18 September 2003

The way I feel when he feel...

The way I feel when...


خوب جالبه

قصه ها داره تکرار میشه
باز قلب آدم میزنه برای صبح شدن.. برای روشن کردن داتا..برای چک کردن ایمیل..برای...
برای چی آخه.. چرا این قصه صد هزار با تاحالا تکرار شده
چرا این طپش قلب ها تمومی نداره .. مگه قرار نبود اینبار از این خبرا نباشه هان ؟؟

انی وی
چقدر نگرانم الان.. که حالش بده...

منو این نگرانی یاد صحنه نگرانی چند ماه پیشم میندازه.. هرچند رنگ و جنس و بوش با هم از خورشید تا ماه.. از مریخ تا اورانوس فرق میکنه..

هرچند اون یه بار نگرانی..برام بد تر از هزار بار دریده شدن شکمم بود و این نگرانی تدایی آغاز دریچه حس های نو.. حس های شاید نایاب.. شاید تک و تنها.. و یا شاید عذاب آور و مخدر..

هرچی که هست.. امیشب نگران اویم. که تنها دو روز دیگر میهمان خانه خویش خواهد بود..

ای کاش که زودتر حالت خوب شود..

عزیز مهربان و دلتنگ من...

0 comments:

Post a Comment