02 January 2004

:: زندگی گذشته انسان است یا آینده اش؟

از کتابی که این اتاقی خوانده بود

« مردم با سر و صدای زياد می گويند که می خواهند اينده بهتری بسازند اما اين درست نيست.اينده چيزی جز خلائی بی اعتنا نيست که نظر هيچ کس را جلب نمی کند،در حاليکه گذشته سر شار از زندگيست و محتوايش ما را می انگيزد،به خشم می اورد،به ما اهانت می کن،و ناچارمان می کند که ان را نابود کنيم يا از نو رنگش بزنيم.مردم می جنگند تا به تاريک خانه هايی راه يابند که عکسها در ان ها دستکاری می شوند و تاريخ دوباره باز نويسی می شود.»


امروز من هم میاندیشیدم که زندگی تنها یک تابلو نقاشی سفید است
زندگی برنامه ای ندارد، هدفی در آن نیست. چرا میباست پر از شلوغی باشد؟؟
چرا اصلا انسانهای این زمانه تنها در اندیشه رسیدن به دستگیره ای در دوردست های زندگی اند تا بتواند آنها را پیروزتر از دیگری جلوه دهد.
مگر نه اینکه صورت هیچ دوانسانی شباهتی به یکدیگر ندارد؟
زندگی را میباست خلق کرد.
خدا مرا خلق کرد تا مخلوق باشم و خالق
این تابلو نقاشی هم سرتاسر آسمان و فلک و کهکشان راه شیری نیست
هین کره گرد و خاکی را هم بچرخاینم هنر بزرگیست
میاندیشیدم چرا بایست تلاش کرد ؟
فاصله بین اوج وعمق تنها یک قدم است. پایت را بگذار جلو..دیدی همه چیز تمام شد
گدایی را دیدم امروز..خیلی ساده بود..غمی هم در چهره اش نداشت.دستی برای سکه ای دراز کرد.. ابتدا متنفر شدم که چرا حتی زحمت جارو کشیدن را هم به خود نمیدهد
بعد گفت اما او که تقصیر ندارد
فردا من هم میتوانم گدایی باشم..به فاصله چشمی بر هم زدن..
یادم نمیامد برای دیگران اعتراف کرده باشم من نیز تا همین بازدم گذشته تنها قدمی با مرگ فاصله داشتم
مرگ یک جوانه که دو ده از عمری را پشت سر گذاشته.
صحنه های فیلم زندگی تند تند از مقابلم گذشت..تنها با صدای خش خش کفش گدای پیاده
من هم فقیر شدم..گدا شدم.و کسی نبود نجات دهدم
خاطر آن ثانیه که دود سیگار در حلق کردم و بعد خندیدم که چه آسان میشود سیگار کشید
حالا من هم یک دودی حرفه ای ام!
فقط چرا چند روز پیش به تالار میگفتم تو چرا همش تازگی مست میکنی؟؟!!

امروز اولین بار بود اندیشیدم ..زندگی تابلوی سفیدیست
نقش من و تو همه نقاشی است
چرا بایست تلاش کرد برای رسیدن به آمال از قبل طراحی شده ؟
ساده ساده خطاط و دکتر و کارگر شدن تنها برای ارزوی پدر؟
دلم هوای قلم نقاشی ام کرد شب
روبروی گلدان گلی نشستم. به رنگ برگ یشمی
دلم میزد از دلتنگی طرحی نکشیدن. آه کشیدم که چرا اینهمه شبانه و روزانه است من حتی طرحی در ذهن برای کشیدن نداشتم..سه سال پیش آخرین نقاشی ام را کشیدم.
به یاد آوردم یکی از بارها به ایشان میگفتم..میدانی آدم های قوی همیشه درد بیشتری میکشند؟؟ کوله کوله این سنگین ترین بار زندگی را با خود حمل میکنند تا شاید روزی ..دو پشت برای باربری باشد
این بار سنگین زندگی..تنهایی

امشب عاشق نقاشی کشیدن شدم دوباره
فهمیدم که آینده را بایست از قلب ترسیم کرد. من همیشه هوارِ قلب قلب کرده ام
کسی باورم دارد؟

خوب است..سال جدیدم سال خوب است.

تنها اگر ...



باز نقاشی میکشم..نقایشی گدای پیاده روی فردایم را.

راستی ..خوشا خورشید و علیداد که اینهمه دوستشان داری و دوستت دارند...

0 comments:

Post a Comment