07 October 2003

Why ??

هفته جدید شروع شد.
من از فبل همه برنامه هام رو آماده کردم.اونقدر که درس هام زیاد هست مجبورم اول برای هر هفته برنامه رو جدا بنویسم و بعد روز به روز چک بزنم !
شب دیر تر از معمول خوابیدم
تو تخت کمی فکر های تلخ داشتم..آخرش با یه ولش بابا رفتم به دنیای رویا
رویاهایی که الان چندین و چند ساله همش کابوسند.. کابوس هایی که گاهی تمام تنم رو از عرق نگرانی خیس میکنه و گاهی من رو از بالای یک بلندی به سقوط وا میداره
صبح دمید
ساعت رادیوم شروع میکنه با آواز و آهنگ خوندن..6 و 40 دقیقه بامداد ! چشمام به زور باز میشه
دیشب حمام بودم..موهام تمیزه همه تنم بوی خوب میده ! از شب قصد کردم امروز پشت چشمام سایه بزنم..شلوار جین آبی روشن بپوشم و بلوز بنفش رنگی و گرم...
چقده خوشگل شدم. یه عالمه ماچ واسه خودم میفرستم..و میرم یه صبحانه 5 دقیقه ای بخورم ! چون طبق معمول باز مدرسم دیر شد
میدوم بیرون.. هوا که داره سرد میشه پس کاپشن هم می پوشم و د برو که رفتیم
به به ! اول از همه چند نفس عمیق.. و چشمام باز میشه.. باز به این طبیعت و شاهکار خدا نگاه میکنم و شکر میکنم که زنده هستم
تا دم دانشگاه یک ربع پیاده میرم..زود میگزره ! با خودم شعر میخونم گاهی..گاهی با خودم بالا پایین میرم ..لی لی میکنم..گاهی دور خودم میچرخم و میخندم.. همه اینا اگه روزش آفتابی باشه ..بارونی هم باشه عیب نداره دلم شاد باشه بسه
امروز با خودم دوربین اوردم که بلکه بعد اینهمه روز که از در میرم بیرون و هی به به چه چه میکنم برای این همه زیبایی پاییزی چند تا یادگاری بر دارم
چمن های رو زمین با نم صبحگاهی یخ زدند.. ازشون عکس میگیرم.. از همه عکس میگیرم.. از سایه بلند خودم هم..
رسیدم سر کلاس..به موقع و سر وقت..درس شروع میشه
واسم سخته..زیاد سر در نمیارم..چون کلاس های قبلی رو خیلی خوب گوش نکردم..ولی امروز آغاز اون هفته ای هست که با خودم پیمان بستم... پس با تمام چشم ها و ذهن ها به جلو خیره میشم
کم کم سردم میشه..کلاس باد میاد..رو پام کاپشن میندازم و منتظر زنگ تفریح میشم..
..
..
همینجوری 4 ساعت میگذره..کلاس اول تموش شد و دومی شروع... اونهم به آخرش رسید..اونم سخته.. چون واسه اونم هنوز به اندازه کافی وقت نگذاشتم.. آخه فکرم مشغول بوده.. هم...
میرم سر کلاس بعدی.. درحقیقت وقت ناهاره..ساعت 13 شده..میرم اونجا سر میزنم و اطلاعات لازمه رو بر میدارم و میرم پیش به سوی خونه..
ای وای یادم مییاد باید بانک برم..لعنت بهش که اینقده وقت آدم رو اونجا تلف میکنن.ولی باید کارم رو انجام بدم...امروز باید همه چی پرفکت انجام بشه.. امروز که حالم اینقده خوبه
راستش صبح که اینقده شاد بودم با خودم فکر کردم..خدایا یعنی میشه من یه روز از صبح تا شبش همش حالم خوب باشه ؟؟ نمیشه آخر شب حالم رو نگیری ؟ مثل همیشه که کارت این بوده ؟!!
رسیدم دم خونه ! وای چه گشنمه ! آی ننه ننه مــــــــــــــــــــــــــــن گشنمــــــــــــــــــــــــــــــــه ! جون مامی خونس..ولی چه فایده غذام رو که گرم نکرده تند تند حاضرش میکنم میخورم..بدو سر کامپیوتر
میلم چک میکنم و بعد آماده واسه برگشت به مدرسه ! ولی لامسب اینجا دیگه مدرسه نیست..اینجا دیگه نمیشه بچه بود...شوخی کرد..بازی کرد تو کله دیگری کوبید و برای بغلی جفت پا گرفت..
اینجا بایست تلخ بود و بس
لعنت به این مدرسه بزرگ ها
اینبار با یه همشاگردی باید بشینم برنامه ریزی کنم ! پروگرمرینگ ! اعتراف کن که هنوز خوب بلد نیستی.. چون بازم 100 وقت نگذاشتی..با همه وجودت حاظر نبودی..چون تا یک ماه پیش به همه قهر بودی..با این دنیای سرد اطرافت جنگ داشتی..
یادت بیار که تازه یک هفتست آشتی کردی..تازه از اول پاییز هست که با خودت عهد بستی..
عهدی جدید..
تمام عهد های گذشته رو اجرا کردی ..حالا نوبت پیمانی تازه بود..بالا تر..قوی تر..سخت تر و هدف مند تر
تا ساعت 19.30 اونجا هستی..کارات رو میکنی..آخر سر هم به قولی که به چند تا دوستات دادی عمل میکنی و براشون عکس های یادگاری تابستون رو میفرستی..آه

شبه..
ساعت 20 رسیدی خونه..
نفس نداری
زود جیش میکنی...ولی امروز هوس میکنی الان نماز بخونی..و میری پای جانماز..
چقدر یه هو همه بدنت شل شد..رها شد..چقدر دلت تکیه گاهی خواست..برای لحظه ای آرامش..
میری میخوابی..یک ساعت..والا که سردرد زنده نمیزارتت
ساعت نه و نیم شب پامیشی..گشنه ای..کمی غذا.. تو اتاق پذیرایی میشینی.. اول دلت یه جوری میگه یه سلام بکن...آروم زیر لب میگی سلام..و میشینی..ولی صدایی در جواب نمیاد...همون بهتر که تو دلت گفتی سلام..امروز هم اضافه شد..الان چند هفته شده باهاش یه کلام هم حرف نزدی ؟؟؟ به جهنم..پدری که به قلب دخترش تیر بزنه..
برمیگردی تو اتاق..
ایمیل چک میکنی..چقدر طول داد اینبار واسه 3 تا میل.. از لینا دختر همکلاسی جواب گرفتی
برای اون و آندریاس نوشته بودی کی قراره با هم کار لاب داتا رو انجام بدید !

لبنا نوشت..
" ما نمیخواییم با تو کار کنیم.. قبلا با هم کار کردیم..ولی تو مشق های از قبل تعیین شده رو انجام نمیدی.. باید درس بخونی..اصلا تو چیزی اسمبلی بلد هستی ؟ برای این لاب چهار تو باسست او 3 تای قبل رو یاد گرفته باشی.. تو بلدی ؟ لینا نوشت تو رو به عنوان دوستم دوست دارم فقط نمیشه در یک گروه کار کنیم..چون خودش زحمت میکشه و کسی نمیتونه ازش کولی سواری مجانی بگیره.. لینا نوشت امیدواره من خوب موضوع رو برداشت کنم و هواسم رو به مدرسه بیشتر بدم..برم و با گروه خودم کار کنم..
...
...
...
....
چشمام پر اشکه.. بغضی سوزناکی گرفته منو..چه نا انصاف.. چطور تونسته این حرف ها رو نسبت به من بزنه..کی ما با هم کار کردیم و من مشق هام رو از قبل نکردم ؟ چرا به من تهمت زده.. کی گفته من مدرسه منظم نمیام..من که امسال سر همه کلاسها حتی سر وقت رفتم...هیچ وقت جا ننداختم..همش هواسم رو به سمت وظایفم سوق دادم..لینا مگه پارسال دوست من نبود ؟ آه لینا تو قلب من رو سوزوندی..

ناراحت شدم..خیلی زیاد..تنم میلرزید..من هرگز از کسی نه نشنیدم...تا به عمرم..هر وقت هم نه بوده..من تمام تلاشم رو برای بدست آوردن کرده بودم..
تنم داغه..نمیدونم چه جوابی به این بیرحمی و تهمتش بدم..
نمیدونم به کدم زبون تلخ و سرد بیگانه میبایست برای لینا بنویسم :
"
لینا :
تو کجا بودی پارسال وقتی من شب ها تنها 3 ساعت و گاهی 2 ساعت میخوابیدم..صبح ها 4 در سرمای سوزناک پاییزه بیدار میشدم..یک ساعت و نیم به دنبال قطار های سوسو کننان میدویدم تا به مقصدی برسم..برای رسیدن به هدفم..که همانا به دست آوردن گواهینامه ای بود که تو راحت با نشستن در کنار دست پدر یا مادرت در ماشین آنها و بدون پرداخن هزینه ای..قیمتی بس گذاف..به قیمت خستگی و درماندگی روح و جسم و وجودام.. راحت.بدست آوردی...
لینا :
تو کجا بودی پارسال وقتی من هر هفته میباسست وسط کلاس درسم پیش دندانپزشک بیرحم میرفتم تا بهای به دنبال خواسته هایم رفتنم رو بپردازم..بهایی برای ورزشی برای آزادی روحم از جسمم که به قیمت بـــــــــــــــــــــنگ..تکه شدن زیبا ترین دندانهایمم پایان یافت
لینا :
تو پارسال کجا بودی وقتی که من در منجلاب دلتنگی و افسردگی..در غم دوری عزیزانم میسوختم..میگریستم..فریاد میزدم..ولی تنها صدای دفن شده ام را میشندیدم..
لینا :
تو پارسال کجا بودی وقتی من نگاه کردم به پشت سرم و....

لینا اینها را بران تو گفتن چه سود ؟ این درد ها..این سختی ها..این همه تلاش برای رسیدن به آنچه تو در دریایی از داشتنی ها متولد شدی..
پس تنها برایت نوشتم..

"
لینا..
من هم میتوانم همانند تو دیگری را محکوم کنم و متهم به هزاران نادانسته
اما من جرات دارم تا در چشمان تو مستقیم نگاه کنم و حرفم را بزنم..
پس فردا تو و آندریاس را هردو بعد کلاس میبینم و حرفم را...شاید هم بغضم را خواهم گریست.. "
...

و شب آمد..و من لرزیدم..و تمام معده من پر از اسید شد..نیکو گفت چت شده ؟ چرا مثل غمزده های افسرده هم گوشه تخت میشینی..آب میخوری و فکر میکنی..
ابرو هاو رو دادم بالا و گفتم ؟؟ چی ! من ؟؟!!
...

و در دلم تنها از خدایم خواستم مرا ببخشد.. برای همه بدی ها و احساسات شاید تلخ و منفی درونی که نسبت به سایر آدم های روزگار داشته ام..
که همانا آنها نیز...حق دارند از من گلایه کنند...برای پاک نبودنم از همه نخوت ها و تلخی ها..
شاید لینا راست میگفت...

خدایا باز بر تو نماز میگذارم امشب..بلکه مرا آرامش دهی..
امشب هم به قولت وفا نکردی..و صبح زیبای مرا ...با بغض و ترس به پایان بردی..

02:17 بامداد‎

0 comments:

Post a Comment