06 February 2004

::
نمیدونم از کدوم قصه بنویسم.
از کدوم شعر لب تر کنم.
وقتی صدایی نمیشنوی، لبی برای آوازه خونی هم نداری.
چرا اینهمه ساده بودم و بی ریا..
حتی نخواهم خود را مجازاتی..برای این قلب پاکم.
براستی که دیگر کلامی برای گفتن ندارم.
متاسفم.


...در اين وقت روباه پيدا شد.روباه گفت: سلام. شازده كوچولو مودبانه جواب داد: سلام....شازده كوچولو به او پيشنهاد كرد:بيا با من بازي كن. من خيلي غمگينم.روباه گفت:نميتوانم با تو بازي كنم.مرا اهلي نكرده اند.شازده كوچولو آهي كشيد و گفت :ببخش . اما كمي فكر كرد و باز گفت:"اهلي كردن" يعني چه؟...روباه گفت:اين چيزي است كه تقريبا فراموش شده است.يعني پيوند بستن...مثلا تو براي من هنوز پسر بچه اي بيشتر نيستي, مثل صد هزار پسر بچه ديگر. نه من به تو احتياج دارم نه تو به من احتياج داري.من هم براي تو روباهي بيشتر نيستم,مثل صد هزار روباه ديگر. ولي اگر تو مرا اهلي كني, هر دو به هم احتياج خواهيم داشت.تو براي من يگانه جهان خواهي شد و من براي تو يگانه جهان خواهم شد.شازده كوچولو گفت: كم كم دارم مي فهمم.يك گل هست كه گمانم مرا اهلي كرده باشد...روباه دنبال سخن پيشين خود را گرفت:زندگي من يكنواخت است.من مرغها را شكار ميكنم و آدمها مرا شكار ميكنند.همه مرغها شبيه همند و همه آدمها شبيه همند.اين زندگي كمي كسلم ميكند.ولي اگر تو مرا اهلي كني, زندگيم مثل آفتاب روشن خواهد شدو آن وقت من صداي پاي تو را خواهم شناخت واين صداي پا با همه صداهاي ديگر فرق خواهد داشت.صداي پاهاي ديگر مرا به سوراخم در زير زمين ميراند ولي صداي پاي تو مثل نغمه موسيقي از لانه بيرونم مياورد.علاوه بر اين، نگاه كن. آنجا آن گندمزارها را مي بيني؟من نان نميخورم.گندم براي من بيفايده است.پس گندمزارها چيزي به ياد من نمي آورند و اين البته غم انگيز است ‍ولي تو موهاي طلا يي داري .پس وقتي كه اهليم كني معجزه ميشود.گندم كه طلايي رنگ است ياد تو را برايم زنده ميكندو من زمزمه باد را در گندمزار دوست خواهم داشت.روباه خاموش شد و مدتي به شازده كوچولو نگاه كرد و گفت :خواهش ميكنم بيا و مرا اهلي كن.شازده كوچولو گفت:دلم ميخواهد ولي خيلي وقت ندارم.بايد دوستاني پيدا كنم و بسيار چيزها هست كه بايد بشناسم.روباه گفت :فقط چيزهايي را كه اهلي كني ميتواني بشناسي.آدمها ديگر وقت شناختن هيچ چيز را ندارند.همه چيزها را ساخته و آ ماده از فروشنده ها مي خرند ولي چون كسي كه دوست بفروشد در جايي نيست آدمها ديگر دوستي ندارند.تو اگر دوست مي خواهي مرا اهلي كن!شازده كوچولو گفت:چه كار بايد بكنم؟ روباه جواب داد :بايد خيلي حوصله كني.اول كمي دور از من اينجور روي روي علفها مي نشيني .من از زير چشم به تو نگاه مي كنم و تو هيچ نمي گويي.زبان سرچشمه سوتفاهم هاست.اما تو هر روز كمي نزديكترمي نشيني...شازده كوچولو روباه را اهلي كرد و چون ساعت جدايي نزديك شد ,روباه گفت:آه ,من گريه خواهم كرد.شازده كوچولو گفت:تقصير خودت است.من بد تو را نمي خواستم,ولي خودت خواستي كه اهليت كنم.روباه گفت: درست است.شازده كوچولو گفت:ولي تو گريه خواهي كرد.روباه گفت:درست است.شازده كوچولو گفت:پس چيزي براي تو نمي ماند .روباه گفت:چرا مي ماند.رنگ گندمزارها.سپس گفت:برو دوباره گلها را ببين.اين بار خواهي فهميد كه گل خودت در جهان يكتاست.بعد براي خداحافظي پيش من برگردتا رازي به تو هديه كنم....شازده كوچولو پيش روباه برگشت گفت:خداحافظ.روباه گفت:خداحافظ.راز من اين است و بسيار ساده است:فقط با چشم دل ميتوان خوب ديد.اصل چيزها از چشم سر پنهان است...همان مقدار وقتي كه براي گلت صرف كرده اي باعث ارزش و اهميت گلت شده است....آدمها اين حقيقت را فراموش كرده اند.اما تو نبايد فراموش كني.تو مسئول آن مي شوي كه اهليش كرده اي.تو مسئول گلت هستي. شازده كوچولو تكرار كرد تا در خاطرش بماند:من مسئول گلم هستم...


با تمام درد باز میخوانم آنچه روزی قصه ای نو برایم بود.. جملاتی سحرآمیز.
آنزمان که برای اهلی کردن فراخوانده شدم
شاید با اطمینان بتوانم بگویم در ثانیه ثانیه عمر هرگز نیازی بر انسان های دنیا احساس نکردم
شاید تنها نفسی که از قلبم با حرارت بیرون زد برای هدیه طپشی دیگر برای انسانی دیگر بود. آن انسان های پاک.آنان که روح خود را نسوزانده اند. و در دید من همگان پاک اند.
همیشه برای کمک و همراهی اشان در این سفر سخت و دراز تلاش کردم.
همیشه برای اهلی شدن آنان که با شمشیر ناعدالتی دنیا زخمی خورده اند.
و هرگز چیزی برای خویشتن نخواستم..
زیرا این تنها منم که خوب درس خویش را آموختم
من مسئول گلم هستم..تنها نمیدانم وقتی باغبان را نیز با تبر ریشه هایش بزنند..
چگونه آبیاری کند.. گلش را.
پر از سکوتم و دیگر... هیچ.
به راستی هیچ.



ترجمه آزاد از بخشی از کتاب" کنار رود پیه درا نشستم و گریستم" : پائلو کوئلو

کنار رود پیدرا نشستم و گریستم.
صدا میگوید هرآنچه که فرو میریزد در آب این رودخانه / برگ ها حشرات پرهای پرنده ها را همگی به سنگ هایی مبدل میشوند وقتی خود را در بسترش میگذارند.
بیاندیش اگر تنها میتوانستم قلبم را از این سینه بر کنم و پرتاب کنم آن را در این جریان ، تا دیگر هیچ دردی وجود نداشته باشد. هیچ فقدانی و هیچ خاطره ای.
کنار رود پیدرا نشستم و گریستم. سرمای زمستانی نشانه اشک ها را در صورتم برجای گذاشت و اشک هایم با آب یخ زده قاطی شدکه از مقابلم در جریان است. در مکانی این رود به رودی دیگر میپیوندد و بعد رود دیگری تا انزمان که همه آب ها ؛ ریزان از چشمان من و قلب من ؛ در آب دریا محو میشوند.
بروند..بروند اشک هایم انقدر به دوردست بروند ، که عزیز من هرگز نفهمد که من یک روز برای خاطر او گریستم.
بروند؛ اشک هایم کاش بروند به دوردست ها دور دور ، تا من بتوانم فراموش کنم رود پیدرا را ؛ سومعه را کلیسا را غبار مه آلود را و بلندی های پر شیب را.که با یکدیگر گذر کردیم.
من همه لحظات معجزه گونه ام را به خاطر میآورم. ، آن لحظه کوتاهی که یک " آری" یا یک "خیر" میتواند همه وجودیت را در زندگی متحول کند. احساس میشود انگار قرن ها پیش اتفاق افتاده ، و با این حال تنها یک هفته گذشت از آن روز که من دوباره معشوق خود را دیدم و از آن بعد او را از دست دادم.

کنار رود پیدرا مینویسم من این داستان را.دستانم یخ بست و پاهایم به خواب از این حالت نامانوس. و من مجبور بودم ادامه دهم.
شاید عشق ما را زودتر از موعد پیر کند، و شاید ما را جوان کند آنزمان که دوران جوانی سپری گشته است. اما چگونه میتوانم بگذرم و به یاد نیاورم آن لحظه ها را. برای این بود که نشستم و نوشتم. ،
که غم را به دلتنگی مبدل کنم و تنهایی را به خاطره. برای اینکه من ، وقتی این داستان را کامل تعریف کردم برای خودم ،میتوانم آن را در رود پیدرا بندازم . و سپس تنها از ان زمان است که آب میتواند خاموش کند آنچه را آتش نوشته بوده است.

تمام داستانهای عاشقانه همانند یکدیگرند.


قصه هایم برایت تمام شد..هرچند هرگز نبود تورا لیاقتی حتی تاری زمویم.
قصه من نیز..به رود انداخته شد.
ای کاش..روزی دریابی.. آهنگ فداکاری را.
در ناخوشی هایت بود تو را یاری..که بوسید اشک تنهایی ات.
خوشا آن فردای شادی ها را ..که آید نورسیده بیخبر از پلیدی ها.


مبارک نیست..روز تولد یک از دست رفته.

0 comments:

Post a Comment