26 September 2003

الان انقدر از خودم عصبانی هستم که میخوام یه تو گوشی جانانه حواله هرجا که شد کنم !
یعنی که چی بچه ! تو خجالت نمیکشی ؟ این چه بساتیه واسه خودت راه انداختی !
کارت شده همش ساکت شدن و به هیچ چی فکر نکردن
داری خودتم دیگه ایگنور میکنی
از بوی گند اوضاعت حالت بهم نمیخوره ؟
چطوری تحمل اینهمه عذاب رو میکنی
نکنه کرم شدی
تویی که ادعا هات تا هفت صد آسمون میرسید
چیه ؟ فکر میکنی با دوری از همه میتونی آروم بشی ؟
خودت که میدونی این با ذات تو جور در نمییاد
چرا داری خودت رو به اونچه سرنوشتت نیست وادار میکنی
داری یاز روز میشماری اما اینبار به نوعی دیگه
حالا داری به خودت می قبولونی که عیبی نداره این زجر چند ماه رو تحمل کن و بعدش همه چی خوب میشه
یعنی واقعا اینقده احمق شدی
میدونی الان چند قرنه از هیچ کدوم رفیقات یه حالی نپرسیدی ؟
ساعتی پیش بود که تو ذهنم جملهای اینچنین اومد > من دیگه اونقده سنگدل شدم که هیچ بنی بشری برام گذشته و آینده و حال روزگارش اهمیت نداره
و درست ثانیه ای بعدش از فرط دلتنگی میخواستی به تک تک اونایی که میشناسی تو این همه سال میل و نامه و تلفن بزنی و بگی چقدر دوستشون داری هنوز و چقدر دلتنگ صداهاشون و مهربونی هاشونی
هرچند....خودت رو بدجوری زندونی کردی...

زندونی یک جبران....جبرانی سنگین

باشه شاید از امشب خدا را باز بر سر سجاده ای فرا خوانم.. شاید او رهنمونم شود...





*PS*
نمیدوتم تازگی با هرکی سر راهم سبز میشه روی تخت میپرم !
حتی شده در خواب

0 comments:

Post a Comment