09 September 2003

الان که دارم برای تو مینویسم با این دست نویس کند فارسی ساعت چند دقیقه به 01 نیمه شب 3 شنبه 09 سپتامبر 2003 هست.
بزار حالا که حرفی از تاریخ شد..برات بگم که... امروز 5 سال تموم شد.. 5 سال قصه مهاجرتم نوشته شد.. 5 سالی که یکی از دیگری متفاوت تر و با جرات بگم از قبلی پربارتر بوده
بگزار از من نگم..فقط حالا که سالروزش هست.. بزار فریاد بزنم که هنوز باور ندارم این هجرت غریب رو..این سرنوشت رو که خودم هرگز خطیش رو ننوشتم و اما تنها بازیگر این قصه من بودم و بس.... دردی بس عظیم دارم.. دردی که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد..دردی از این مهاجرت تلخ که تنها با خواسته من انجام گرفت.. یک آرزوی ابلهانه بچگی که اون خدای نامرد بالا سرم بدجوری خواست تلافی کنه و به مرحله عملش گذاشت.
الان دوست دارم برم رو یه تپه.. بالای یه کوه وسط یه دریا تو مرکز یه آسمون و یا بالای یه برج 2003 طبقه وداد بزنم... من از این هجرت گله مندم.. من این دوری رو نمیتونم هضم کنم.. الان که این جمله ها رو مینویسم اصلا به عمق حرف هام فکر نمیکنم چون به محض این کار این گوله گوله اشکای من فلک زده همیشه گریوون هست که باز چشمای همیشه خستم رو خیس خیس تار میکنه.
بزار بگم در نهایت چه حسی دارم.
خدام رو شکر میکنم..برای اونچه اتفاق افتاد...برای این مسیر جدید زندگیم.. اما هنوز هم که هنوزه.. مثل امسال شب آخر زیر تور مهتاب تو آسمون تهران.. نشسته بودم و به 2 سال قبلش فکر میکردم به آب رودخونه و صحنه مشابه زیر نور مهتاب دشت بهشت دم اوین و جمعیت موج زن تهرانی اطرافم که همه برام یاد اور یک حس تلخ بود.. من میباست ترک کنم من میباست ترک کنم خاک خود را... هرچند هنوز هم در عمق وجودم از خودم وخود خدا با کینه و بغض میپرسم... یعنی من نمیتونستم مثل بقیه این همه جمعیت تو این یه تیکه خاک نفس بکشم ؟؟ حالا هرچند نفسی پر از دود و دم...
آره این اشک که خشک شه باز یادم میوفته چه خوشحالم که از اونجا پرواز کردم..یاز یادم میاد که شکر کنم.. یاز یادم میاد که همون 5 سال پیش هم با اینکه کودکی بیش نبودم و در درونم هزاران اما و چرا با من و روحم سر جنگ داشت.. از اون هوا تنفر پیدا کرده بودم.. از این اسارت در مرز های بسته و با اینحال هرگز جز در دل لب بر آرزوی بچگی باز نکرده بودم... اما خدایم انگار شبها را تا صبح با من بیدار بود.
نمیدونم...انگار نه انگار نمیبایست از خود نگفت..انگار نه انگار این نوشته ها و بغض ها همه اش میخواهند از تو باشد..در تو باشد با صدای تو باشد
آرزو میکنم تنها روزی رسد که بتونم این غم کهن رو به داری بیاویزم و برای همیشه در قبرستان تلخی ها و نا انصافی ها چالش کنم..هرچند حتی خیالش نیز واهی به نظر رسد
تنها شبی که در عمرم به نهایت خوب مستی رسیدم.. از لابلایی هق هق ها و های های هوار های من بر روی آبهای یخ زده اقیانوس میان دو کشور هزار جزیره.. این صدا بود که شنیده میشد..
من وطنم را دوست دارم.. من تا ابد دلتنگ این خاک خواهم بود.. و من تا جان در بدن دارم.. شبهای مهتابی از پشت پنجره با آسمان سیاه خیره خواهم شد و به یاد تخت دوطبقه سالهای کودکی ام..آرام آرام اشک خواهم ریخت..

0 comments:

Post a Comment