10 January 2003

راستش امشب اصلا تو فکرم نبود حرفی بگم.. موقع شب بخیر به این جبعه جادویی همیشه یه عالمه خاطره و یادگاری های قشنگ میاد تو ذهن من...
هیچ وقت نمیتونم منکر حالی به حالی بودن خودم تو شبها باشم..شبهای سرد سرد سرد.. روبروم یه شیشه رنگی..مقابل انگشتام دکمه های نرم فشاری.. سرم رو بر میگردونم به دست چپ..یه پنجره..یه پنجره..روبروش یه صفحه خالی پر از سفیدی. رنگی همرنگ برف.. و بعد.. پنجره باز میشه و هوای سرد به صورتم شلاغ میزنه و میگه
حالا دیگه شب بخیر

وقتی من این احساس رو دارم..محاله که سخنی از دل نباشه تو قلب من..
محاله که ننویشم..محاله
حتی اگه اینجا نشینم تو تختم تو دفتر ثبت ثانیه هام به یادگار میزارم

چی رو ؟
همه چی رو که توش خطی از احساس درونم موج بزنه
میدونم که دارم باز دل تنگ میشم.. باز داره دیوونگی و آشفتگی میاد سراغ من
اون موقع که اینجوری نیستم. سایرین رو مسخره میکنم ولی به خودم که میرسه خفه خون میگیرم.. قانون می شکنم
من قانون رو برای احساسم میشکنم

میدونی خودم.. من هنوز هم فقط برای دل خودم اینجا میشینم و مینویسم.. هنوز هم برام ثنار تعداد آدم هایی که میاد و خواننده میشن اهمیت نداره.. هنوز بعد ماه ها.. از خودم نپرسیدم که این نوشتار چه فایده ای داره.. چون هنوز گفتنی هام زیاده..هنوز مطمئنم که مدت ها باقی میمونم

آهنگ دل نشین گولیه تو گوشمه..از معدود آدم هاییست که حالیشه جی می خونه این آهنگ ها..

دلم میخواست الان پارسالا بود..اون شب هایی باحال و پر خاطره..اون همه دوست های جدیدم..اون چت های پر از خنده و گریه اون دوست که همراه قصه سرنوشت من شد..
دیوانه قرار بود به یادت نیارم.. خبری ازت ندارم..امشب باز به یاد پارسال افتادم و ...... خودت میدونی که اشک میاد.. نه نه تو نمیدونی آخه تو دیگه دوست من نیستی.. تو گم شدی شمال شمال شمال عشق من شمال.. جاده چالوس..عباس آباد.. ویلای کلاردشت........... و ............. یه دنیا توهم


دل تنگتم... دل تنگ تو دوست

چرا نزاشتی لااقل من یکی این احساس رو به یاد نیارم..
با همگان آری با ما نیز.. اما آخر چرا..
مگر خواسته ام جز رفاقتی بود شکست ناپزیر..مگر پیمان ما قرار عمری ابدی نداشت.. مگر قسمی از وفا نخورده بودیم
تو را نمی دانم اما خویش.. میدانم چگونه ام... دل دل دل..بسوزد بسوزد بسوزد در غم دل تنگی ها


خسته ام کردی
خسته
گونه هایم خسته تر از اشک
برای همین می بایست میگفتم خدا نگهدار
میبایست

چون مرا نفهمیدی

چون انشب گفتی :
برای اولین بار
"تو را هرگز نفهمیدم"
دریغ که خود نمیدانستم این چنین غرق خاطره میشوم..حتی ....




تنهایم












تنها

0 comments:

Post a Comment