30 May 2006

* شرشر فواره در دریاچه



محصور زیبایی ویلاهای رویایی شان شدم. نه با حسرت، نه نه ، با خنده در پیچ در پیچ جاده به عظمت خلقت صاحبش اندیشیدم.
خیره در خم برگ های هزارسبزه ، در عمق دریاچه سیاهی نه، بلکه زندگانی ماهی هایش را دیدم
بر روی سکو، نم ترس از سقوط در آب را حس کردم و سفیدی یخ زمستان ها به خاطر آوردم
حال سبزی را با چشمانم نظاره گر شدم، در پشت پلک بسته تصویر جنگل و دریاچه و نور نارنجی خانه های آنطرف آب را کشیدم

یادم افتاد سالهای پیش را، یادم افتاد صخره های سرد را، خاک زیر پا که هنگام نفس نفس دوندگی همچو سکوی پرتاب بود، پرتاب به سوی دنیای خلاً ، آن لحظه که در اذهانم سوالها داشتم که به سوی جوابشان می شتافتم. تابستان های گرم و گپ های دخترانه

صخره نشینی تجربه نکرده بودم، اما بر سکوی فاتح آب، یادم است چه بارها که نشستم و خیره به آسمان ، تنها گریستم
یادم است منتظر بودم، منتظر به سوی او شتافتن و جواب خود یافتن

سالی بود، روزگار زیادی بود کنار دریاچه قدم نزده بودم، طولانی، در سکوت، برای خود، پر از سوال و هیجان

حس رهایی از کنجکاوی برای ندانسته ها، برای تجربه نکرده ها، لرزشی که زیر پوست دیگر احساس نمیشود و جایش را به گرمای مطبوعی داده هست که حتی با لختی پوستم هم حس نمی شود، همه دست در دست هم، گذشته را برایم همچو برگی فراموش نشدنی ازهمه صحنه های بازی زندگانی کرده است

در کنار او نشستن، در مقابل دریاچه بلند خندیدن، به رهگذر غریبه سلامی دادن، مسابقه ایست برای رسیدن به آرامش و صفا
مسیری طی شده است، گهگاه با درد و گهگاه با فریاد دلتنگی، امشب اما با نگاهی ساده به آسمان و زمین می گویم، سپاس برای شانس امتحان اش

شاید دست سرنوشت مرا به بهشتی که در رویایم، فقط صاحبش من باشم و خانه ام ساحل دریا، در کنارم محبوب از دست رفته، شاید دست سرنوشت مرا به این سرزمین رویایی نرساند، اما می دانم که در فردایم هرگز اما و اگر هایی نخواهد بود

ای کاش ها بگذرند، روی سفید به از سیه چرده رویی
قلم نقاشی ام کجاست
ساز شانه گذارم کجاست
خانه دوست کجاست
غم دل فراموش شد
رهروی این وادی عاشقانه خانه اش شانه ام است
سرزمین رویایم کجاست
خانه دل همینجاست
جان جانانم همینجاست

28 May 2006

Monkey Business !


Batu Caves, 17 of 17
Originally uploaded by kian esquire.
آخی نازی.. بیا اینا هم در کنار هم در آرامش زندگی می کنند.. اونوقت آدمیزاد

24 May 2006

* Bob Marley

این آهنگ رو با همه شما دوستان این موزیسن و خواننده فراموش نشدنی تقسیم می کنم
برای من خاطره های خیلی زیادی نداره، اما همون که وقتی به آهنگ هاش گوش میدم ، ریتم خیلی خوبی در همه بدنم حس میکنم خیلی عالیه.

با این آهنگ و به خصوص بوفالو سولجرز ، من یاد شب های گرم تابستون دوران آخرین سال دبیرستان می افتم، و جشن هایی که همراه یک رفیق گذشته ها می رفتیم و شب تا بامداد، قبل از اینکه سوئد خنگ بشه و اکثر دیسکو بارها رو تا ساعت 5 باز نگه میداشت ،ما با آخرین اتوبوس بامداد به خونه برمی گشتیم. خیلی شبها با شیلا به خونه کوچیکش می رفتیم و با هم از شیطونی هامون با پسرهایی که تو اون دوران واسمون جذابیت داشتن ساعت ها حرف می زدیم. آهنگ بوفالو سولجرز علاوه بر رقص هامون ، من رو یاد اولین مکالمه طولانی نیمه شبم با کسی که دلم اون موقع تو تاریکی تاپ تاپ واسش می زد می اندازه

پس به سلامتی قلب های همیشه قرمز و چشم های همیشه خندون ، نــــوش

Could You Be Loved

?Could you be loved and be loved
?Could you be loved and be loved

,Dont let them fool ya
!Or even try to school ya! oh, no
,Weve got a mind of our own
!So go to hell if what youre thinking is not right
,Love would never leave us alone
.A-yin the darkness there must come out to light

?Could you be loved and be loved
?Could you be loved, wo now! - and be loved


(the road of life is rocky and you may stumble too,
So while you point your fingers someone else is judging you)
!Love your brotherman
?)(could you be - could you be - could you be loved

!-Dont let them change ya, oh
!Or even rearrange ya! oh, no
.Weve got a life to live
-They say: only - only
-Only the fittest of the fittest shall survive
!Stay alive! eh


?Could you be loved and be loved
?Could you be loved, wo now! - and be loved

;you aint gonna miss your water until your well runs dry
No matter how you treat him, the man will never be satisfied.
?Say something! (could you be - could you be - could you be loved
(?Could you be - could you be loved

!Say something! say something
?could you be - could you be - could you be loved



از اینجا آهنگ این ترانه رو دنلود کنید - از آلبوم خودم دارم تقسیم می کنمش، حال و حول

Link: http://www.yousendit.com/transfer.php?action=download&ufid=EDFEAC740034B3DD



:*special tnx to my baby that arranged the album for me

18 May 2006


* بهترین حالت

امروز پیرترین انسان زنده در سوئد تولد 111 سالگی اش رو جشن گرفت.
بانو آسترید زاکریسون متولد سال 1895 می باشند و قبل از ایشون تنها یک نفر به سن 112 سالگی که بیشترین سن بانوی زنده دنیا می بوده و در سال 2001 از دنیا رفته است

این خبر از سایت استکهلمیان داده شده، و این جمله باحال آخرش من رو کلی ریلکس کرد

می فرمایند :) بدین ترتیب شما می توانید سن فعلی خود را از رقم 112 کم کنید و نتیجه آن تعداد سالهایی خواهد بود که در بهترین حالت از عمر شما باقی خواهد بود
نتیجه این عملیات خفن ریاضی واسه اینجانب میشود
112 - 23 = 89
سال شریف از عمر این نازنین درخت کوچک باقی است ! پس به سلامتی باقی 89 سال که البته برای من قراره 89 بعلاوه 5 باشه Cheers

تا 117 سالگی بسی سال ها باقیست ... پس حالا با خیال راحت میرم دور خودم می چرخم و احساس بدی هم نمی کنم
D:

گذر عمر

17 May 2006

* شب های امتحانات

راستش ، من هرکاری کنم، باز هم وقتی زمان درس خوندن های قبل امتحان می رسه، باز پانیک می گیرم و تمام سعی ام رو می کنم که هر کاری انجام بدم الا درس خوندن! توی این مدت هم کشف کردم که هیج جا جز اتاق ساکت یا همون سایلنس روم خارجکیش ، من یکی رو روی صندلی برای ساعت ها نمی تونه بشونه

سه تا امتحان کتبی دارم و یک امتحان کوچیک. اگر که مثل یه دختر خوب هر روز برم دانشگاه و آخر شب برگردم امیدی هست ، اگر نه هم که ننگ بر من باد !! واقعا به عرض پوزش از روی شریفتون ، رــــــــــــــــــم !!!

در همینجا هم اعلام می کنم ، به شدت از ایرانی های خاله خامباجی فراری ام و هرگز هم باهاشون دمخور نمی شم ! اما مشکل اینجاست که خیلی از ایرانی ها توی مرز خاله زنکی زندگی می کنند ! نمونه اش فک و فراوونه توی شهر بلاگستان. من که خیلی دوست ایرانی زیاد ندارم ، آدم هایی هم که برای معاشرت انتخاب کردم همه شون مثل من هستند با فکر های بسیار متفاوت با افکار فاسد و پوچ یه سری آدم ها

فکر کنید ، اگر هر روز قرار باشه برای همه روزمره هایی که توی خانواده خودت ، خیلی راحت باهاشون کنار میایی و قابل قبول هست برای حریم خانواده ات ، بخوایی زیر ذره بین قضاوت آدم هایی قرار بگیری که همه کارشون رو زیر پتو توی پستو انجام می دند ، چقدر حالت بد میشه !! مگه نه؟؟

خوشبختانه با نرفتن سالی یک بار هم به این رستوران دیسکوتک های ایرانی حسابی خودم رو از دردسرشون دور کردم. اما به عرض اونهایی که ندیدن برسونم، که گاهی با آدم های گاگولی روبرو میشی ، که همیشه یه پایه میکد خونه اند :)) خلاصه با این شهر کوچیک، اگر تو بگوزی هم همه فهمیدند. تا اونجایی هم که خواهر ما از دوستان اش میشنوه ، هنوز جماعت پسر ایرانی اینجا بزرگ شده هم فکر می کنه ، بایست هزار و سیصد تا دوست دختر داشته باشه ، اما زن پاک و نجیب و هیچ کاری نکرده و ... الله و اکبر نگذار حرف های بی ناموسی بزنم الان !! واسمون حرف در میارن

آره از بحث امتحان رسیدیم به موضوعی کاملا متفاوت. علتش هم این بود که با خودم امروز فکر کردم، مثلا همه جمعیت ایرانی توی دانشگاه ما ، که من رو هر روز همراه یار نازنیم توی دانشگاه می بینند و همیشه شاهد بوسه های ما و با هم بودنمون هستند ، چند درصدشون فکرشون به ناکجا آیاد ها نمی ره ؟؟ سوئدی ها رو که بگذار اصلا کنار . اونها دنیای دیگری دارند. اما امان از کله سیاه ها.. هنوز هم خیلی مواقع من سرم رو در مقابل چشم های دریده بعضی از این آدمها چه زنش چه مردش پایین می اندازم نکنه با نگاهش من رو هم سیاه کنه. متاسفم که عقده های درونی این آدم ها تمومی نداره. همیشه حریص اند. هیچ وقت هم براشون اهمیتی نداره بایست به حریم انسان دیگه ای احترام بگذارند.

خلاصه به این نتیجه رسیدم ، اگر توی ایران زندگی می کردم، تا الان یا رسما دیوانه شده بودم یا فرار کرده بودم .. بعدش به این جواب سوالم می رسم .. که از خدایم می پرسیدم چرا... حالا می دونم اون خودش می دونست آینده چطور قرار بوده تغییر کنه

راستی از همین تریبون اعلام دارم، من آبنوس جون رو خیلی خیلی دوست می دارم. اصلا عاشق نوشته هاشم. همیشه توش یه نکته ای هست و یک هومور خوبی به ادم میده این جک هایی که تعریف می کنه

برای امشب کافیه ، یه صلوات ختم کنید و برای اینجانب عالیجناب لیدی منتقد کلی آرزوی موفقیت در امتحاناتش که از دوشنبه شروع میشه بفرمایید
آمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین

;) :*

16 May 2006

* Life passes by and It scars me

آخر شب یکی از دوستان قدیم توی ایرانم رو روی خط دیدم. بعد از حال و احوال گفت که خوابم رو دیده شب قبل و زیاد سرحال نبودم. بعدتر براش از زمستون تعریف کردم و سختی دوری از عمو.. آخرش قول گرفت که بخندم و غصه نخورم

اما دل من زیاد تنگ شد... دلم گرفت و رفتم نوشته های ماه فوریه رو خوندم و حالا دارم گریه می کنم و حالم بد تر از موقعی شد که از دانشگاه اومدم خونه

دلم تنگ شده... و خیلی هم می سوزه. همه خودمون رو زدیم به بی خیالی.. هر روز بابام رو می بینم که مثل آدم های بی روح فقط میره سر کار و میاد خونه. نه یک کلام حرف می زنه نه می خنده نه بحثی می کنه. معلومه که اون هنوز زیاد درگیره

همه مشغول کار خودشون و همه برای هم نگران. زندگی معمولی در جریان اما کانون گرم خیلی درد داره. چون همه گوشه ای از روحشون زخمه

هفته ای یک بار به یاد عمو می اوفتم و چشمام جایی رو نمی بینه ، اما من هم زندگی معمولی رو هنوز رها نکردم. وقتی خسته میشم یادم میاد چه قولی دادم شب یادبودش. یادم میاد قول دادم حتی شده به اندازه یک درصد ، مثل اون زندگی کنم و از بزرگی او یاد بگیرم

تابستون که ایران برو نیستم. با چه ذوقی برم؟ اما می دونم دلشون چشم براهه. اما چطوری میشه خونه عمو رفت و دیگه روی مهربان او را نبوسید

:(( دلم تنگ شده.. حالم هم بده

11 May 2006

کیش ، این جزیره هزار دره *
ps. اونوقت هی بگید مملکت ما محدودیت داره ! این که به این رنگ و وارنگی لباس بپوشی و تازه دامنی پات باشه که تابالا چاک داره ، آزادی نیست »:)) البته شما شاید کنار ساحل رو ندیدید خانوم و آقایونی که خیلی شیک انگار اینجا سواحل ترکیه است برای خودشون با مایو و بینکی و بساط هندوونه !! پیک نیک ساحلی راه انداخته بودند ! بماند که ما هم مثل اون ها بودیم و برای غواصی رفته بودیم یک منطقه جدا. اما همه این قوانین اون مملکت کشکه ! مشکل اینه که همه چیز قراره زیر پرده انجام بشه ! در اونصورت پسر های توی پاساژهای پردیس هم به خاطره یه تن لخت خیلی راحت پاساژشون رو وسط روز تعطیل نمی کردند و دنبال دختر بدوند.. اگر می نویسم بدونین که از واقعیتی که دیدم می نویسم. نه شایعه




پشت پارک دلفین ها !!


یک سری عکس دیگه هم از کیش دارم قبلا گذاشته بودم توی فلیکر

http://www.flickr.com/photos/nahal/page8/

Dolphins Show


Dolphins Show
Originally uploaded by Hamed Saber.
والا مثل اینکه این پارک دلفین ها خیلی خفنه :) ما که فقط آخر شب یه سر پشتش زدیم. اما واسه چی انقدر ورودی گرون میگیرند ؟ که هیشکی نره ببینه ؟
دلفین ها حیوون های خیلی نازی هستند. آها حالا فهمیدم من پت بعدا چی می خوام !!! یه بچه دلفــــــــــین :))))

06 May 2006

Primiär: Mission Impossible III *

تابه حال چند باری شده که روز اول نمایش سراسری یک فیلم خیلی معروف سینما رفته باشم. اصولا فیلم ها خیلی بی محتوا تر از این هستند که بخوایی وقتت رو براشون تنظیم کنی تا اینکه واسه خاطر فان و عشقی به دیدن فیلمی بری. یکی از اون فیلم ها آخرین سری جیمز باند بود که هنوز یادمه. بقیه هم یادم نیست ، اما امروز دیگه نشد جلو خودم رو بگیرم و برای پرمیر فیلم پرسرصدای تامی کروزی جون نرم




همراه به یه گلّه دوستان ، و سالن های هزار نفری پُر پُر رفتیم فیلمش رو ببینیم و کمی به حرفهای خاله زنکی که شبانه روز در مورد اون و دوست دخترش می نویسند بیشتر بخندیم.
اونچه بیشتر به من حال داد سالن پر بود، یه جورایی حس سینماهای شلوغ ایران رو می داد، منهای فاکتور سر و صدای الکی و ونگ بچه و خش خش پفک و چیپس و صداهای مشکوک ماچ و بوسه :) و البته اون کف زدن های آخر هرگز توی سینماهای اینجا اتفاق نمی اوفته، اما امروز به همون علتی که نصف جمعیت سالن ایرانی بود اولش یه مسابقه هیس هیس کردن راه اوفتاده بود که اینجانب هم جزو خلاف کارانش بودم ، و آخر فیلم هم تماشاچی ها یه کف نصف نیمه از ذوق زدند.

این خالی بندی های تام کروز هم که تمامی نداره، اما دیدن فیلمش حال میده. چشمت اینقدر که از شدت نور باز و بسته میشه درد میگیره . خلاصه ای ملت برید ببینید چیز خوبیه

04 May 2006

آس و پاس نه، ریلکس نه *

Anti-Love
Originally uploaded by tamishir. Anti-Love


داری خیلی اذیتم می کنی ها... یادت باشه بچه