07 September 2003

.رفتن و باز رفتن

وقتی که اونجا بودم، عادت شده بود. اومدن و رفتن دوستها رو ميگم. همه موقت بوديم و کم کم ياد گرفتيم که هيچ کدوم يه جا موندنی نيستيم. بخاطر مدرسه، يا برگشت به زادگاه، يا گرفتن کار جديد، و يا ازدواج جاهامونو عوض ميکرديم. تعداد کمی از ما، واقعا وطن دوم داشتيم و بيشتر ما با نسيم سرنوشت ميرفتيم، هر کجا که ميخواست ما رو ببره. تو اين مسير عادت کرده بوديم که دوستامون دور بشن. رفتن قسمتی از زندگی بود.

اينجا که اومدم اين حس نبود. از سالهای کودکی اين حس با من مونده بود که اينجا همه موندگار هستند. برای هميشه. تا ابد. و دلم ميخواست اين حس واقعيت داشته باشه. اما ديدم که اينجا هم آدمها مرتب در حال رفتنند. يکی از دوستهای خوبم چند ماه پيش رفت. کار درستی کرد و الان هم خيلی راضيه. با اينکه براش خيلی خوشحال بودم، اما موقع رفتنش، دوباره اون حس سالهای دوری زنده شد. حس گذرا بودن. حس موقتی بودن. حس از دست دادن. الان هم، يکی ديگه از دوستهای عزيزم داره ميره. باز هم به دلايل درست و در يه موقعيت استثنايی. کلی هم نگرانی داره، که به نظر من بی مورده. کار درستی ميکنه. اما نفس رفتنش باز برای من همراه با بازنوازی اين حسه که هيچ جا دايمی نيست.
هيچ چيز دايمی نيست.
رفتن بخشی از زندگيه، فرق نميکنه کجا باشی. بايد عادت کرد. گريزی نيست

آن سوی مه

0 comments:

Post a Comment