11 February 2004

::کابوس واقعیت زندگی آن گذشته


گاهی هرگز از یک کابوس بیدار نمیشی..حتی اگر ماه ها و روز و شب ها خودت رو حتی به خاک بمالی و یا حتی حاضر باشی برای پیدا کردن مجرایی برای نفس کشیدن به ته چاه هم بری. اگر برای وجودت ارزش قائلی، اگر قدرتی در تمامی سلول هات برای ادامه حس میکنی تنها راه حل برات تلاش هست و بس. و نه رها کردن و باختن.
شده احساس کنی در یک منجلاب متعفن از سرتاسر آلوده به سیاهی هاست گرفتاری ، به گونه ای که دست و پا زدن بیشتر تو رو به درون گرداب میکشه. چه راه حلی میتونی برای آزادی خودت بیاندیشی در اون لحظه که هیچ کس نیست. حتی آنچه زمانی تصور میکردی با تو همجنس است و تو برای نجات آن خود را به خطر انداختی.. چه احساس مایوس کننده ای بهت دست میده ؟ بسته به میزان فداکاری و یا حماقت هر فردی حاظر میشه باز هم زمانی رو در حال شنا و دست پا زدن در اون منجلاب سپر کنه.
حتی در اون زمان وقتی با نگاهی به دایره اطراف خودش که همیشه با عینک قضاوت و توجه سعی کرده مانع از باور اشتباه خودش بشه ، نمیتونه درک و قبول کنه که شاید واقعا این خود او هست که عینک کوری به جای بینایی دل بر چشم زده و هرگز حاضر نشده به اخطار های رسیده از زمین و اسمون اهمیتی بده.

شاید قادر نباشم برای کسی این صحنه ها رو ترسیم کنم. اما میخوام خوابی رو تعریف کنم.


¤¤ چند شب پیش شاید بیش از یک هفته ، یکی از بدترین کابوس های عمرم رو در خواب دیدم. بیش از 6 ساعت تمام در تخت از ساعت 02 نیمه شب تا 8/9 صبح عرق میریختم و درد میکشیدم. یعنی به این حد هوشیار بودم حتی در خواب که زمانش رو هم میدونم. تمامی لوپ از آغاز شناگری من شروع شد. در یک اقیانوس بینهایت. هرچه شنا میکردم انتهایی نمیدیدم. مگر نه اقیانوس بینهایت است؟ هر ثانیه که میگذشت من احساس سوزشی در بدنم حس میکردم. انگار از نوک انگشتانم شروع میشد و هر لحظه سلول به سلول من رو زخمی میکرد. وقتی درد بیشتر میشد حواسم خودم پرت میشد. هرچی سعی میکردم بفهمم علت این سوزش چیه نمیفهمیدم. گاهی مشتی به کمرم میخورد گاهی ضربه خنجری رو توی کمرم حس میکردم. و همزمان تنها شنا میکردم. فقط به انتهای افق آب اقیانوس نگاه میکردم و دیگه داشتم نفسم رو از دست میدادم.

این کابوس شوخی نبود. من درد و فشار رو در تک تک سلول هام لمس میکردم. کم کم خون بدنم رو گرفت. باورم نمیشد. دیگه گریه میکردم از فشار درد. اینکه چه اتفاقی داره میوفته. کیه که در زیر آب به من داره با شمشیرش و یا خنجر تیزش ضربه وارد میکنه. تمام شکمم کمرم پاره شده بود. خون رو همراه موج های آبی میدیدم. داد میزدم و کسی صدام رو نمیشنید.

من خواب بودم ولی تمام لباسم خیس بود و میدونستم که کاملا دارم در حال خواب در این کابوس دست و پا میزنم. انرژی بدنم هرلحظه کمتر میشد. حس میکردم دیگه نفسی ندارم. نایی برای دست و پا زدن ندارم. دیگه از حالت شنا دست برداشته بودم و گهگاهی دستم روی کمرم و پشتم میگذاشتم تا ببینم کدوم قسمتش بیشتر و عمیق تر کارد خورده. وحشت من رو داشت بیشتر از درد دیوونه میکرد. آخه باور نمیکردم چرا این اتفاق داره برام میوفته. حتی نمی فهمیدم چطور من توی این اقیانوس بی انتها پرتاب شدم و چرا اینهمه ضربه میخورم و دارم در خون خودم غرق میشم. تنها میدونستم حاظر نیستم غرق بشم یا دست از شنا بردارم. من تنها یه این فکر میکردم من که عاشق دریا بودم من که همیشه مست و شیفته در هر آبی تونستم شنا کنم چرا حالا دارم اینهمه آزار میبینم. وقتی کاملا در خوابم متوجه شدم که این یک کابوس هست به دو چیز فکر کردم. که اول میباست خودم رو به انتهای این اقیانوس برسونم و بعد بایست علت پرتاب شدنم توی این اقیانوس رو بفهمم. دیگه برام درد اهمیت نداشت. مهم نبود که تمام دستام تمام جزئ جزو بدنم زخم خرده بود از کارد و خنجر تیز و برنده ای که هر ضریه اش برای از پای انداختن کوه هیکلی کافی بود هراسی نداشتم.

من قصه تعریف نمیکنم. اهمیتی هم نمیدم به نوع برداشت کسی از این خواب. من فقط مینوسم چون بایست برای ابد یادم بمونه ثانیه های پر از درد و رنج این خواب رو.کابوسی که از ابتداش هم میدونستم در رویا بیش نیست و میتونم هر زمان اراده کنم از تختم بکنم و بر صورتم آبی بزنم تا دیگر دردی احساس نکنم. ولی اونوقت هدفم رو دنبال نکرده بودم. اون وقت همانند آدم معلولی میبودم که به خودش اجازه خفه شدن در آب رو میداد. برای این باز هم شنا کردم. به ناگه احساس کردم دارم به انتهای اقیانوس و خشکی میرسم. درست یادم نیست اون لحظه رو که پام به خشکی رسیده بود و چه شد. تنها میدونم به اتاقی وارد شدم شبیه یک مهمانخانه سر راه.هیچ کس اونجا نبود. تنها یک کتابچه راهنما و تلفنی بر روی یک میز. وقتی الان یادم میاد صحنه ای رو که با بدنی آغشته به خون و زانویی که دیگه نای راه رفتن نداشت، که با حال زاری که داشتم شروع به پیدا کردن شماره ارژانسی و یا پلیس و یا بیمارستان؟ از روی دفتر اطلاعات رو میکردم تمام رگ های پیشونیم جمع میشه الان. باورم نمیشه کسی که با من پای تلفن حرف میزد اینهمه بیرحمانه به من و گریه هام میخندید.من هوار میزدم من دارم میمیرم. کمک احتیاج دارم که خون داره میره ازم و اون قاه قاه میخندید و میگفت تو مزاحم تلفنی هستی. بعد از شاید نیم ساعت داد و گریه و زاری که من دروغ نمیگم تازه از من میپرسید از کجا زنگ میزنم... از اینجا به بعد زیاد یادم نمیاد چون اون موقع اونقدر در خواب و بیداری تمام بدنم درد میکرد و اونقدر گریه کرده بودم که دلم میخواست زودتر از تخت پاشم تا این کابوس تموم شه.. چه قدر باور نکردنی هست انسانی در هنگام کابوس و رویا خود آگاه باشد که این در خواب است و ... داد میزدم که دیگه بسه دیگه طاقت ندارم..الان میمیرم..شاید این ساعت بحث و جدال برای باور واقعیت بودن زخمی بودنم بیش تر از تمام مسیر شنا و زخم خوردنم دردآور بود.. چرا که او حرف مرا باور هم نمیکرد..

دیگه نمیتونم زیاد یاد آوری کنم صحنه های آخر رو. نمیدونم آخر کسی برای کمک به من آمد یا نه. تنها یادمه که من بعد از مدتی که از اون صحنه که بالا گفتم " که دلم میخواست از تخت پاشم " گذشت احساس کردم دیگه درد هام داره کمتر میشه. کم کم خون ریزی هم کمتر میشد. جای رگ های پاره شده بر روی هر دو دست هام رو خودم میگرفتم و بند میومد. کمی جون پیدا کردم. تونستم راه بیوفتم از کنار اون اتاق دور شم. جلوی پام یه گونه ای ماسه ای و صحرایی بود. یادم افتاد هنوز سوالی برام باقی هست..

که چه شد..من در این اقیانوس افتادم. چه عاملی باعث این خنجر خوردن ها بود و خون ها که من رو داشت توی گردابش خفه میکرد. منی که هرگز در عمرم بر کسی بدی نکرده بودم و تنها برای آرامش هم نوعم تلاش کرده بودم.
برای این راهم رو ادامه دادم و در طول اون سعی کردم که چشمام رو بیشتر به هم ببندم و به عمق رویا برم. به ابتدای ابتدای جریان آبی که به دنبالش توی این اقیانوس افتاده بودم. خیلی سخت بود و سیاه ولی کم کم میدیدم اون ابدای ابتدا رو.. در ثانیه ای کوتاه صحنه ای دیدم که برام تنها تعجب بود و بس.

در خواب و کمال هشیاری دیدم :
من بروی یک نیمکتی نشسته بودم در کنار یک خیابان و به ناگه کسی مرا به عقب پرتاب کرد.انگار با دست مرا هل داد و این همان آغاز سقوط از عقب در داخل سیاهی گودالی طولانی منجر به آب اقیانوس بود و بعد هم.. در یک نگاه تا انتهای مسیر شنا رو دوباره دیدم و اینکه چه و یا که بود بر من خنجر میزد... اما این دیگر رازیست در دل من.

نفسم بند اومد از یاد آوری و باز نویسی این کابوس. تنها میتونم بگم یک هزارم هم نتونستم این درد رو بر روی نوشته منعکس کنم. میدونم الان اگر قلم نقاشی ام روبروی من باشه ، اگر کارگردانی ماهر بخواد این کابوس رو به صحنه فیلمی مبدل کنه ، اگر پرده ای ظاهر شه که تمام و کمال برای شمای خواننده شرح کنه ، قادر نخواهند بود به تجسم این کابوس دردناک.

برام نه قضاوت کسی مهم هست و نه نوع خوندنش و تفصیرش.
تنها در چند کلام میتونم بگم:
من آدمی هستم با خواب هایی مساوی با واقعیت گذشته و آینده.
بچه تر که بودم همیشه از خودم میپرسیدم آیا خواب ها به حقیقت میپیوندند چون ما به آنها باور داریم و یا خواب ها واقعیت هستند برای این هست ما به انها باور میکنیم. ولی امروز میدونم هیچ کدوم این استدال ها برام مهم نیست.

من بعد از اینکه از خواب بیدار شدم ، در روز آینده به خودم و صحنه های متحمل شده ام در این کابوس فکر کردم.
این خواب بیش از شش ساعتی من ، منعکس کننده زندگی یک سال و نیم دو سال پیش من بود. شاید باورش برای خودم هم سخت بود. ولی وقتی خوب نگاه کردم دیدم تمامی اتفاق ها و درد هایی که احساس میکردم و اون ضریه هایی که بر پیکر من فرود میومد.. از چه ناشی میشد.

کوتاه بنویسم. امروز که دارم این نوشته رو برای به خاطر ماندن این تجربه و نیز این کابوس مینویسم ، میدونم دیگه دردی احساس نمیکنم. در هیچ جای بدنم. نه روحی هست که سیاه شده باشه و نه قلبی که خنجر خرده باشه. امروز چنان سبک بالم که برام به گونه ای شک آور هست که چه آسان و سریع زخم های من سرپوش گرفتند. انگار وقتی مدتی طولانی تمام تلاشت رهای از زندان اسارتی باشد وحشتناک وقتی آزاد شدی ، با سرعت باد به آرامش میرسی و دوباره روح خودت را میابی.
مدتی بود با خودم و وجدانم در جنگ بودم تا بر این کثیفی وسوسه شیطانی پیروز شوم که من رو به سوی نفرت سوق میداد. که میخواست در قلب من با چاقو حک کنه باور بر انسانیت آدم ها تنها کار احمقانه ای بیش نیست. که میباست خود را فروخت. میبایست قلب خود را مبدل به پاره سنگی نمود تا بتوان با آن راحت تر و محکم تر به سایر انسان ها سنگ زد و مهم تر از آن از ضربات آنها محافظات کرد..زیرا که در دل سنگ نروید حتی جوانه ای.

بگذریم. تنها میدانم که من تسلیم این شیطان نشدم. من هرگز باورم را بر انسان ها از دست نداده ام. هرگز حتی اگر:
او که تمام روح قلب و پاکی و صداقتم را خالصانه در مقابل پایش ریختم بر من خنجر زند هرگز قادر نخواهد بود انسانیت مرا از این ریشه هایم برباید. هرگز نمیتواند با احساس تنفر و ترحم برگ هایم را خشک کند و هرگز روزی نخواهد رسید که.. بتواند گناه خود را " او که خود را صادق ترین راست گویان خواند " از دامان روزگار پاک کند.

"شاید روزی گذرت بر خانه ام افتد و این نوشته را بخوانی.
برایت بگویم ورودت از این پس بر حریم خانه من ممنوع است.
بگوییم که هرگز ا انسانی این چنین بر من و روحم خنجر نزد که تو و پوچی ات.
من دیگر حرفی برای گفتن برای تو ندارم اما از خدایم میخواهم بر تو
ببخشاید ، گناهت را."



اسم شعرم

I used to say:
Its too easy to seduce people in their FEELINGS

آری چه آسان بود باور عشق ... حتی در دل سنگ
چه بارانی نماید ریزش اشک ... بر گونه های دلتنگ
نمایش بر پس پرده برگذار است.. سراپرده آن رنگین کمان هفت رنگ
قلم دیگر سودی ندارد از برایم... سطر خالی نواید بنگ بنگ
این دل شوریده من در زنجیر اسارت ... کماکان فریاد زند درود بر نیرنگ

امضا:
دختر گمشده دیار سبزه ها
تاریخ 27 مارش 2003


امروز شادمانه تر از هر روز دارم نفس میکشم و از این آزادی ام شادم.
نفرین بر آنکه شادی نهالی کوچک را از او ربود..

0 comments:

Post a Comment