16 February 2004

::گشادی یا کمبود بودجه ؟

I need a space to shout out!

من از این قالب خسته شدم.دیگه کفاف نمیده. ای بابا

گشنم هم هستش دلم بستنی و شوکولات میخواد ولی هیشی موجود نیست ! اینجا قحطی میباشد.

انگاری با اعمال شاقه دارم رفیقم رو که گم شده بود پیدا میکنم...وای به روزی که دستم بهش نرسه ! خواهم کشتش واویلا

عوض فیزیک خوندن دارم شر ور مینویسم. دلم ماچ میخواد آخه.

راستی سال داره تموم میشه ؟ اونورا چه خبرا؟

من درسComputer Security رو شروع کردم و حتی نمیدونم معنی فارسیش چی میشه ! هاها اگه یه روز بخوام بیام ایران یه برنامه کاری ها عمرا نمیتونم با این سواد توپم چه چه کنم.

دلم اسکی هم میخواد !! یه ساله نرفتم ای بابا.

چقده تنوع طلب شدما ! از همه باحال ترش اینه که ساعت 8 صبح مامان رو از توی تختش بکشم بیرون بگم مامان بیا بیا جون من یه عکس ازم بگیر ببین چه خوشگل شدم مــــــــــــن !! بعدش ببرمش تو سرما توی بالکن و همه از بیرون ببینن و شاخ در بیارند !
بعد هم بابام متلک بگه که آخه تو اینهمه دنگ و فنگ میکنی میری اونجا درسی هم حالیت میشه ؟ !! و منم بگم وااااااا !؟!

هاها چه بامزه !

به زودی باز بازار خواننده های گرامی داغ میشه. این مملکت خوراکشون هست. هربار هم همه میرند و آخرش همش اخ تف میکنند که آخرین بار بودش ولی باز هم میرند.
منم دلم واسه قر قر تنگ شده ! خیلی وقته نرفتم یه دیسکو یا جشن ایرانی !

این نیکو تازگی ها خیلی دلقک شده کلی باعث سرگرمیست !! والا چند سال پیش باورم نیمشد روزی دعوا و جربحث ما به اتمام برسه ! حالا دو سه ماه دیگه میشه دختر 19 سالش و من نمیدونم بایست هنوز قد یه بچه ببینمش یا مثل خودم که همین ثانیه پیش نوزده رو رد کرده بودم !!
آخ آخ ننه پیر شدیم رفت !

امروز سر صبح قبل دانشگاه در تاریکی روشنی آشپزخونه واسه خودم داشتم مثلا صبحانه سالم " سیب سبز ترش" میخوردم که یه لحظه چیزی به ذهنم رسید که چشمم رو پر اشک کرد:
در یه ثانیه وقتی فکر کردم من چطور میتونم جزو اون دسته آدم های بینهایت خوشبخت دنیا باشم که هرجا که برم احساس کنم 2 انسان دوست داشتنی ، مهربون، فداکار و قوی همیشه پشت من هستند و حاضراند برای خوشبختی من هرکاری رو انجام بدند و من ..
آری و من گاهی چه روانی بایست باشم که خودم پشت به این نعمت بکنم. داشتم از درون منفجر میشدم از عجز که خدایی که شاید تنها یه منبع انرژی باشه برای فردی و برای انسانی دیگر بتی و برای دیگری خود روح انسانی اش..چقدر میتونه خوب و مهربان باشه که اینهمه شادی و آرامش رو به من نوعی هدیه داده باشه؟

گاهی چه احمق میشم که خودم رو در چاله انزجار از همه و همه غرق میکنم..و متاسفانه هرگز نخواهم درک کرد..انسان هایی رو که اینطوری فکر نمیکنند.
برای سپاس از این احساس خوشبختی همه راه تا دانشگاه رو آوازه خون پیاده با خودم و کیف سنگینم رفتم و به خورشید مقابلم خیره شدم و با خودم خوندم >

من بهترین ، خوشبخت ترین، زیباترین ، باهوش ترین، خوش قلب ترین ، و باحال ترین دختر روی زمین هستم.
من به همه آرزو هام خواهم رسید ، حتی اگر یکی از مهم ترین هاش پول دار پول دار بودن باشه !
و من روزی خواهد رسید که از توی آسمونا بعد 117 سال ایشالا !! به این زمین خاکی نگاه خواهم کرد و بر خودم آفرین خواهم گفت که :

"نامم در تاریخ انسانیت به ثبت رسیده است "

این رو اینجا نوشتم تا حسودان بخونند و بترکند ! هاهاها

به افتخار خودم سوت دست ! و امشب میرم حتما اسفند دود میکنم
هـــــــــــــــــــــــــــــــــــورا

0 comments:

Post a Comment