31 August 2004



::به پايان رسيد اين قصه اما حکايت همچنان باقيست

اصلا همين نوشتن تيتر و شروع کلام و سخت بودنش شايد عامل اصلي اين هست که اينهمه مدت نوشتن آخرين پست بلاگ و بستن در کوزه رو طول دادم. نه دلم مياد فقط يه کلام بنويسم دوستان خدافظ و نه مي‌تونم واقعا از همه چيزايي که تو ذهنم هست بنويسم-
اما در راستاي تحوالات خودم که قراره دختر خوبي بشم و درست حرف‌هام رو بگم سعي مي‌کنم از همه مسائلي که مد نظرم هست بنويسم.

اول چرا آخرين پست:

دلم ميخواد اين کپیتال از کتاب زندگي رو ببندم. ببوسم و بعد ببندم. در اين حد براش ارزش قائلم. براي تک تک کلماتي که خوندم ٫ نوشتم ديدم و ياد گرفتم. بلاگ‌نويسي و تجربه بازگشت به بطن فرهنگ ايراني به ميون جوون‌هايي که از ريشه‌هاي خودم مياند و لمس کردن لحظه به لحظه زندگي اون‌ها؛ ديدن شباهت هاش به زندگي خودم مني که حتي مايل‌ها دورتر از خاک وطنم ؛ ايراني که تا جون دارم مي‌پرستم و تلاش براي بهتر شدنش خواهم کرد. از اينهمه آموزشي که ديدم خوشحالم.

دو سال و نيم پيش درست با اولين بلاگ آشنا شدم. درست زماني بود که تازه سايت‌هاي فارسي داشت روي کار ميو‌مد. ولي نوشته ها هنوز با پي‌دي‌اف بود و يا کپی. و من عطش براي برگشتن به زبون و آداب رسومي که درست سه سال کرده بودم تو صندوق. درش رو هم محکم بسته بودم تا يه زمان آسيبي به ورود من به جامعه سوئد فرهنگي که حالا ميبايست روش تمرکز ميکردم نباشه.
توي يه دريا که بيوفتي دلت ميخواد هي شنا کني بري جلو. اونقدر که به همه چي برسي. من اينطور بودم. سير نميشدم .

قبل از اينکه بخوام چيز ديگه‌اي بنويسم اول دوست دارم بگم وقتي براي يادآوري خاطره از همه بلاگ‌هاي قديم و جديد ميخوان ياد کنم٫‌ مي‌خوام با خيال راحت تا اونجايي که ميدونم ايرادي نداره نام اصلي نويسنده‌هاي پر از شور و اميد اين شهر بلاگستان رو بيارم. چون ميدونم همه هم رو ميشناسيم. و نيازي به پنهان کردن نيست. اميد دارم يه روزي بشه کسي ديگه از ترس براي مجازات براي واکنش‌ها و براي تهديد نخواد مخفي بمونه. ترسي که يه روز بايست سايه شومش رو از سر همه ما بر داره. حتي خود من.


قصه شهر بلاگستون خيلي آشناست. همه يادشون هست و حداقل تو ذهن هاشون ميمونه يه روز نوشته هاي احسان صنم حسين سلمان پژمان امير ندا چه غوغايي کرد توي دنيايي که همه از پشت يه کيبورد و مانيتور داشتند مديريت ميکردند. هيچ کس فکر نميکنم يادش بره چطوري ندا و صنم تابو‌ها رو براي اولين بار داشتند مي‌شکستند به عنوان اولين دختر ايراني که راحت بشه از مسائل واقعي زنگي حرف زد. همه بي‌تجربه بودند اما پر از ايده و استقامت. صبر در مقابل سختي هاي يادگيري احترام گذاشتن به نظرات همديگه. کسي يادش نرفته که وقتي پژمان از درد هاي جامعش فرياد ميزد و مينوشت؟ که شوخي‌هاي گستاخانش همه رو متعجب کرده بود ولي بهمون ياد مي‌داد چطوري به واقعيت درون اجازه بلند گفته شدن رو بديم؟

من که نه مي‌تونم و نه امکانش هست از نام تک‌تک افرادي که از ابتدا اومدن به شهر بلاگستون ملحق شدند و هرکسي به سهم خودش مسئوليتي رو در راه پيشرفت اين اجتماع جديد بر عهده گرفت.
نوشته هاي باکره (يادم رفته اسمشون رو) که پر از زن بود و عشق‌بازي مدتي هم گله از زاينده و يار (‌آبا از آسياب خوابيد نق نق هاش هم تموم شد)
پیام و علي توي نوشته هاي هميشه دوست داشتني و فلسفي !‌به خصوص خوراک پيام بود شاهين و شعر هاي قشنگش رها و خاطرات شام خوردن و برف بازي ساناز و مليح !!‌بودن منت هاش
افسانه که از نزديک نميشناسم ولي اکثرا دورش ميپلکيدم
قندون هميني که هست
نيما و گرگرفتن هاش و باهال شدناش
بهارک که هميشه شاعرانه مي‌نويسه و حرف هاش از دل مياد
فروغ که هرچند وقت يه بار قاط مي‌زنه مدتي هم گذاشت رفت و باز برگشت
بهرام و شوخي‌هاي بي‌نهايتش و اون اديتور لامسبش که هنوز حال ميکنيم باهاش
ندا !‌ندا که خيلي بد شد رفت و هرجا باشه اميدوارم موفق باشه که گاهي مرور نوشته هاش هنوز هم دهن آدم رو باز ميکنه
محسن توت‌فرنگي !‌‌:)) کسي که يادش نرفته اون همه قارقور هاش رو و بنده خدا هرکي هم بود حسابي طلافي اش سرش در اومد
رضا و نوشته هاي اخلاقي دختر پسر جوش ده !‌نوشته هاش که به قول خودش پرينت توي دستاي آدم ها ميچرخيده
بابک و کلاس‌هاي سکسولوژي اش
حميد و فردين و قالب سازي
اوه حرف قالب سازي شد يادي از احسان بکنم با اونهمه شور و کارايي که براي قالب سازي کرد ! قالب هاي نازبانو پسند :)) دوستاي احسان که همشون از دوران دبيرستان با هم يه گروه بوند بعدش علي عسکري امير آرش اميررضا هرکدوم يه بلاگ زندند به تشويق اين احسان خرابکار و جاي ديگه اي از اين قالب خالي بلاگستان رو پر کردند.
پرستو و قالب خاکستريش که ذهن من رو هميشه به سمت يه خانوم روزنامه نگار ۴۰-۵۰ ساله سوق ميداد و لذتي داشت خوندن نوشته هاي روزنامه‌مگار منش اش.
اسم خيلي ها بايست بياد همه اونايي که مجبور شدند تعطيل کنند براي ترس از جونشون. سينا رو که يادمون نرفته؟
خلاصه همه. ا

نويد با اون فلش توپ تولدش که آدما ميرقصيدند وسطش
آيدا با اون آهنگ قشنگش که به درد شب‌زنده داري مي‌خورد و نوشته‌هاي که کسي جز خودش سر در نمي‌اورد! هاها شما مي‌يوورديد ميدونم :)

تاريخ شفاهي که ما بلاگي هاي توي سوئد رو به هم شناسوند
ساسان منا آبنوس( اجازه ميدي اسمت رو بگم ؟)
برام مثل يه بابا که نبود هرچند سنش ميخوره ولي يه برادر باهال که حرف هاش رو خيلي با علاقه گوش ميکنم هميشه و هميشه کارش رو که همون ثبات بر آشنا کردن ما با اطلاعات خودش و تجربه هاش هست. و واقعا بلاگش رو دوست دارم.
منا که عکس ميگرفت و حالي ميکرد واسه خودش بعدش هم اومد هم رو ديدم و چه ديدني :))) ساسان که نديدمش کلي از دست من عصباني شد ولي نميدونه پارسال توي صف مسافرت به ايران خودش و خانوش و پسرش رو ديدم :)

مريم شاهين سايه دهقون که کامنت دوني هاي ملت رو بمبارون ميکردند. شاهين که به طرز جالبي از بلاگ نويسي به قالب سازي مشهور و دوستي خوب براي من مبدل شد
امير رضا که اينقده بي‌حال شده ولي يه روزي اونم جزوه دايره اولين ها بود
آدم که زياد اومده و رفته . شيواي شيماي ما دو نفر =آقا يا خانوم مهم نيست مهم اينه که اون هم حرف براي گفتن زياد داشت . حالا بايست ديد چي ميشه ازش ياد گرفت
اردلان آبي و زيتون و نوشي و زهرا و اين دعوا هاي بسيار خاطره انگيز شهر بلاگستان که براي هميشه به يادم مياره اين ما هستيم. ايراني :)) و کاريشم نميشه کرد. خوب هميني که هست ديگه !

انگوري و جناب استاد شجريانش و ازدواج بلاگيشون :)
مهشيد رهروي راه زنان :)‌
علي‌رضاي متخصص و دندونپزشک با خاطرات فابريکي که الان در غربت داره پوستش سرخ ميشه :)‌ولي در پاريس بهش بد نميگذره
امير خان اکونوميست که آخرش بايست ديد پولدار ميشه با اينهمه حسابداريش يا نه . و اين خصيصه ي صميميتش که به اولين ايميل من چنان گرم جواب داد که من با خيال راحت خودم رو از دوستاي صميميش حس کردم مگه نه :)

جاي آدم هاي غرغرو هم خالي نباشه. و همچنين شوخ ها. پيام و نوشته هاي هميشه جالبش و خانوم عزيزش شيده جان که هنوز نديدمش ولي يادم مياد قشنگ چه طوري از خاطراتش که مينويشت و بعد هم عصبانيتي که از کامنت هاي بد ديگران ميشد.
چقدر خاطره هست. مگر من چند درصد اين همه آدم رو ديدم ؟ حتي قابل شمارش نيست. ولي چرا اينهمه اين آدم ها با من صميمي اند-- مني که حتي در کشور خودم نيستم؟
اينجاست که ميخندم. و شاد ميشم از ته دل که چه شانسي بود وارد اين وادي بلاگستان شدم.

بلاگ نوسي براي من بهترين نتيجه اش يادآوري زبان خودم و کشورم بود. يادمه اوايل چقدر اشتباه املايي داشتم و حتي درک خيلي مفاهيم برام سخت بود. نه اينکه از اول بلد نبودم. ۹ سال سر کلاس هاي فارسي نشستن و ۱۵ سال زندگي در کشورم من رو به اندازه کافي مسلط به زبون و فرهنگم ميکرد. ولي گاپي که بر اثر فاصله گرفتن در طول مدت زماني ۳ ۴ سال بوجود اومده بود هرگز و هرگز امکان جايگذينيش جز اينهمه داخل دايره بودن نداشت.
مني که نوشته هاي اين دو سال و چند ما بلاگم چيز خاصي براي يادگيري نداشته در مقايسه با اينهمه دوستايي که واقعا هدفشون اين بود.
نوشته هايي که بيشتر از سر احساس تعلق داشتن به اجتماعي دور دور دور ثبت ميشده. هدف من از روزي که بعد از ۶ ماه خوندن با خودم گفتم حالا بنويسم ياد داشت کردن و بيان واقعيت هاي زندگي يک مهاجر نوجوون بود و زندگي خودش اطرافيانش و اونچه جعبه جادويي به غربت کوچ کردن در بر ميگيره. سختي هايي که شايد خودم هنوز که هنوزه باورم نميشه. ولي افسوس که مجال گفتن اونا شهر بلاگستان نيست. ميدونيد ميشه نوشت ميشه حتي از نتيجه اش نترسيد. اما شايسته نيست چون اونوقت درد هات رو باز ميکني ولي مسکني براي اون نمي‌يابي. براي درکش بايست خود توي اون دايره قرار گرفت. اتفاقي که هر روز داره ميیوفته . کشور عزيز ما داره از هرکسي که واقعا فکرش رو ميکنيم خالي ميشه. نه اينکه همه ميرند. هرکسي که ميتونه ميره. و اين چقدر افسوس داره. دل همه ما خيلي چيزها ميخواست. دل همه ما شايد آرامشي رو بطلبه که صد ها سال ديگه امکان رسيدن بهش نباشه. اما اين دوران حداقل با ما خيلي تحولات شد. دلم ميخواد يادمون نره که اگر سال‌ها پیش مادر پدر هاي ما داخل گود بودند حالا ما هستيم. و اين راه ادامه داره. کاش خسته نميشديم.
من خودم رو در اين دايره هميشه به حساب آوردم چرا که دوست دارم کشورم ايران من افتخار من باشه.
روزگاري که در خاک کشور خودم زندگي ميکردم زماني که هم سن سال هاي من همه وسطي بازي ميکردن و هفت سنگ من روزي ۲۰ تا روزنامه رو قورت ميدادم. به قول عموم بهتر ميبود شب ميگذاشتمشون توي آب خيس بخورند تا صبح سر بکشم به جاي اينکه دونه دونه صفحاتش رو ليس بزنم. روزي ۵ بار اخبار کامل نگاه ميکردم به راديو اسراييل و بي‌بي‌سي و آمريکا گوش ميدادم . خونه بزرگتر ها که ميرفتم از اين همه جووني که بود من تنها کسي بودم که ميشستم بحث ميکردم اطلاعات در مورد اوضاع اجتماعي سياسي جمع ميکردم. اون موقع ۱۳ساله بودم.
زماني که هنوز سردار سازندگي ما !!!‌ رفسنجاني بود و زمان انتخابات همه حرف از ناطق نوري و محمد خاتمي ميزندند رو کسي يادش نميره و من نيز همينطور. مايي که همه در تلاش براي تبليغ براي به روي کار اومدن آدمي که ميخواست براي ما مشعل تحولي رو به دست بگيره.
يادمه روز انتخابات اول (هنوز من ايران بودم ) با بابام و خواهرم و عموم همه رفتيم نزديک محلمون. با پدر گرامي کلي بحث و سوال جواب کرده بودم در مورد اينکه کي ميبايست رييس جمهور آينده مملکت ما بشه. بابا ميگفت : همه ميدونيم خاتمي به دنبال تغيير هست ولي روي کار اومدن اون به ضرر ماست. تا زماني که کسي چوب توي سوراخ آخوند جماعت نکنه اونا کاري به مردم ندارند. زندگي راحت‌تر پیش ميره. اگر ناطق روي کار باشه مجلس رو با خودش همراه داره و کسي به لايه ‌هاش راي منفي نميده و اونم براي پیش برد چهره حذب خودش براي مملکت کاري ميکنه. ولي با روي کار اومدن خاتمي تغييرات جزئي و کلي با بهاي خيلي زياد اتفاق ميوفته ولي آخرش اين دوران هم تموم ميشه.
يادمه اون ۷۰ -۸۰ درصد راي خونده شده من رو چنان شير کرده بود که ميگفتم ديدي بابا همه ملت ايران ديگه دلشون تغيير ميخواد. خاتمي رو کسي نميشناخت. خاتمي سنبل همون چوبي بود که اگه زبون داشت ميگفت من مخالف اونا ام همه بهش راي ميدادند. و اينطور هم بود.
حالا بعد از ۷-۸ سال همه ديديم چي شد. نتيجه رو هم داريم ميبينيم. من که سال هاس دست از سياست کشيدم. همون موقع يه سالي قبل اينکه بياييم اينجا يادمه بابام بهم گفت کمي هواست جمع باشه. سياست رو در هد اطلاعات دوست داشته باش نه بيشتر والا خودت رو مي سوزونه. اونزمان حسابي من معتاد شده بودم. اگر هزاران ساعت نميخوندم و حرف نميزدم کافي نبود. يه روز وقتي به آينده فکر کردم و ديدم قانون بازي سياست با قانون مرال من در زندگي منافات داره قانوني که توش اگر خود رو نفروشي تو رو ميفروشند ديگه بستمش و کردمش تو يه کوزه. از اون زمان هم به بعد خيلي چيزا ياد گرفتم.
به خصوص وقتي اومدم يه کشور ديگه ميون هزاران ايراني ديگه بزرگ شدم فهميدم که هرگز نميشه عقيده مشترکي ميوون ملت ما پيدا کرد چرا که ليدر و راهبر مدير نداريم. و اينکه ما ايراني ها همه يه پا سياسترمداريم !!‌ و خود خبر داريم !!‌ و ياد گرفتم اين اشتباه بزرگ ماست که هميشه داريم از خودمون و از کشورمون از رييس هاش از مدير هاش از مردمش از فرهنگش از خاکمون از آب و هواممون از زبونمون از همه چي مون ايراد ميگيريم. چرا هميشه داريم انتقاد منقي ميکنيم. هممون بدش رو ميگيم. نام ايران ما سياه شده. نه تنها بين خود ما ايراني ها بلکه ميون همه ملت هاي ديگه.
تنها توي اين چند سالي که توي سوئد بودم بارها و بارها نام مليت ايراني داشتن در جرايم مختلف خم به ابروي تک تک ما آورد. اينا همش حاصل بيش از ۳۰ سال ۴۰ سال بدگويي و اعتماد نداشتن ما به خودمونه. پليس سوئد حرف جالبي در مورد ايراني جماعت اينجا ميزنه ميگه ايراني ها نياز به پليس ندارند. اونا جاسوس خودشونند. هميشه هم رو لو ميدند.
جمعيت ايراني اين کشور زياده. نسبت به جمعيت ۹ ميليونيش تعداد خانواده هايي که از ۲۵ سال پیش مهاجرت به اينجا رو آغاز کردند واقعا زياديم. ولي چرا تحولي اتفاق نيوفتاده ؟‌توي کشوري که خيلي راحت کسي ستاره ميشه و ستاره پرست هستند چرا ما هنوز از گفتن نام ايراني هستم ؛ خجالت ميکشيم.
ميشه گفت ملت ايراني ميرند خود رو به ديوانگي ميزندن تا هويتشون رو ازشون بگيرند و يه گوشه اين خاک رو بهشون بسپارند تا تا آخر عمر جون بکنند تا به يه جايي برسند ؟؟

شما ميدونيد ميبايست براي رسيدن به حداقل زندگي و امکاناتي که همه ملت ما در ايران در آرزوش هستند ۲ برابر نه ۳ برابر براي خيلي ها ۴ برابر جون کند تا بشه مساوي يه سوئدي زندگي کرد.. نه کسي اينا رو نميدونه


آيا کسي ميدونه پدري بعد از ۲۳-۲۴ سال زحمت و تلاش و ساختن ديواري و درست کردن زندگي آرزو مندي براي خودش و خانواده اش؛ بعد از سالها مديريت و رياست ميبايست در کشوري نو همه اون ساخته ها رو فراموش کنه و از نو سنگ آغاز رو بچينه ؟‌ من تازه حرفي از خراب کردن گذشته نميزنم. خودتون ميدونيد چندين و چندين ميليون آدم رفتند و خيلي ها همه پل ها رو خراب کردند. همه چي رو به تاراج و حراج سپردند و بهر يه آرزو بهر يه اميد کندند و رفتند.

آيا پدر من هرگز ميتونه رييس فلان شرکت و بيسار کارخونه سرمايه دار در يه کشوري که زبونش رو هم يه زور بايست ياد بگيره باشه ؟ نه نميشه- چون اون همه عمرش رو در خاک خودش زحمت کشيده. همه ساخته هاش در خاک خودشه . حالا که مسووليت اين موندن رو بر عهده گرفته همه سختي هاش رو به جون ميخره. خيلي هاي ديگه هم اينکار رو ميکنند و خيلي ها هم... نه

مادرم چي‌؟ مادر من بعد از ۲۳ سال معلم بودن بهترين دبير دبيرستان بودن با پشت کردن به پیشينه خودش تنها بهر آرزوي ما تن به درس ها و زبان ها رو از صفر خوندن ميده.
من شانس دارم در همچين خانواده اي بزرگ شدم که همه مسووليت پذير هستند و شب به خواب نميرند اگر فردا نااطميناني داشته باشند
ولي مگه همه اينطورند.

اين چند خط تنها براي اولين بار گفتم تا بدونيد آره شمايي که هنوز نرفتيد که واقعا اينجا چه خبره ؟ تنها افتخار اينهمه پدر و مادر ايراني به آينده بچه هاشونه. که واي به روز اون آينده اگر...

من تا چند سال قبل وقتي با يکي از صميمي ترين دوستان قديمم که در امريکا سالهاست داره زندگي ميکنه هميشه حرف و بحث ميکردم اون خيلي اصرار داشت که بايست برگرده. بايست درس که خوند برگرده و امريکا کشور مورد علاقش نيست و هزاران دليل.
من ميگفتم اي بابا مگه ميشه رفته باشي

‏مگه مي‌شه رفته باشي‌ آمريکا ولي‌ به ديد بهشت بهش نگاه نکني‌ اي بابا مگه مي‌شه بگي‌ ايران بهتر از آمريکا هست. مگه مي‌شه بگي‌ ايران بايست برگردي
‏هميشه حرفش بود به ايران برميگرد، نه تنها خودش بلکه خواهر هاش و مدرسه هم. آخرين بار سال پيش در سفرم به ‏ايران ديدمش. از اون روز هم برنگشتيه. در سفري که اون به خونه خودش بازگشت من خونه ام رو گم کردم. ‏خاک وطنم براي من غريبه شد. ديگه حتي‌ پشت بوم خونه ام برام کلي‌ اشک خاطره هاي باقي‌ مونده رو گذاشت.
‏اين قصه تکراري مهاجرت هست. گله يي‌ هم نيست. لطفا آدم ها بچه بازي در نيارند و به اينور آبي‌ ها بگن نشستي‌ و ‏ميگي‌ لنگش کن. داداش من جيگر من اگه تو داري تو گود لنگش ميکني‌ ما داريم هم از بيرون هم از درون ميلنگيم. ‏من حوصله نگه زدن ندارم. تو اين دو سال به اندازه کافي‌ نگه شنيدم. از تک تک آدم ها. همه ايراد گرفتند . ‏همه همديگه رو نقد کردن. به کار هم پريدند. با هم دوست بودند. دعوا کردند. بي‌ احترامي‌ ها . همبستگي‌ ها. ‏چرا براي يکبار هم که شده به همه اين پروسه ها با ديد مثبت نگاه نکنيم. چرا خوشحال نباشيم ما جزو اولين گروه ‏هاي فعال نويسندگي‌ آنلاين باشيم. آره خوب وقت ديسکو رفتن و با خيال راحت قيلون کشيدن نداريم ! نو پربلم. ‏جلوي داتامون ميشينيم چت مي‌کنيم ! آدم طور مي‌کنيم آدما رو گول مي‌زنيم. از درد هامون ميگيم. نه اصلا غلو مي‌کنيم. ‏چاخان هاي سکسي‌ ميبافيم. مگه چه ايرادي داره ؟ مگه اين کارا رو باقي‌ نميکنند.
‏کي‌ مي‌شه آدما دست بردارند از ايراد گرفتن از خودشون. زندگي‌ همينه. ما داريم بار زيادي سنگيني‌ رو تازه بلند ‏مي‌کنيم. بر دوش ما مسوليت سالهاي سال آرزو و عقده گذاشته شده. مگه ۲۵-۲۶ سال پيش کسي‌ فکر ميکرد امروز ‏اينطور باشه. مگه اونموقه همه عاصي‌ نشده بودن از فقر و از اختلاف طبقاتي‌ و از سختي‌ ها و و و ‏حالا امروز ما خسته شديم از ويزا سخت گرفتن ؟ از کوتاه نبودن شلوار و بلند بودن بلوز ؟ ‏يا شايدم خسته شديم از گروني‌ از بي‌ مسوليتي‌ از رشوره از بي‌نظمي‌ از شلوغي‌ از دروغ هاي سياسي‌. از با آرزوي آينده سر ‏به بالشت گذاشتن ‏ من هم پا به پاي همه آدم هاي که درون گود دارند زندگي‌ ميکنند غصه خوردم. من هم فکرش رو کردم و من هم ‏دلم اصلاح ات رو خواسته. و جز کاش چيزي نمي‌شه گفت.
‏اما مي‌شه اميد داشت. مي‌شه آرزو کرد. و مي‌شه با هم دوست بود. ‏شهر بلاگستان ما نياز به آرزو داره. نياز به آينده . براي پيشرفت نياز به هدف مندي داره. ديگه از غر ها از کمبود‏ها از حرف هاي سکسي‌ نوشتن از دعوا ها و اخوند ها گفتن بس شده. ديگه نيازي نيست به شنيدن. ميبايست به ‏خودمون و آينده خودمون فکر کنيم. نه داخل يه دايره درجا بزنيم. نه اينکه شور رو از دست بديم.
‏خيلي‌ ها ميرند و خيلي‌ جديد ها مياند. اگر مثل منشور جمشيد ! ما هم منشور بلاگ براي آينده ها باقي‌ ميگذشتيم چيز ‏تاريخي‌ خوبي‌ ميشد.
‏ديگه روزه خونيم بسه . من انچه خواستم رو از نوشتن و خوندن حرف هاي ديگران بدست اوردم، و حتي‌ از يک دايره ‏ مجازي توي اينترنت بيش از حد تصورم واقيات زندگي‌ رو هم لمس کردم، دوستاي بينهايت نازنيني‌ پيدا کردم که ‏هرگز به علت دور بودنم از ايران نميتونستم با اونها آشنا نزديک و صميمي‌ بشم. به لطف بلاگستان تو آلمان تو ‏انگليس فرانسه امريگا ايران و حتي‌ کشور عرب سوسمار خور ! رفيق هاي فبريک دارم :) هها ياد ميگيريم ما هم.
‏براي من مهم باور اين بود که ما جوون ها خيلي‌ خوب هستيم و هممون به آينده مثبت مينديشيم. اميدوارم روز بروز به ‏اين تعداد افزوده بشه و روزي بشه همه با هم از خوبي‌ هامون از افتخاراتمون براي کشور خودمون حرف بزنيم. ‏شده اين سخنراني‌ رواني‌ بوش واسه انتخابات ! من جدا خوشحالم تو امريکا زندگي‌ نميکنم ! وائلا طاقت اين همه اشغال ‏خوري هاي که به خورد آدم ميدان رو نداشتم، تو اين يه نقطه صد رحمت به آخوند تا به امريکاي جهان خار.

‏قصه من به پايان ميرسه چون جلوي راهم کلي‌ کشف نشده ها در انتظار هست. جامعه سوعد منتظر من و امسال من ‏هست که برم و پيروز شم و اين رو با افتخار بگم. که من از خاک ايران زميين ميام. خاک کشوري که جوون هاش از ‏بچگي‌ بهشون دستور داده مي‌شه کي‌ رو دوست داشته باشند چطور فکر کنند چطور لباس بپوشند با کي‌ عشق بازي کنند و ‏کجا خود رو گناه کار بدونند. در چنين خاکي‌ آزادي آرزوي همه مي‌شه. ولي‌ رسيدن به ازادگي‌ هنر مي‌خواد و نه هنرمند.

‏اگه روزي اسمي‌ از من شنيديد بدونيد و افتخار کنيد که يکي‌ از خود شماها به جمع ستارگان پيوسته. شما هم همراه ‏باشيد. در دايره خود غلط نزنيد.

‏پيش بسوي تثبيت نامم در تاريخ.
‏خدا نگه دار همه دوستان عزيزم و غريبه ها.

‏ عاليجناب ليدي منتقد
‏نهال هميشه سر سبز :)(
>

23 August 2004

:: اي ول به خود منتقد ام


سلام بر همگي‌

فرق يک جامعه و سيستم هوشمند و با برنامه ريزي هاي پايدار با سيستم کشورهايي‌ که تنها به فکر زير آب کردن ملتشون هستن از جمله مملکت عزيز و ويرون ما !! در ميزان اهميت دادن به صداي مردم هست
از تقريبا يک هفته پيش که مساله جنگ در نجف و اشغال مسجد امام علي‌ در عراق توسطآشغال‌هايي مثل خود صدام تمام تلويزيون هاي دنيا دارن خبر از ميزان اهميت اين محل ديني‌ براي مسلمونا و همچنين مرز خطر حمل آمريکا به اين مسجد ميدند
من وقتي‌ چند روز پيش داشتن اخبار کانال ۴ سوئد رو که يکي‌ از کانال هاي مهم دولتي‌ و نيمه خصوصي‌ هست گوش ميدادم متوجه شدم که موقع خوندن اسم مسجد گويند فقط ميگه ‌ Ali Mosqe يعني‌ مسجد علي‌
هر چقدر هم آدم دينداري نباشم ولي‌ اصلا از اين لحن گفتار و به زبون آوردن اسم امام علي‌ خوشم نيومد
زدم به کانال هاي BBC و CNN تا ببينم اونا چطوري اسم رو تلفظ ميکنند
ديدم همشون ميگن Imam Ali Mosqe
و بعدش توي text tv کانال ۱ و ۲ سراسري و خود ۴ نگاه کردم ديدم همشون فقط اسم علي‌ رو نوشتند و مسجد رو
غيرتم گل کرد :D
يه اميل انتقادي اعتراضي‌ در ۱۵ خط نوشتم به رداکشن تلويزيون کانال چهار و بعدشم قسمت اخبار .
گفتم من تو موضوع داغ اين روز ها ميبينم که نام مسجد امام علي‌ توسطtv سوئد فقط با اسم علي‌ خونده
مي‌شه درصورتي‌ که اين مسجد از مهمترين محل هاي ديني‌ مسلمونها هست و حتا کانال هاي مهم دنيا اسم امام رو قبل علي‌ مش ميرند
براي همين انتظار دارم تلويزيون سوئد هم مثل هميشه که به همه شخصيت هاي حقوقي‌ احترام مي‌گذره به اين نام با وجود اينکه در ميون آتيش ميسوزه اهميت بده و اسم امام رو قبل از علي‌ Mosqeبگه
مي‌کنه دو روز بود چک نکرده بودم اخبار رو، ديشب زدم فقط به قصد اينکه ببينم با چه اسمي‌ گوينده خطاب مي‌کنه مسجد رو
ديدم با لهجه غليظ و واضح ميگه مسجد امام علي ! هاها کلي‌ نيشم واز شد زدم تخت تو و ۲ کانال ديگه رسمي‌ رو هم چک کردم و ديم همشون عوض کردن نوشتشون رو
براي من که نه دلم براي عراقي‌ ها ميسز و نه امريکاي جهانخار !! تنها اينکه ببينم به نظرم اهميت داده شده هر چند فقط يه اميل کوچيک بود و شايد تنها از من ! پايبنديم رو و باورم رو به سيستم بالا ميبره

خلاصه کاش اين ريشو هاي مملکت ما هم حاليشون شه اسلام رو با چوب و چماخ نميکوبند تو سر ملت
خدايا امين ! ما را از شرح ريش و پشم نجات ده !!


20 August 2004

bi hamegan be sar shavad

به فکر سرسپردنم به اعتماد شانه‌‌ات
گريه بخشايش من که بي‌ثمر نمي‌شود

08 August 2004

::

puuuf ooofff

http://www.torontoreport.com/kooch/2004_06_01_rouznegar_archive.htm#108775877319177975

07 August 2004

:: ... to you ALL ...


SAY
something


Vi pratade aldrig om det förflutna
Han sa aldrig någonting om hans känslor
...Han sömnade till slut i min famn

Men vem var det som skulle torka mina ?tårar rinnande på mina kinder
...Jag gick och jag gick och jag gick
.Men jag hade inga skor, Jag viste inte vägen... dit man kan fly till

För att släppa loss, för att skratta, sömna och
.för att flyga utan någon anledning



ما هرگز از گذشته‌ها صحبت نکرديم
او هرگز حرفي از احساسش نگفت
او درنهايت در آغوش من خوابيد
اما آن که بود که مي‌بايست پاک ميکرد اشکان مرا، ريزان بر روي گونه‌هايم؟

من رفتم و من رفتم و من رفتم...
اما من کفش‌هايي نداشتم، و من راه را نميدانستم
آنجا... که مي‌توان پراواز کرد
براي رها شدن، براي خنديدن، براي خوابيدن،
و براي پرواز کردن...بدون هيچ بهانه‌اي.

Lilla Poeten
Agust07 2003