31 December 2007


سال کهنه به پایان رسید و شب نوشیدن به سلامتی سال جدید فرا رسید
سال 2007 برای من خیلی عالی بود و از همیشه بیشتر بهم خوش گذشت. البته سختی هایی هم داشت که حسابی باعث شدند از نظر های مختلفی که قبلا جدی روش کار نکرده بودم رشد کنم. منجمله درس خوندن جدی حتی در زمانی که مسائل حاشیه ای ذهنم رو پر کرده. و همچنین رابطه ای رو در طولانی داشتن و با استحکاک هاش کنار اومدن و حتی بریدن و باز به هم برگشتن. هرچه بود سال پر از اتفاق بود و به همچنین پر از مسافرت

2007 ازمسافرت به لانزاروته شروع شد در بهترین زمان سال یعنی تولدم که به زودی می رسه و در شروع تابستون همراه با کار فراوون و بعد به جنوب ایتالیا رفتن و حسابی خوش گذروندن ادامه یافت ؛ بعد هم به قول ام عمل کردم و جایزه خوب درس خوندن ام رو به خودم دادم و اولین سفرم به امریکا به نیویورک بود و یه بونوس باحال به میامی شهر پارتی ها و ساحل ها رفتن تابستونم رو ساخت
بعد هم مسافرت به لندن و آکسفور برای عروسی کازین مشهورم که حســـــــابــــــــــــــی خوش گذشت. پشتش هم همه فامیل ها خونه ما ستکهلم مهمون شدند و واقعا همه ما رو پر از انرژی کردند
پاییز هم که با بودن یاری که رفته بود سفر که دیر برگرده ولی زودتر از فکر من برگشت به خوبی شروع شد و یه سفر دیگه به دابلین سال 2007 من رو به پایان رسوند
همه با هم بگیم ماشــــــــــالا سال دیگه بیــــــشتر بده بهش خـــــدا »:) هاها

ولی این ایام کریستمس هم اینقدر پارتی رفتیم و خوردیم و رقصیدیم و فضولی ها کردیم که دیگه جایی واسه درخواست بیشتر نمی مونه

امیدوارم هم کسانی که این سال های میلادی براشون معنایی بیشتری از سال نو ایرانی داره و هم کسانی که از این مراسم لذت می برند مبارک باشه و سال 2008 پر از خوشی و سلامتی و جشن در کنار عزیزاتون باشه

Happy New 2008

21 December 2007

شب یلدا و پایان سال .:.

به سرعت امسال هم گذشت
چند خط کوتاه، به یادگاری از زمستون های سرد برای آدم های تنها
برای فراموش نکردن زلزله های ویران گر بم
به یاد از پیش ما رفتگان

شب یلدا برای کنار یکدیگر بودن است و بس
هم را بیشتر از پیشین دوست بداریم و حتی با بوسه ای کوچک ، محبت را به هم هدیه کنیم

شب یلدا همگی مبارک
بخور بخور خوش بگذره
:)





09 December 2007

کسی می دونه چرا من وقتی بلاگم رو پینگ می کنم توی بلاگ رولینگ اسمم پینگ نمیشه
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

I see you!


I see you!
Originally uploaded by imapix
This is the most amazing picture i ever saw someone taking from a wolf...
Great job

28 November 2007

iphone

دمت گرم فرانسه .:.

بر طبق آخرین خبر از مجله موبایل در ستکهلم، آیــــفون جان از امروز در سراسر فرانسه به قیمت 649 یورو قابل خرید هست بدون اینکه تلفن به قرارداد اپل قفل باشه

Unlock Iphone sells in France for 649 Euro


علت این کار قانون اساسی فرانسه هست که اجازه نمیده تلفنی به فروش برسه که تمام مزیت هاش بایست با بسته شدن یک قرارداد قابل استفاده بشه
در آلمان هم میشه بدون بستن قرارداد دوساله اون رو خرید ولی قیمت خیلی بیشتر هست؛ 999 یورو ناقابل برای اینکه کسی نخره ! البته الان از طریق ای بی و سایر سایت های آن لاین هم میشه خیلی کمتر خرید

خلاصه من در اینجا سرم رو در مقابل این قانون فرود می آورم

هیپــــــیپ هـــــــورا
البته گفته بشه، ما خودمون در راه به دست آوردن این موجود لذت بخش از خوشحالی در حال بالا پایین کردنیم. حالا توضیح بیشتر بعدا

15 November 2007

.:.یاد باد یاد روزگاران یاد باد

اگر آدم وبلاگ بنویسه، اگر سالیان سال بنویسه، حتی اگر ماهی یکبار ،نیمسالی یکبار خطی بنویسه در این شیشه بلاگی؛

وقتی سال روی سال جمع شد و شبی خواستی برگردی خاک روش رو فوت کنی، خیلی راحت با دو کلیک همه شبهه خاطره ها یادت میاد

اونوقت حتی اولین باری که اسم کلمه وبلاگ به گوشت خورد رو هم یادت میاد و هیجان و عطش برای خوندن و یادگرفتن و نوشتن رو زیر زبونت مزه می کنی

نتیجه اش این میشه که میایی و برای خودت یک نوشته دو خطی دیگه هم می نویسی و میگی که چقدر زمان زود گذشته، چقدر همه وبلاگ هاشون رو رها کردند و چه کار لوسی انجام دادند

بعد از زمان حال می گی و اینکه همه خوبند جز روزی که با پوست و استخونت حس کنی عزیزهات خوب نیستند، اون موقع هست که تازه می فهمی چه بایست کرد و چه راهی هنوز در پیش داری تا درک کنی مفهوم عشق ورزی مادر و پدر رو به فرزندانشون

کم کم دارم به مرز بالغی می رسم ! این رو امروز از دعوت نامه رسمی که از جدید ترین کلوب شهر برام رسیده بود فهمیدم! . دعوت شده بود از من به کلوبی واسه اون هایی که دیگه بچه کوچولو نیستند اما پیر هم نشدند ! مرز 25 رو اما رد کردند

چنان نامه من رو وشکون گرفت که دوست داشتم برم یک شکایت نامه ازشون تهیه کنیم :)) خوب دیگه نمیشه فراموش کرد به زودی ما هم به جرگه یک ربع قرنی ها داریم می پیوندیم

برای خاطره هم شده، یک ویدو از اون قدیم ها آپلود می کنم حالا که این بلاگر ما گوگولیه و همه امکانات رو مفت و مجانی در اختیارمون میگذاره و لازم نیست پول دومین بدیم هر سال و بعدش خسته بشیم و رهاش کنیم و همه چیز دود شه بره توی کد ها

پینوشت
بجای خوندن جاوا، سی دی های رایت شده گذشته رو مروری کردم برای ویدوئی مناسب با حال و هوای این پست، اما از اونجایی که پشت دستم نه یکبار بلکه سه بار هست الان داغ شده، همه ذوق هنریم از غربال سانسور گذشت و تصویری مناسب پیدا نکردم

اما دیدن خاطره ها .. تنها میشه گفت چقدر زمان آدم رو تغییر می ده
بیشتر از پیش مطمئن هستم که بایست هر روز رو مثل تنها و آخرین روز زندگی زیست. هر احساسی در اون لحظه لذت بخش و خوشایند است بایست چشید ولا فردا دیر است و پشیمانی سودی واهی


09 November 2007

this is a post about Friendship.:.


For a few days ago,i read a post in Zananeh, about friendship and the way most of people deal with the end of one epoke of friendship.

I dont´n know if it was a good sign or bad, because just a day after, I had been put in a situation that made me to think these days and nights about my box of friendship and now i try to write down my thoughts.

Due to my friend that can not read Persian, i write first in Persian then i translate it in swedish.


please leave your comment afterwards


مهشید توی این نوشته به موضوعی اشاره کرد که شاید خیلی از ماها تا به حال زیاد بهش فکر نکردیم. درصورتی که همه ما می دونیم دوست شدن با یک آدم جدید نگه داشتن یک دوست بسی سخت تر از پیدا کردن یک پارتنر خوب هست. چون با یک دوست نمیشه همه قوانین رو از نو ساخت و خود رو هماهنگ کرد. با یک دوست می بایست اخت پیدا کرد؛ می بایست خوبی ها و بدی ها رو تا اونجا که مرزها اجازه می دند قبول کرد و با همه قهر ها و آشتی ها باز هم دوست باقی موند


بعضی دوستی ها سطحی هستند. مثل روابط همکلاسی ها و یا همکارها. بعضی دوستی ها اما از یک کلاس درس شروع میشوند اما تا روز تولد نوزاد دوست و یا حتی مرگ اش هم ادامه پیدا می کنند. بعضی دوستی ها در تمامی روزهای شادی و غصه همراه ما هستند

بعضی آدم ها دوستان خود رو به سادگی و بدون شرایط خاصی از میان اولین گروه انتخاب می کنند اما بعضی دوستان خود را دانه دانه با صبر و حوصله، با وقت گذاشتن و صحبت کردن و مهمانی رفتن و قهوه ای نوشیدن انتخاب می کنند و برای گرم نگه داشتن این دوستی بارها از وقت خود می گذرند و غمخوار دوست خود می شوند. این دوستان یاران صمیمی ما هستند تا جایی که ..


آره سوال من اینجاست، این دوستان صمیمی تا کجا یار ما خواهند بود؟ تا کجا غمخوار مسائل و سختی ها و خوشی های ما خواهند بود

چون می دونم این نوشته ممکنه به صد ها صفحه بکشه، فقط می خوام از افکار این چند روز خودم بنویسم

آدمی هستم که به آسانی کسی را داخل دایره دوستانم راه نمی دهم، چرا که بعد از گذر از این غربال سفت و سخت، دلم می خواهد کسی را که انتخاب کرده ام برای دوست تا سالیان سال در کنار خودم داشته باشم. که تمامی اشکالات و جنبه های خوب ام را به راحتی به معرض دید او بگذارم و از او انتظار نظر و همفکری داشته باشم. کسی که به او اعتماد کنم. کسی که می دانم هرگز مرا در سخت ترین شرایط تنها نمی گذارد و می داند من هم برای او دوست خوبی خواهم بود.


اما اگر در طول این سفر دوستی، که مطمئنن برای خیلی از شما پیش امده، بعد از سال های سال کنار هم و یا دور از هم بودن و از زندگی هم خبر داشتن، کم کم احساس کنید دیگر به اندازه کافی وقتی برای گوش شنوا بودن ندارید چه احساسی می کنید؟

شاید سخت نباشد درک و قبول این موضوع. اما مسئله ای که سخت تر است، درک احساس جدا شدن راه ها و مسیر زندگی ما و دوستانمان است. راهی که زمانی تصور می کردیم تا روزگار پیری نیز کنار هم خواهیم بود.. هزاران تفکر دیگر


من در سراسر عمرم دوستان صمیمی خوبی داشته ام که هنوز با همه آنها در ارتباط هستم. اما همیشه وقتی زمان رها کردن بود؛ متاثر شدم. در درون گریستم همانگونه که مهشید نوشته، برای از دست دادن رابطه ای صمیمانه دردونم غصه دار شده بود

این روزها ، گریبان پایان دوره عمیق دوستی هشت ساله بسیار بی ریا و شیرینی هستم که دیگرشانسی برای فرصتی دوباره دادن در آن نمی بینم. مشکل اینجاست که این پایان دلخواه نیست.اما دوست ندارم به جایی رسد که چند شب گذشته رسید


در میان آزردگی از افکاری که نمی دانستم ناخودآگاه در درونم ایجاد شده، فریادی زدم که صدای شکسته شدن دل دوستی را از آنسوی خط شنیدم و خود نیز آزرده شدم

چند شب است فکر می کنم چطور خودم را برای او توضیح دهم. چرا که همه ما می دانیم روز پایان روز دردناکی است




Vad jag ska förkorta som sammanfattning av första delen av min text är, att härom dagen läste jag en text i bloggen zananeha.com som handlade om vänskap och avslut, och det sättet vi sörjer när ett band mellan två vänner bryts. Att dem flesta av människor räknar sörjandet för sina partner ett naturligt reaktion, men har inte samma käsla eller förväntan att bli ledsen efter ett avslutat relation med sin vän.

Det jag känner, är att jag har alltid valt mina vänner med omsorg, och därmed har valt att lägga ner min energi och kärlek till dem som jag bryr mig och jag har vallt att lita på.

Då den dagen kommer att man känner vänskapen börjar få ett grå dister lager på sig, börjar jag känna rädsla, rädsla över samma känsla jag har fått då jag har väl kommit ifrån, både fysisk och känslomässigt ifrån många nära kompisar.


Dem flesta av oss kanske bryr sig inte så mycket om sådant, men jag är en av dem som gör det, och det ger mig självklart ett stort tomrom innom mig. Jag har varit me dom relationer då vi vänner emellan har pratat om bröllopar och karriär och framtid, men senare har vi flyttat eller bara slutat att träffas för att vänskapen har bara försvunnit medan man blivit äldre.

En klok kille som alltid driver mig till vansinnet med sina beteenden men säger bra saker, har som definion, att en vänn kallas en person som tycker om dig utan att behöva dig och du tycker om personen utan att känner att du behöver vännen för dina problem.

Jag kanske håller inte med totallt med hans definion, för att utan behov är vi inte människor utan bara maskiner. Vi behöver varandra och det är därför vi kommer närmare varandra. I den vägen som vi hjälps åt, drar vi ner på gardinerna runt om våran själ och hjärta och visar vännen den riktiga jag.


Till dig min vänn, behöver jag inte säga så mycket, även om jag borde.

Det känns att jag har alltid varit skyldigt dig någon form av förlåtelse, för den stora hjärtat du har visat mig och mina själviska förväntningar att bli föståt av dig.

Som du redan vet, har jag haft dig som en riktigt vänn i alla dessa år som jag har gästats i detta land, från den dagen vi möttes på bussen till den dagen vi kommer att flyga mot våran framtid.


Men än så länge vi finns i varandras närhet, borde vi varva om våran kärlek till varandra. Detta är ett självklarhet, detta är vad du visade mig i dem senaste dagarna med dina medelande och samtal att du vill bara höras av och att du vill att vi ska ge varandra en sista chans.


Det regnar utanför mitt fönster, jag vet att du har svårt att sömna om nätterna, jag har tänt flera just bakom mitt mörka fönster och tänker, tänker och kommer ihåg alla kalla höst jag har lagt bakom mig tills jag har återhämtat mig och blivit den jag vill idag.

Från den dagen du lärde känna mig, tills idag , har vi båda gått genom massor mer händelser, inklusive resor, relationer och handligar som har haft direkta påverkan på våran framtid.


Dessa är saker du redan vet, men det dessvärre du inte vet, är att den delen av mig du har träffat på, är just dem år jag har kämpat att bli den jag en dag var. Dem dagar jag har varit ensam om att kämpa och bli nöjd och satisfierad med mig själv, har du aldrig varit med om.

Detta är det stora anledningen att idag har vi svårt att förstå varandra.


Jag har suttit och tänkt, jag har tänkt vad är det som gör att du säger jag föstår inte dig, och vad är det som gör att jag känner du vet inte vem den riktiga jag är.


Jag har kommit fram till att, den dagen jag lärde känna dig och tyckte om dig, trodde jag att jag hittade en person som var lik mig, bestämt om sin framtid, med mycket energi och stora mål med stora drömmar om att en dag bli en matematiker. Jag såg mig själv i dig. Därför tyckte jag om dig omedelbart. Då viste jag inte att detta var en del av dig som du hade inte uppäckt att det inte var din sanna jag.


Med tiden har vi båda haft upp och nergångar i våran dagar, nätter där vi har get upp hoppet om att vi kommer tillbacka till rätta vägen och dagar vi bara log och visste vad framtiden innebar.


Då du träffade mig och omgicks med mig, lärde du inte heller känna den sanna jag, den personen som jag har haft inom ett lång avstånd, för att jag var också på väg att lära känna mig själv och hitta rätta sättet att hitta tillbaka till track. Då fick du aldrig veta vad jag krävde av mig själv och mitt liv.


Idag är vi båda snarlika, har sedan flera år tillbaka snarlika livshistorier, men vi har omvandlats till två helt olika personer. Två människor som har inte samma tankar och livsfilosofier längre.

Det är som en dåligt dejavu när jag skriver dessa rader, det är samma bitra känsla jag hade då jag skulle skiljas från min bästa vän i gymnasiet, shili som skulle flytta, som vi var så nära och en dag helt plötsligt visste vi båda två att hon är inte längre samma person som jag kände så nära och jag kan inte ha så stort plats i hennes liv längre när jag kunde inte identifiera med hennes val och sättet att leva.

Detta ledde till att vi sa hejdå till våran bästa kompis relation men behåll kärleken inom oss. Visst kommer vi alltid träffas då hon är på besök eller om vi någon gång i framtiden ska gifta oss och skickar ett kort till varandra. Men vi utvecklades till två nya individer som kunde inte identifiera sig längre med varandras liv och filosofier.


vad jag vet och föståt. är att jag vill inte och kan inte kräva av en annan person att ha samma mål och ambisionr som jag har i mitt liv, på samma sätt att jag kan verka väldigt dumm och oambisiös i någon annans ögon.

06 November 2007

black in the darkness.:.

توی دانشگاه
سرما و تاریکی نوامبر پاییزی
کتاب و کامپیوتر

تنها انتظار برای رسیدن به فردا
انتظار به پایان تلاش
شروعی جدید بعد از پایانی موفق

توی دانشگاه
منتظر اتمام شب های .. شب های تکراری
کتاب و دفتر برنامه ها

تنها انتظار برای رسیدن به فردا
...

26 October 2007

US and A .:.

توی این ماه آخر تابستون و ماه پاییز که حسابی سرمون شلوغ بود، نتونستم از مسافرتم به کشور شیطان بزرگ چیزی بنویسم. امشب با دوست عزیز آلمانی ام بعد از مدت ها حرف می زدم و وقتی خودم کمی از دیدی ها و لمس کردنی های ؛) میامی تعریف کردم حس کردم چقدر حیفه حتی برای ثبت خاطره هم شده ننویسم از نیویورک و میامی

راستش همیشه میگند تا نرفتی اظهار نظر نکن! من هم مثل خیلی های دیگه همیشه دیده بودن و شنیده بودن؛ میگفتم از امریکا خوشم نمی یاد چرا که نوع فکرشون خنگولانه است و مدل زندگی شون این ایراد رو داره و.. غیره

همیشه هم دلم می خواست اولین سفرم به امریکا به شهر نیویورک باشه ، واسه همین یه خودم قول یک جایزه داده بودم که اگر ترم بهاری سال تحصیلی گذشته ام خوب بشه آخر تابستون با پول هایی که از کارکردنم در میارم یک سفر برم نیویورک. در کنار اون بایست آدمش رو هم پیدا می کردم. که از ابتدا روی دوست صمیمی ام حساب کرده بودم که چون کار نمی کرد در نتیجه پولی هم دربساطش نبود. اما بدون هیچ شانسی یک بار به خواهرم که بیشتر از هرکسی همیشه نه امریکا می کرد پیشنهاد دادم و اون هم قبول کرد!! در نییجه با همدیگه برنامه سفر رو ریختیم و همه چیز رو از صفر توی اینترنت به دنبالش جستجو کردیم. از پیدا کردن بلیط های هواپیما تا هتل و کارهایی که میشه در طول یک هفته انجام داد

به زور خواهرم رو قانع کردم که حالا که داریم هشت ساعت از اینجا می کوبیم میریم نیویورک بیا بریم از اونطرف میامی هم ببینیم! و با زحمت تونستم قانعش کنم

با پرواز مالزین ایرلاین خیلی راحت و آسوده رسیدیم نیویورک و من که کلی هیجان زده بودم همش فکر می کردم الان ما رو که توی پاس سوئدی مون نوشته محل تولد تهران ! الان به اتاقی می برند برای بازجویی و ..سایر قصه های شنیدنی
وقتی رسیدیم وارد سالنی شدیم که بیش از سی چهل تا باجه بازرسی داشت. همه ماموران گذر متنظر ورود مسافران بودند و عده ای مامور هم مسافر ها رو در صف های مختلف تقسیم می کردند. سیستم برام خیلی آشنا بود. مدل دستور دهی کاملا شبیه ایران بود! تعجبی نداشت داد بزنند ! خلاصه رسیدیم و منتظر نوبتمون شدیم
آقای مامور پاسمون رو نگاه کرد و بعد پرسید ایران هم می رید!! بابا عجب ها! گفتیم آره. پرسید آخرین بار کی بوده؟ و برای دیدن کی رفتید. گفتیم دو سال پیش و دیدن فامیل. گفت فارسی هم بلدید گفتیم با اجازه شما بعــــــله ! بعد هم خندید و گفت این نفر های پشتی که می بینید اینقدر بلند بلند حرف می زنند امریکایی اند! یه لحظه هم فکشون ساکت نمیشه !
بعد هم خوش اومدید و قلب من رو که داشت تاپ تاپ می زد گذاشتم کف دستم و وارد در ورود شدیم! درست از یه دری که بالاش عکس رهبر معظم انقلاب امریکا رو زنده بودند! جناب بوش

رفتیم قسمت اطلاعات و درمورد تاکسی و خط قطار و مینی تاکسی پرسیدیم و آلترناتیو آخر رو که قیمت و زمان معقول تری داشت انتخاب کردیم و بعد از یک ربع سوار ماشین به سمت بالای شهر منهتن به راه افتادیم. شب بود و شهر پر از چراغ. از همون لحظه مقایسه هام با تهران شروع شد.. هرچند از نظر نسبی صدها درصد کوچیک تر.. ولی چراغ ونورهای فراوان شهر من رو به هیچ وجه یاد ستکهلم ساکت و کم نور نمی انداخت

باقی شبی دیگر
....ادامه دارد
.:. شب ها زود می رسه


تصمیم گرفتم یا شب ها بیدار نباشم که خوابیدن هم سخت بشه، یا اگر بیدار بودم حتما توی بلاگم بنویسم

خیلی میشه نوشت؛ اما از چی ؟؟ سوال مهم این است

امشب هم تموم شد.. شاید فردا

راستی این زوج ها رو دیدید که هردو توی یک زمینه کار می کنند و از چم و خم شرایط محیط کاری طرف مقابلشون خبر دارند؟ این زوج ها نمی تونند کاری رو انجام بدند که دیگری متوجه نشه

توی دنیای دیجیتالی هم اگر هم خودت هم طرفت روزی چند ساعت اینور و اونور نچرخند شب خوابشون نمی بره! حالا اگه اورکات و مسنجر و ام اس ان و فیس بووک و توئیتر و همه این بند و بساط آنلاین هم داشته باشی و قرار باشه از روزمره و افکار و احساساتت هم توشون پست کنی و عالم و آدم رو خبر دار کنی ببین چه آش شور و بی نمکی میشه

اصلولا به نظر من بایست از این تیر زمانی استفاده کرد که نمیشه حرفها رو رک وراست به هم گفت! اونوقت مثلا یک پیغام دوخطی به توئیترت میفرستی که شام عدس هم نداریم چه برسه به پلو هرکی گشنه اشه از بیرون چلو کباب بخره !! حالا اگه بدون شام موندید :)) هاها

شب لالا ما بریم لالا

24 October 2007

.:.


It didn´t have to be him
It could have been any body
It didn´t have to begin
To dismental me

23 October 2007

برای شب هایی که می بایست بیاندیشم .:.


توی این مدت زمان که فرصت هایی بوده برای اندکی اندیشه ؛ اندیشه برای انتخاب قوانینی که هرروز چرخ زندگی ام با آنها میگذرد

گاهی با خواندن نوشته ها و تفسیرها و توصیف های دیگران از احساسات و عشق و بازی زوج وارانه، از خودم می پرسم آیا این فقط ما ایرانیانیم که به دنیای جفت گیری اینگونه سخت نگاه می کنیم

شنیده ام خودم سخت گیرم. دیده ام دوستان و غریبه های ایرانی اطرافم را که با قوانین و نبخشیدن ها هرروز از کسی می گریزند و می شکنند و قصه ها می سرایند

نمی دانم اشکال کار کجاست ؟ آیا می بایست دنیای ما متصل از دو عدد زوج باشد ؟ آیا می بایست با کسی منتخب تا انتهای جاده ای را رفت؟

پارادکسی سخت که پاسخ به آن مرا در آیته مشغول خواهد کرد
نظر شما چیست ؟

19 October 2007

The Dead Tree.


The Dead Tree.
Originally uploaded by ~Rob~
The view out of back window.. the view of cold cozy autumn..
Very special..very remembered for long time..
The autumn is here..the lonely walks also soon..
November calls us..

03 October 2007

.:. Mahmoud & Maroon5






"Iran So Far" Lyrics:
They say true love comes only once in a lifetime
and even though we’re from opposite ends of the earth,
my heart tells me you’re the one for me.
Mahmoud

I remember when it started, saw you on the news
you were hating gays and I was eating food
I was feeling you, and even though I disagreed with almost everything you said
you aint wrong to me, so strong to me, you belong to me
Like a very hairy Jake Gyllenhaal to me
Mahmoud make my heart beating out of my chest
my mind says no but my body says yes
(?) The only threat I see, is the threat of you not coming home to me.
Our love for (?) is like when atoms collide
Can’t express how I feel
And yo Adam let’s rhyme

And Iran, Iran so far away
is your home, but in my heart you’ll stay

He ran, for the president of Iran
we ran together to a tropical island
my man, Mahmoud is known for violence
smiling, if he can still do it then I can
they call you weasel, they say your methods are medieval
you can blame the Jews I can be your Jim Caviezel

S&M, listenin’ when we’re wrestlin’
You can be the port that I put my vessel in
So I try to (martini?) but you can still see me
with your sleepy brown eyes, white pecan thighs
And your hairy butt…
Yeah.

And Iran, Iran so far away
come home, and in my arms you’ll stay
Used to look at the stars and dream
round the world the same stars we’ve seen
And a twinkle in your eyes Mahmoud.

Talk smooth to me (?)
high waist damn so fly.
We can take a trip to the animal zoo
and laugh at all the funny things that animals do
Like Eugene, you got me strait trippin’ boo
hope you look at my eyes and say I’m trippin’ too
You say (?) but they already do
you should know by now, it’s you.

You crazy for this world Mahmoud
you can deny the holocaust all you want
but you can’t deny that there’s something between us
I know you say there’s no gays in Iran
but you’re in New York baby
so time to stop hating(?),
and start living

01 October 2007

نوشته ای از ایمیل دریافتی .:.

هرچند از نزدیک نه این حرفها رو شنیدم نه لمس کردم و نه در اطرافیانم دیده ام، اما می دونم که دروغ نیست.. به عنوان طنزی تلخ بخوانید

من « دوشيزه مکرمه» هستم، وقتي زن ها روي سرم قند مي سابند و همزمان قند توي دلم آب مي شود. من « مرحومه مغفوره » هستم، وقتي زير يک سنگ سياه گرانيت قشنگ خوابيده ام و احتمالاً هيچ خوابي نمي بينم
من «والده مکرمه » هستم، وقتي اعضاي هيات مديره شرکت پسرم براي خودشيريني بيست آگهي تسليت در بيست روزنامه معتبر چاپ مي کنند
من « همسري مهربان و مادري فداکار » هستم، وقتي شوهرم براي اثبات وفاداري اش- البته تا چهلم- آگهي وفات مرا در صفحه اول پرتيراژترين روزنامه شهر به چاپ مي رساند
من « زوجه» هستم، وقتي شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضي دادگاه خانواده قبول مي کند به من و دختر شش ساله ام ماهيانه بيست و پنج هزار تومان فقط، بدهد
من « سرپرست خانوار » هستم، وقتي شوهرم چهار سال پيش با کاميون قراضه اش از گردنه حيران رد نشد و براي هميشه در ته دره خوابيد
من « خوشگله» هستم، وقتي پسرهاي جوان محله زير تير چراغ برق وقت شان را بيهوده مي گذرانند
من « مجيد» هستم، وقتي در ايستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد مي ايستد و شوهرم مرا از پياده رو مقابل صدا مي زند
من «ضعيفه » هستم، وقتي ريش سفيدهاي فاميل مي خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگيرند. من «... » هستم، وقتي مادر، من و خواهرهايم را سرشماري مي کند و به غريبه مي گويد «هفت ...» دارد- خدا برکت بدهد
من « بي بي» هستم، وقتي تبديل به يک شيء آرکائيک مي شوم و نوه و نتيجه هايم تيک تيک از من عکس مي گيرند
من « مامي » هستم، وقتي دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازي مي کند
من «مادر » هستم، وقتي مورد شماتت همسرم قرار مي گيرم.- آن روز به يک مهماني زنانه رفته بودم و غذاي بچه ها را درست نکرده بودم
من « زنيکه» هستم، وقتي مرد همسايه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشينش در پارکينگ مي شنود
من «ماماني » هستم، وقتي بچه هايم خرم مي کنند تا خلاف هايشان را به پدرشان نگويم
من «ننه » هستم، وقتي شليته مي پوشم و چارقدم را با سنجاق زير گلويم محکم مي کنم. نوه ام خجالت مي کشد به دوستانش بگويد من مادربزرگش هستم... به آنها مي گويد من خدمتکار پير مادرش هستم
من «يک کدبانوي تمام عيار » هستم، وقتي شوهرم آروغ هاي بودار مي زند و کمربندش را روي شکم برآمده اش جابه جا مي کند
دوستانم وقتي مي خواهند به من بگويند؛ «گه» محترمانه مي گويند؛ « عليا مخدره»
من « بانو» هستم، وقتي از مرز پنجاه سالگي گذشته ام و هيچ مردي دلش نمي خواهد وقتش را با من تلف بکند
من در ماه اول عروسي ام؛ « خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمي، عزيزم، عشق من، پيشي، قشنگم، عسلم، ويتامين و... » هستم
من در فريادهاي شبانه شوهرم، وقتي دير به خانه مي آيد، چند تار موي زنانه روي يقه کتش است و دهانش بوي سگ مرده مي دهد، « سليطه» هستم
من در ادبيات ديرپاي اين کهن بوم و بر؛ « دليله محتاله، نفس محيله مکاره، مار، ابليس، شجره مثمره، اثيري، لکاته و...» هستم
دامادم به من «وروره جادو» مي گويد. حاج آقا مرا « والده» آقا مصطفي صدا مي زند
من « مادر فولادزره» هستم، وقتي بر سر حقوقم با اين و آن مي جنگم. مادرم مرا به خان روستا « کنيز» شما معرفي مي کند
من کيستم؟

30 September 2007

سفر به عمق خاطره ها .:.


بیا کمک کن مرا
رها کن از زندان
از سیاهی و تاریکی

13 September 2007

چرا نوشتن ام نمیاد.:.

خیلی دلم می خواد بنویسم، بخصوص از آخر تابستون، از شروع پاییز، از تغییرات و اتفاقات. اما حس کافی ، اون حسی که بایست داشته باشم برای تخلیه افکارم ایجاد نمیشه

الان ترانه جدیدی رو پیدا کردم به طور اتفاقی ، کلمه نیویورک رو شنیدم و قشنگه گوش دادن بهش.
, خوشم اومد و حس نوشتن بهم کمی برگشت ؛ دفعه سوم هست درحال نوشتن گوش می دم و بیشتر لذت می برم ؛ ممنون از بلاگ سمیالیسم که آهنگش رو گذاشته بود توی بلاگش

پاییز به ستکهلم رسیده، سرم شلوغ بوده حسابی؛ با سرعت بایست سروار قطار میشدم که از رسیدن به آخرین ایستگاه عقب نیوفتم. برای همین حتی نرسیدم در سالگرد ورود به این سرزمین آدم یخی ها نوشته ای به خاطره بگذارم. وارد سال ده ام شدم، و تا زمانی که سالگرد دهمین سال رو بگیرم، بایست این خاک رو ترک کرده باشم. برای من بس است این آدم ها و این سرما

البته هرکسی این حرف رو میزه، میشه خیلی مسخره بهش لبخند زد چون حرفش تکراری هست و مثل همه دوست داره از سوئد بره. اما برای من فرق داره.
من از زمانی که سال دوم دبیرستان رو شروع کردم دلم خواست برای مدتی به کشور دیگه سفر کنم که زندگی اونجا رو با زندگی سوئد که به نظرم عجیب می اومد مقایسه کنم. اما به علت اینکه اونزمان قانون بود برای وام گرفتن برای سفر کوتاه مدت تحصیلی دوران دبیرستان می بایست ملیت سوئدی داشته باشی، با وجود همه سعی ام نتونستم برم.
از زمانی هم که سال اول دانشگاه وارد شدم واون چنان توی ذوقم خورد که دلم خواست از این کشور واسه همشه فرار کنم، رفتن به سرزمینی دیگه توی ذهن من بوده. اما این کار رو به آینده سپردم. این آینده داره کم کم فرا می رسه.
زمانی که به شدت از سوئد زده شده بودم، اوج کانقوز بودن از جهات مختلف به خصوص هویت ایرانی سوئدی ام بود، دانشگاه و درس هایی که هرگز اونطور که فکرم بود پیش نرفت، از طرف دیگه دل و هواش رو همراه باد از این خاک فراری داده بودم، اما چقدر خوب کردم که اونزمان به عقلم گوش دادم و فرار نکردم. چون فرار می تونست خیلی راحت این خونه رو برای همیشه برای من با خاک یکسان کنه و راه برگشتی نباشه

اما امروز، بعد از چند سال تلاش و برگشتن به روز خط و بهتر از اون، حرکت روی ریل قطار با سرعت بالا، احساس می کنم خیلی رابطه خوبی با سرزمین سوئد پیدا کردم. هرچند همه اطرافیانم و نزدیکانم همیشه از من شنیدند که من میرم، ولی اینبار برای خاطر این نیست که می خوام فرار کنم و یا اینکه از سوئد بدم میاد. برعکس، اینجا برای من خونه شماره یک به حساب میاد و نه ایران
اما برای این انرژی که در درون من هست، این سرما بسی سرد است ! و این مرزها بی نهایت کوچیک و تنگ. چاره این نیست، درحقیقت تنها هدف من از زندگی ام سفر به سرزمین های مختلف هست برای کشف کردن این دنیا و هدف های عجیب غریبش

خلاصه کنم، در نهایت دوست دارم وقتی کتاب قصه این یک دهه رو می خوام به پایان ببرم دوست دارم به موفقیت کامل امضا کنمش ، همونطور که هدف اصلی امون بود برای موندن و تلاش شبانه روزی توی تک تک این سالها. خدا خانواده خوب رو همیشه بهش نعمت بده و در دنیای آینده که باور دارم روزی فرا میرسه آمین کنه. پدر و مادر عزیزم توی این سال ها بدون لحظه ای تعمل و استراحت، شبانه روز پشت من و خواهرم بودند و من گاهی با فکر به زحماتشون دلم میخواد های های گریه کنم چرا که شاید هرگز ، نه مطئنم هرگز قادر نخواهم بود جبران کنم فداکاریهاشون رو که در حد و اندازه محبت فرزندی و والدین نیست. براش مرزی وجود نداشته ، اگر هم داشته اونها ثابت کردند که فراتر از همه مرزها میتونند فداکار باشند

از فردا ماه رمضون دیگری شروع میشه، فکر گشنه موندن در اینهمه ساعت روز وقتی که هنوز غروب خورشید ساعت هفت شبه به بعد است خیلی آزاردهنده خواهد بود به خصوص با این برنامه شدید درس خوندن. اما هرطور شده دوست دارم چند شبی روزه دار باشم که با این جشن، از زندگی ام شکر گذار باشم. با همه سختی ها و سربالایی های ناتمامش، بهترین آرزوها رو که همیشه بزرگتر میشند بدست آوردم و از پروردگاری که به من این شانس رو برای امتحان زندگی به نوع دیگر داد هر روز و هرشب سپاس گذارم

اشکم درومد... به این موزیک ویدیو زیبا گوش کنید، شاید شما هم مثل من از نیویورک خوشتون اومد. یک نصیحت مامان بزرگی هم بکنم : کمی هم قدر لحظات زندگی اتون رو بیشتر بدونید
:))
PLAIN WHITE T'S LYRICS

"Hey There Delilah"

Hey there Delilah
What's it like in New York City?
I'm a thousand miles away
But girl tonight you look so pretty
Yes you do
Times Square can't shine as bright as you
I swear it's true

Hey there Delilah
Don't you worry about the distance
I'm right there if you get lonely
Give this song another listen
Close your eyes
Listen to my voice it's my disguise
I'm by your side

Oh it's what you do to me
Oh it's what you do to me
Oh it's what you do to me
Oh it's what you do to me
What you do to me

Hey there Delilah
I know times are getting hard
But just believe me girl
Someday I'll pay the bills with this guitar
We'll have it good
We'll have the life we knew we would
My word is good

Hey there Delilah
I've got so much left to say
If every simple song I wrote to you
Would take your breath away
I'd write it all
Even more in love with me you'd fall
We'd have it all

Oh it's what you do to me
Oh it's what you do to me
Oh it's what you do to me
Oh it's what you do to me

A thousand miles seems pretty far
But they've got planes and trains and cars
I'd walk to you if I had no other way
Our friends would all make fun of us
and we'll just laugh along because we know
That none of them have felt this way
Delilah I can promise you
That by the time we get through
The world will never ever be the same
And you're to blame

Hey there Delilah
You be good and don't you miss me
Two more years and you'll be done with school
And I'll be making history like I do
You'll know it's all because of you
We can do whatever we want to
Hey there Delilah here's to you
This ones for you

Oh it's what you do to me
Oh it's what you do to me
Oh it's what you do to me
Oh it's what you do to me
What you do to me.

03 September 2007

How was New York .:.




خیلی وقته ننوشتم، وقتی برای نوشتن هم دیگه ندارم
اما از سفر آخرم بایست بنویسم حتی خلاصه و مختصر

18 August 2007

Manhattan


Manhattan
Originally uploaded by ERIC_1132



welcome to the Miami :D !!!

12 August 2007

5 سال هم زود میگذره .:.

به قولی زمان مثل باد میاد و میره و ما هم همراهش با سرعت می ریم

راستش باور اینکه از مدتی که همراه با نوشته های ایرانی و آدم های همزبون خودم شدم پنج سال گذشته سخته. درسته اولین بار که اولین نوشته های فارسی بلاگ ها خوندم زودتر بود و اسم اولین بلاگ خودم هم کبوتر بود، ولی این منتقد که این مدت توش از دلتنگی ها و شعر ها و عصبانیت ها و شادی ها و از دست دادن ها توش نوشتم خیلی ارزشمند تر از گذشته ها هست که بشه به امون خودش رهاش کرد

دیشب بعد از مدت ها همراه همه فامیل و آشنا خونه کسی دعوت شدیم که جشن برای سالگرد پنج سالگی ازدواجش، و جشن تولد سی سالگی خودش و مهمترش جشن فارق اتحصیلی اش همزنان گرفته بود
از طرفی دیدن همه خوب بود و میزان غیبت های خون کسانیکه مدتی بیکار بودن رو دوباره بالا برد :)) بعد هم دیدن اینکه خانواده ای بعد از چندین و جند سال پشت سر گذاشتن سختی های اولیه زندگی حالا اینقدر با آرامش و خوشحالی همه رو در موقتیت اش شریک می دونه کلی حس های خوب به من داد

سخن رانی کوتاه کنم. تولد پنج سالگی این بچه بلاگ ام مبارک
اگر کیک بلد بودم درست کنم واسش درست می کردم :) عوضش عکس می گذارم دل همگی آب شه

18 July 2007

سبب منم که میشکنم اما حرفی نمی زنم .:.





سبب منم كه ميشكنم اما حرفي نمي زنم*** **** *** اگه هيچكس برام نموند واسه اينه كه سبب منم

كاش بدوني ماتمه دنيام بي تو فقط گريه ميخوام*** *** *** كي ميدونه اين حسرتا چه كرده با روزو شبام

توو زندگيم يه دنيايي يه كابوسم ، تو رويايي*** *** *** يه پاييزم ، تو بهاري من يه مرداب ، تو دريايي

از اين گريه ، چه ميدوني نه دردمي ، نه درموني*** *** *** به چه اميد ميخواي باشي كه پيش دردام بموني

توو زندگيم يه دنيايي يه كابوسم ، تو رويايي*** *** *** يه پاييزم ، تو بهاري من يه مرداب ، تو دريايي

سبب منم كه ميشكنم اما حرفي نمي زنم*** *** *** اگه هيچكس برام نموند واسه اينه كه سبب منم

سبب منم كه ميشكنم اما حرفي نمي زنم*** *** *** سبب منم... سبب منم



به بهانه آهنگ های جدیدش که باز دارم به شعر هاش گوش می دم، عشقه عــشق

سه سال چقدر زود گذشت.. سه سال تغییر کردیم، بزرگ شدیم و باز بچه شدیم
... اینم عشقه.. عــــشــــق

17 July 2007

چشم هایم برای کیست .:.

خواستم امشب ادامه مسافرت و خاطره هام رو بنویسم، نوشته جدیدی از وبلاگ عاقلانه لیلا خوندم که خیلی دوستش داشتم. قسمتی ازش رو اینجا کپی می کنم

..."



پرسیدم : چکار باید بکنیم بشیر که بی معرفت نمیریم ؟ در لحظه هایمان حضور داشته باشیم ؟ کور نمیریم و بی آرزو نمانیم و در حسرت نباشیم و هم کودک باشیم و هم پیر ولی جوان و خام نمانیم و عاشق باشیم و عاشق بمانیم و فراموشکار نشویم و نایستیم و ندویم و نخوابیم و رویا ببینیم و در آخر بپریم و برویم نه اینکه لنگان خرکمان را هم دیگران بیاورند و به ساحل برسانند ؟
بشیر پاسخ داد : هرچه را که می خواهی و طلب می کنی از جنس حق نیست و دروغ است . اگر می خواهی که بخواهی و ندانی که می خواهی و برسی به آنچه حق است . نخواه و نپرس و ندان و خالی شو مثل چشمان سیاه من . چیزی که اصل است از جنس هیچ چیز نیست . نه عشق است و نه دروغ . نه سیاه و نه سفید . نه خدا و نه زمین . نه شیطان و نه آسمان . نه بینا و نه کور . نه جوان و نه پیر . نه بزرگ و نه کوچک . بی آرزویی ست و بی رویایی . بی چیزی ست ، چیزی که مثل هیچ چیز نیست ، آنگونه هست که هست .

"

این روزها بعد از پایان دوران کلاس و امتحان، بیشتر از همه پاییز و زمستون که گذشت وقت برای سپری کردن با خودم دارم. برای همین حواسم همش به خودم و روحیاتم است. خیلی سرحال ام. خیلی شنگول و با انرژی ام. علت اش شاید تابستون باشه، شاید رضایت از نتیجه درس و تلاش در طول سال، شاید هم فقط یک تصمیم برای تغییر. بخصوص بعد از گذروندن یک هفته در کشوری گرمی مثل ایتالیا و برگشتن به قلب محیطی که روحیات اصلی و واقعی رو در من زنده میکنه، دوست دارم به همین رویه توی همین کشور هم که آدم هاش خسته و بی حال اند روزمره ام رو سپری کنم. هر روز سعی می کنم کار جدیدی انجام بدم. سراغ دوستان قدیم می رم و باهاشون بیرون می رم. حتی اونقدر انرژی دارم که همینطور در سطح شهر بگردم و آدم های جدید رو پیدا کنم و باهاشون دوست بشم

علت اش سوال های بی جوابمه که کلافه کننده میشه توی لحظه های تنهایی.
شاید نبایست به دنبال جوابی گشت. شاید مثل نصیحت بشیر، هر اونچه ما تصور میکنیم درسته، حق نباشه، حداقل بدون قید و قانون زندگی کردن گاهی خیلی لذت بخشه، حتی از جنس سخت گیر من هم که باشی. نمیدونم چرا اما من با قانون های زیادی بزرگ شدم که خیلی هاش رو سعی کردم پاک کنم و به سطح صاف برسونمش. برای همین اگر کاری رو خودم انجام دادم به دیگری هم حق اون رو می دم حتی اگر در درونم از نتیجه اش نگران باشم

برای آینده خیلی آرزو هست که دارم، ولی الان دوست ندارم با شونه هایی که از نگرانی درد میگیره براش گارد بگیرم و برنامه بچینم. حتی وقتی می خونم و می بینم چقدر هم سن و هم رده های من الان در حال مسابقه اند. دوست دارم سرنوشت خودش من رو ببره به اونجایی که می دونم حق خواهد بود. مثل تا به امروز

گاهی دلسرد ، گاهی دلتنگ ، گاهی هم بدون هیچ ترس و نگرانی از فردا، اما به این باور دارم می رسم که به احساسات درونم نمی تونم زیاد اعتماد کنم. مقطعی اند. باهاشون می بایست همانند شوخی های زندگی رفتار کرد ، همونطور که ایروزها با آدم ها مثل شوخی دارم برخورد می کنم، چه اونی که غریبه است و چه اونی که آشناست

شاید بایست از بشار بیاموزم که بی هیچ باشم، همان که هستم، تا خواسته شوم برای همان که خواهم بود، همراه با تغییراتم ، همراه با ضعف هایم و قدرت هایم

12 July 2007

BLack to Blue .:.

خوب به سلامتی و میمنت ما زنده ایم و برگشتیم به دیار یخمک ها !! دلم نمی یاد والا این یخ اینجا رو آب کنم آخه طاقت حرارت ما رو نداره

یک هفته آفتاب در سواحل جنوبی کشور بی نظیر ایتالیا با مردمی که از قدیم و ندیم عاشقشون بودم حسابی شارژم کرده
در طول روزهای سفر هروقت فرصتی خالی بود کمی خاطرات رو ثبت کردم که توی بلاگم واسه آینده ها بنویسم و مزه اش رو بعدا بچشم. و در کنار اون یک سری هم به اینگلیش بایست بنویسم واسه کسایی که اونجا آشنا شدم و بهشون گفتم که بیاند بلاگم رو بخونند :)) خلاصه دوست داشتید شما هم بخونید



سفر روز اول ، دوشنبه 2 جولای 2007

تا صبح مثل همیشه بیدار بودم تا که ساعت 3.5 همه کارهام تموم شد، ساعت رو 4.5 کوک کردم که پاشم و به موقع برسم . بابا رسوندم فرودگاه ماشالا چقدر هم شلوغ بود !! ملت همه پیش به سوی حال و حول ! کمی چرخیدم دیدم صف ورود به گیت خیلی خیلی وحشتناک بلنده ، با یکی از مامورها کمی گپ زدم ! اونم سریع آوردم توی بدون صف ! مزه داد ! شروع خوبی واسه یک هفته هاها !!
هواپیما هم راحت و بی دردسر رسید؛ الان چند وقتی هم هست که دیگه لازم نیست همه خریدت رو در قسمت تکس فری قبل پرواز انجام بدی، داخل هواپیما از روی بروشور می تونی انتخاب کنی و حتی قمیت ارزون تری برای جنس دلخواهت پرداخت کنی ! منم یک عطر و یک بسته ام ام خوشمزه واسه برگشت سفارش دادم که بهم تحویل بدند. ایول خدمات

ساعت 12 رسیدم، حسابی گشنمه، توی راه که با اتوبوس به سمت هتل میریم مناظر طبیعت کلی من رو به یاد جاده چالوس میاندازه، پیچ در پیچ و خطرناک ! ولی لذت بخش
درحال نت برداری منظره دریا در مقابل چشمانم نمایان شد و من حسابی دلم غش و ضعف رفت !! دلم میخواد زودتر برسم هتل واسائل ام رو بندازم و بدوم به سمت دریا

بعد از ناهار، سوار اتوبوس مخصوص ساحل میشم و کمی بعد می رسم دم آب ، هوا کمی نیمه ابری شده ولی دریا و جزیره های محو شده توی مه، تنها وظیفه عکس گرفتن رو برای من باقی گذاشته. گروه گروه آدم میاد و میره ، کمی دقت که می کنم فقط کلمات ایتالیایی می شنوم ! نه سوئدی نه آلمانی و نه انگلیسی ؟؟ قضیه از چه قراره

سه ساعت بعد هوا حسابی ابری شد و کمی باد می اومد!! کفری شدم ! بد و بیراه بود که می خواستم حواله آسمون کنم که من اینهمه راه نکوبیدم بیام که حالا هوا گند باشه ! گفتم بی خیال می رم توی شهر می گردم و فراموش می کنم
گشتن توی شهر زیبا با همه آدم های پر سرصداش همانا و دپرس شدن همانا! چرا اینجا همه دست جمعی اومدن ؟؟ چرا همه با زوج اشون و یا خانواده اشون هستند ؟ من چرا پس تنهام !! این دوست های لعنتی که نه وقت دارند و نه پول کدوم گوری اند

به دو نفر که کنار منظره خیلی قشنگی ایستادند و دنبال عکاس می گردند، پیشنهاد می کنم که ازشون عکس بگیرم، خوشحال می شند ، چشم های منم خیس میشه !! هیچ وقت فکر نمی کردم حضورت رو توی قدم زدن هام حس کنم ! انگار تو بایست در هرلحظه من باشی و دستم رو مثل همه آدمهای اینجا توی دست هات بگیری.. احساس تنهایی می کنم انگار که فقط من ام که اینجا تنها هستم. تنهای تنها ، آخه به هرطرف که نگاه می کنم دو نفر رو توی آغوش هم می بینم که همدیگه رو نوازش می کنم.. چشمهام می سوزه بیشتر ، یاد بودنمون با هم می افتم، و دوری امروز و این فاصله... بایست برم.. بایست باز هم برم

شب شده ، پیاده توی مرکز شهر چرخیدم، کوچیکه و پر از آدم و مغازه های کوچیک و قشنگ و رستوران های رنگ و وارنگ. همه هم ایتالیایی هستمت با تیپ مدل ایرانی !! دختر و پسر دست توی دست هم ، همه بوق می زنند با ماشین ها و یا موتور هاشون.توی یک کوچه باریک هم مسابقه می دند. دیدن شادی آدم ها و آزادی شون خوشحالم می کنه. اصلا میونشون احساس غریبی و خارجی بوند نمی کنم . خیلی جالبه که از توریست های کشور های دیگه زیاد خبری نیست. انگار که رفتی شمال ایران !! سن اکثر جوون ها هم پایینه ، اکثرا زیر 18 سال رو دارند !! ای بابا پس چهار تا پسر ایتالیایی همسن و سال کجاست !!

میرم سراغ مغازه ها، کفش و لباس آدم رو همیشه سحر می کنه! اگر که جیب من هم پر پول باشه دیگه واویلا ! درست مثل یک آدم کور میشم با پول میرم تو فقیر بر میگردم بیرون :)) خیلی البته لذت داره !! امروز کمی اطراف رو گشتم ولی فردا فقط دم ساحل ! از بالای یک صخره بلند جایی که خیلی آدم ها برای عکس ایستادند یک ساحل بی نظیر پیدا می کنم ! تصمیم گرفته شد! فردا صبح زود دم ساحل افتادم :)) هـــــــورا

از خیلی از رستوران های صدای موزیک شنیده میشه، خیلی ها گروهی راه می رند ، کلا میشه فهمید چرا همه همیشه ایرانی ها رو با ایتالیایی ها مقایسه می کنند! همه دست چمعی اند آخه ! تنها پیدا نمیشه که
دیگه ساعت 11 شب شده و خسته شدم، می رم داخل یک کافه بار، تقاضای آب میکنم، بعدش می پرسم که برای برگشت به هتل چه اتوبوس یا تاکسی بایست بگیرم. چند تا پسر و دختر که دارند کار می کنند نمی تونند جوابم رو بدند چون نه می فهممند و نه اینگلیسی بلندن که حرف بزنند! سریع دوستشون رو صدا می کنند، یه پسر تیپیکال ایتالیایی، اون میگه اتوبوس که دیگه نیست تاکسی هم هست ولی کمه. می تونی تاکسی بگیری ! بعدش هم اضافه می کنه که خودش ماشین داره و میتونه من رو تا هتل برسونه. من هم خوشحال و قبول می کنم که برم یک ساعت دیگه اش برگردم که برم هتل.

توی این یک ساعت روی یکی از صندلی ها کنار بقیه نشستم و آدم ها رو تماشا می کنم. برای اونی که ازم دوره پیغام می فرستم و بهش می گم که جاش کنارم خالیه و تمام روز پیش خودم دیدمش.. حالا دیگه بایست یک هفته رو با خودم باشم تا ببینم چقدر دوری ازش بد و تلخه

ساعت از نیمه شب گذشته دیگه خسته می رم دم کافه که با شوفر جدیدم برم هتل ! از عجایب دنیا که می تونه به صورت محاوره ای با من انگلیسی حرف بزنه ! از جاده های تاریک و باریک کوه که میرسیم دم هتل برای تشکر ازش می پرسم اگر مایل هست بیاد بریم دم بار هتل بشینیم کمی موسیقی گوش بدیم و گپ بزنیم.
کلی با هم حرف می زنیم و من ازش اطلاعت کافی برای این مدت که قراره اینجا باشم می گیرم. خیلی براش جالبه که چرا من تنها اومدم، میگم چون از اول قرار بوده دست جمعی با خانواده ام بیام ولی آخرش جور نشد و من هم یک هفته تعطیلی داشتم و دوست نداشتم وقتم رو در آب و هوای سرد ستکهلم تلف کنم ! دوستانم هم یا پول نداشتند و یا وقت اش رو ! پس گفتم ایول خودم می رم حال و حول

و من از اینجا حال و حول را به مرحله ای بالاتر از لپ کلام رساندم
ciao
;)


27 June 2007

When was your last kiss?


When was your last kiss?
Originally uploaded by !borghetti
I suppose there is always few unanswered questions left to the future... I´ve got to live in today, letting future coming to me tomorrow,
Just hating the circus of emotions

... let sleep on wishes, maybe reality is as sweet as dreams

24 June 2007

پنج سالی که گذشت .:.

مغزم خاموش است
از چه بنویسم که همه دردها در سینه
سال ها گذشت و دوباره
برپا ایستادم از زخم های گذشته

مغزم خاموش اما قلبی
قلبی دارم که درمان کردمش با دستان خود
تکه های سوخته اش را
با صبر و اشک دانه دانه کنار هم چیدم

ناگه سال ها امد و رفت
و من دوباره
سبز شدم ، بزرگ شدم
درخت شدم از نهالی نوپا

مغزم اینبار بیدار بیدار است
به امید فردایم
می درخشم
می درخشم
فراموش نکنم شبهای شکنندگی را
فراموش نکنم ، سیاهی دلتنگی ها را
تنهایی و ... سردی روح ام را

23 June 2007

dunk people .:.


ساعت هفت صبح شد و پای ما به خونه رسید ! صلـــوات !! قرنی بود که اینقدر دیر بعد از جشنی خونه نیومده بودم

رفتیم حال کنیم افتضاح بار اومد !! وقتی هشت نفر آدم رو از گروه های مختلف،ملیت های مختلف و رده سنی مختلف توی یک صف بگذاری، نه تنها وارد حتی یک کلوب هم نمی تونند بشند بلکه تا آخر شبت رو بایست فاتحه بخونی و ببوسی بندازی سطل آشغال

اتفاقا اصلا عصبانی نیستم، اما باز هم یک بار دیگه برام یادآوری شد که چقدر از آدم های بی ظرفیت که بی اندازه و بدون کنترل الکل می نوشند بدم میاد چرا که گه می زنند به برنامه ها و شادی بقیه دوستاشون و یا همراهان

اومدیم این شب رو که به قول سوئدی ها بلند ترین روز سال است بیرون به جشن و رقص بگذرونیم، کارمون شد از یه کلوب به کلوب دیگه رفتن ! اون هم با انواع و اقصام روش ها ! آخرش هم به خاطر دروغ درمورد سن کم یکی ، همه رو از صف بهترین جایی که توی این شب باز بود بیرون کردند

بعد از ده سال بحث تصمیم به جشن خونگی گرفتیم ! نتیجه کلی توی ماشین نشستن و رسیدن به اون سر دنیا بود که تا اینجاش همه چی از دید من اوکی بود اما واسه خیلی ها اذیت کننده

اگر کسی نمی دونسته بگم که وقتی با کسی که همه دوران جوونی اش رو در روسیه بزرگ شده و همراه اونا آداب الکل نوشی رو یاد گرفته توی یک پارتی باشی، بایست بدونی که هرگز با اصرارش برای رفتن بالای شات بعدی توجه نکنی حتی اگه التماس هم بکنه. چون اون ها کلا سیستم بدنشون با الکل رشد کرده و اونقدر تجربه و عادت دارند که براثر نوشیدن تعداد زیادی شات خالی ودکا هیچ بلایی سرشون نمی یاد

حالا یک دختر باش و این کارها رو پا به پای اونا انجام بده !! نتیجه اش بالا آوردن در سرتاسر خونه میزبان، غش کردن و کولی بازی درآوردن، جیغ و فریاد کردن در حد مرگ به طوری که همسایه ها بیان توی بالکن، نتیجه اومدن پلیس دم خونه ! و بازهم بالا اوردن روی خود ! توی وان حمام نشستن و لرزیدن و گریه کردن !! و آخرش هم گــــــــه زدن به شب بقیه میشه

آره !! این بود جشن باحال شب وسط تابستون ما
آخرش هم من رفتم به زور و داد و هوار زیر بقل این دختر خانوم رو گرفتم تا بلند بشه و لباس بپوشه تا بتونند بغل اش کنند ببرند توی تخت بگذارند تا بخوابه ! والا هنوز ساعت هفت صبح میبود و ما اونجا علاف یک آدم بی مسئولیت می شدیم

پیف پیف

15 June 2007

به من شاخ نزن که شاخت می زنم .:.


امروز روز اولی بود که قرار بود تنها توی صندوق بایستم، ولی یک دختر ناز و مهربون همه روز کنارم بود و بهم کلی کمک کرد و بهم یاد داد. در حقیقت تمام طول این هفته قرار بود بیام و آموزش صندوق و مسائل جانبی اش رو ببینم که به علت مریضی شریف تنها کاری که تونستم بکنم از تخت خواب به تخت خواب رفتن بوده ! حالا امروز بایست تنها کار می کردم

دور روز توی هفته دو ساعت آخر شب اومده بودم که زمان بستن و شمردن باشم که یاد بگیرم روتین ها رو که خیلی سخت و مهم هستند ! بازی با پول هم که هیچ وقت شوخی نیست

ولی امروز برای اولین بار با یک مشتری دعوام شد. اول اومد و خواست برای یک جوهر رنگی پول پرداخت کنه که قیمت واردی در کامپیوتر بیشتر از قمیتی بود که اون دیده بود، بعد فرستادمش که بره و از یک فروشنده کمک بگیره، وقتی برگشت عصبانی بود و از دور شروع کرد داد زدن که تو خودت بایست بری و قیمت رو نگاه کنی
گفتم من که اینجا تنها ایستادم، همکارم که توی زمین هست مسئول کمک کردن به توئه، ولی شروع کرد باز با صدای بلند تر داد زدن و تند تند بی ادبی کردن، من هم عصبانی شدم و با صدای کلفت تر ! گفتم تو حق نداری نه داد بزنی و نه با من اینطور حرف بزنی
اون هم باز داد زد و گفت یالا حساب کن! گفتم من برات حساب نمی کنم اول درست با من صحبت کن تا کارت رو انجام بدم
باز هم فحش داد و بعد هم زد روی میز و جنس اش رو پرتاب کرد و رفت !
همچین جا خوردم ، رئیس ام توی اتاقی که نزدیک صندوق هست نشسته بود و می دونستم که همه چیز رو می شنوه، سریع اومد بیرون و بهم گفت که همه چیز رو شنید و من کاملا بهش درست گفتم و کار درستی کردم و اون ادم عوضی بود
ولی عجیب برای من واکنش خودم بود، اینکه من بهش اعتراض کرده بودم که خیلی معمولی هست، من توی روزمره خیلی قلدر تر از توی سر کار هستم، اونجا خیلی بیشتر می خندم و شوخی می کنم و موادب صحبت می کنم که هرگز مشتری از من ناراضی نباشه، ولی عجیب قضیه اینکه که وقتی رئیسم داشت خیال من رو راحت می کرد ، من اشکم در امد و گریه ام گرفت ! اصلا انتظار اش رو نداشتم و جلو خودم رو هم نتونستم بگیرم
البته های های که نشستم گریه کنم فقط چشمم پر اشک شد ! و اینجا بود که فهمید ام اینجانب حسابی ضعیف شدم توی این هفته ! هنوز اثرات باکتری ها و آنفلانزا و قرص ها توی بدن ام هست و از نظر احساسی خیلی نازک دل هستم :))

خیلی باحال بود ! نهال و گریه واسه اینکه خودش عصبانی شده و داد زده

:))
niceeeeeeee
Vem är jag? Vem är du, ni, alla andra?

Vart är jag?

.:.

13 June 2007


F.R.I.E.N.D.S .:.


شاید بشه گفت همه کسانی که توی ده سال اخیر تی وی داشتند و توی خارج از کشورهای خاورمیانه زندگی کردند محاله که قسمتی از سریال باورنکردنی محبوب سال های 1994 تا 2004 رو ندیده باشند و یا درموردشون نشنیده باشند

زمانی که این سریال به اوج محبوبیت خودش رسیده بود من تازه تین ایجری بودم که جلوی مامی ددی جون نمی شد هر برنامه ای رو نگاه کرد و اون زمان هم هفته ای یکبار به مدت یک ساعت این سریال کمدی نشون داده می شد
یادمه همه در موردش خیلی حرف می زدند و مثل سریال اوشین اون قدیم های ایران نمی شد کسی یک جلسه اش رو از دست بده. اما من که اصلا تو این باغ نبودم و وقت اش و شرایط اش رو هم نداشتم ببینم

بعد از اینکه سریال تموم شد، تمام قسمت از از سیزن یک تا ده ،( مدت ده سال این طول عمر شو بود) همه قسمت هاش رو از اول تا آخر هروقت که کانال تلویزیون رو روشن می کردی بود. دیگه نمی شد که گاهی پاش نشینی ، اما اون زمان اصلا خوره اش نشدم تا که حدود یک سال پیش کمی بیشتر نگاه کردم و از اون موقع من هم به دار و دسته دیوانگان سریال دوستان پیوستم

برام فقط جک هاشون جالب نبود، بلکه هر کدوم این کراکتر ها نشونه ها و رل های حقیقی خیلی از ما آدم ها رو بازی می کنند که وقتی خوب نگاه اشون کنی، میزان تولرانس ات واسه مسائل زندگی خیلی بالاتر میره، میزان قضاوت ات از شخصیت های عجیب و خوب و بد و خط کشی کردن آدم ها بی نهایت کم می شه و به خصوص ، به خاطر محشر بودن کرکتر های بازیگر ها و قشنگ بازی کردنشون، آدم توی زندگی اونها حل می شده و از بازی قشنگشون لذت می بره

برای تولد امسال ام که اول سال 2007 بود یک بوکس کامل دی وی دی ده جلد اورجینال تقاضا کردم که جیب های اطرافیان خالی بود یا فکر کردند من خل ام ! ولی من کم کم شروع کردم دونلود کردن هر سیزن و به مرور همه رو از نو با خیال راحت و بدون تبلیغات آزار دهنده هر 12 دقیقه یک بار ، با خودم و فیلم ها کلی حال کردم و خندیدم

گاهی شب ها که خسته از دانشگاه می اومدم خونه ، یک قسمت سریال رو می دیدم، و دیگه شبیه معتاد ها تا وقتی چشمام درد نگرفته بود تموم نمی کردم ! بدی اش فقط شب هایی بود که صبح زود هم بایست پا می شدم :)) ولی خنده هاش ارزش همه این ها رو داشت

تا الان شاید چندین بار هر سیزن رو دیده باشم، ولی هربار که روی یک اپیزود اینتر میزنم و می بینم، انگار اولین بار هست که دارم می بینم. همه جک ها بامزه اند و مثل همیشه حالم کلی سرجاش می یاد

زیاد ندیدم توی وبلاگ های ایرانی کسی در موردشون چیزی بنویسه، می دونم که شاید همه تو ایران همه قسمت هاش رو ندیده باشند ولی خیلی ها می شناسند

معجزه این سریال به همه سرایت کرده بود اما از همه بیشتر باعث مشهور شدن و بهتر از اون مولتی میلونر شدن شش بازیگر اصلی شو شد

در سه سیزن آخر سریال، یعنی هشت ، نه و ده ، که هر سیزن تقریبا میون 23 تا 24 قسمت داشته، هر کدوم بازیگر ها، به ازای بازی کردن یک برنامه 45 دقیقه ای، یک میلیون دلار دستمزد اشون بود. این مبلغ باور نکردنی برای هر شش تا یکسان بود چون همه با هم قرار داشتند که دستمزدهاشون همیشه یکی باشه تا عامل اختلافات نباشه

از این سریال خیلی ها به مشهوریتی رسیدند که هنوز دارند ازش نون و آب می خورند :)
در مورد نقش هاشون در پست بعدی می نویسم

11 June 2007

Ett dött hjärta

Jag fattar inte att jag föll, jag föll rakt ner i avgrunden. det gick så snabbt, tiden, den underbara tiden. Jag undrar varför killarna gör så korta besök i mitt liv, o så lätt tar över mitt hjärta, jag älskade dej för du öppna mitt hjärta igen, mitt döda hjärta, som börja pumpa igen, men hatar dej för att du stängde in den i ett ännu mörkare rum. Denna gång är hjärtat svart av ruttet blod, den kommer inte leva igen.
Just nu hatar jag dej, mer än någonting annat!.:.

10 June 2007

Finally its over!!

Äntligen är skolan över! Nahal, en dag, sen är du oxå fri! And then we can enjoy the wonderful weather together! Lycka till imorn!.:.

09 June 2007

.:. En sista dag kvar


ekonomi tentan, bara en dag kvar, vi får se
magkänslan ljuger inte, igår var den nervös, idag e den lugnt
hoppas på turen

07 June 2007

.:. Just one day

خسته ام و حالم گرفته. فردا امتحانه و فکر کنم این نشونه های سترس امتحانه. تعداد تموم نشدنی نمونه امتحان دارم که هرچی هم که می‌خونم سوال‌هاش تموم نمی‌شه و هر امتحانی مدل‌های جدید سوال داره. دارم بالا میارم

اه کاش فردا امتحان نداشتم :((((
.:.OMG!!!!


I wanna kill myself, Ive been studying four days now, non stop, it´s killing me! Agggghhhh!
Besides, Im a telefonholic, and Im not even aloud to talk in the phone, uff!
Instead Im talking to Nahal, and she gets anoyed. But what else can I do, all the energy that assemblies inside of me have to come out, and Nahal, the bossiest girl ever, is my victim! Yeah!

Love you NUNU!!
:D
روز ملی سوئد .:.

این خدا بدجوری سوئدی ها رو دوست داره، امروز روز ملی سوئد بود. هوا ؟؟ بالای سی درجه، آفتاب تابان و همه جا تعطیل

من هم کمی توی بالکن آفتاب گرفتم و بعد هم توی بالکن حیاط مانند دانشگاه
امشب هم که گذشت، به امتحان شماره یک فقط یک فردا رو دارم، و واسه امتحان دومی 3 روز باقی هست. فردا فکر کنم حسابی سترسی باشم
این دوستم تالار دیگه داره من رو قاطی می کنه :) از بس که بایس یا باهاش حرف بزنم که بچسبه به درسش، یا که نصیحتش کنم، یا در مورد روابط و این جور حرف های خاله بازی ! یا که .....آه خدا
دیگه زبونم مو درآورده ! آخه این دختر شیطون هر روز 5 تا 7 ساعت با تلفن با هزارتا از دوستاش صحبت می کنه. و از زمانی که به زور کتک و شلاق می کشونمش دانشگاه اجازه نداره در طول درس خوندن تلفن بازی کنه، در نتیجه خودش اعتراف می کنه که من جور همه این ساعت های گپ زدن های خانوم با رفقاش رو بایست بکشم

این دختر عجوبه نازنینی هست که هرچقدر هم من رو اذیت کنه ازش خسته نمی شم و فکر نمی کنم روزی باشه که دیگه نخوام به دوستیمون ادامه بدم

اون هم امتحانش جمعه شبه

Wish us both GOOOOOOOOOOOOOOD LUUUUUUCK

03 June 2007

منتظر روزهای آفتابی .:.

سر کار که هستم واقعا همه هواسم به کارم هست و به هیچ چیز فکر نمی کنم. این خیلی به نظرم خوبه. یعنی تمرین تمرکز توی این یک سال خیلی تاثیر داشته. حالا این هوای آفتابی و توپی که همیشه فقط آخر هفته ها که بایست کار کنم میاد حسابی زد حاله ! بعضی از این سوئدی های زرنگ و زیردرو خودشون رو هروقت بخواند الکی می زنند به مریضی !! من واسه کسی که واسش دروغ گفتن اینهمه راحت باشه هیچ رسپکت یا همون احترام قائل نیستم

امروز بعد از سر کار همینطور که دوستم نوشته قرار بود بریم بستنی خوران و آفتاب گرفتن دم دریاچه خیلی قشنگی نزدیک خونه، کلی هم آفتاب بگیریم. که به علت زیرقول زدن اش من گفتم تنها میرم تا بلکه به خودش بیاد که اگه قراره اینکار ها رو بکنه تمام برنامه های تابستون و مسافرت و غیره رو بدون اون انجام می دم. کلی هم باهاش دعوا کردم ولی آخر شب خودش زنگ زد که برو بلاگ رو بخون. من فقط امیدوارم که بتونم کمکی کنم. چون من می دونم چه زجری داره می کشه. من خودم اون محل بودم. قشنگ احساسش رو درک می کنم. وقتی میگه ترس از شکست بزرگ تر از خود شکست میشه.. با همه پوست ام لمس اش می کنم. قشنگ می دونم چطوری حالت اونقدر بد میشه که از نگرانی و استرس هیچ کاری نمی تونی انجام بدی و دلت می خواد خودت رو خفه کنی

آرزو می کنم که بتونه موفق بشه، به عنوان دوست صمیمی ام، یعنی به عنوان نزدیک ترینشون که الان هفت سال تمام هست با هم دوست هستیم تمام تلاش خودم رو دارم می کنم که برش گردونم به روی راه آهن :)) بلکه این قطار زنگ زده اون هم به زودی دوباره سریع و سیر بشه. دلم می خواد که بتونه باز به آینده مثل همون براقی نگاه کنه که روز اول آشنایی مون توی اتوبوس روز اول شروع مدرسه به سمت سال اول دبیرستان ازش صحبت کرد

So let´s cheers to me and my Girl ! only 6 days to the END


امشب یک وبلاگ جدید کشف کردم که توی لیست هم اضافه اش کردم. نوشته های من و بابک ، که اولش فکر کردم خاطرات یه خانوم خانوما با شوشو جونش هست ، حرف های قشنگ و دقیقی داره که من رو جزب کرد. شما هم یه سر بزنید

من و بابک

Let myself down

Today is a week ago since I had my final. I had two weeks to study for my last final, friday June 8th. Until today I´ve been studying 6-7 hours total this whole week. Nahal has really tried to encourage me studying, and I always make excuses for not studying.
Finally today, one of the nicest days here in Stockholm this year, me and Nahal were suppose to hang out and enjoying the weather during the afternoon. But something happened, I had a deal with Nahal. The deal was that if I could make my self studying during the day for 4 hours, then she would hang out with me. Guess what I did. I broke the deal, I felt terrible, and at last we didn´t hang out.
I thought I´d made the right priorities, but cleaning my room, wash cloth etc are f**king far from right priorities.
Is this what happens when fear get along, when the feeling of failing is getting bigger and bigger. But I´ve succeded before, I´ve succeded so many times. What happend? What happened with my faith? What happened this last 4-5 years. Why did I lost myself and never found the way back again?
I have to find the faith, the strength, the courage and the wisdom (lyrics from India Arie :) ).
I just need to bet on my own life, and go for it. But I feel so fearful. Fear is a humans biggest enemy I believe, how come I made it my best friend????

02 June 2007

.:. عشق سوئدی


چند سال پیش که هنوز به قول دوستم امیر کلاس نقاشی می رفتم :) وقتی می خواستم حرس مامان ام رو در بیارم می گفتم که به نظر من سوئدی ها خیلی هم بهتر هستند و من فقط با یک سوئدی ازدواج می کنم ! چون اصلا شبیه ایرانی ها نیستند

مامان هم در جواب می گفت، فرق در فرهنگ ها چیزی نیست که بشه با عشق و لاو ترکوندن به آسونی باهاش کنار اومد. زندگی و تعریف یک سوئدی از قوانین ازدواج و ... با کسی که از فرهنگ ایرانی میاد فرق می کنه و امکان نداره به این راحتی با هم کنار بیاند

حالا که کلی سال گذشته، هم اونها کلی تغییر کردند و هم من تجربه ام از برخورد با سوئدی ها بیشتر شده می فهمم که زیاد هم قدیمی فکر نمی کرده و با وجود همه کوول بودن یک سوئدی، باز اونها با یک مدل دیگه از قوانین زندگی بزرگ شدند
یکی از اساسی ترینشون، مدل وارد زندگی مشترک شدن و خارج شدن است. اینجا خیلی رایج است سریع دو نفر با هم همخونه بشند و بچه دار بشند، ولی بعد به همون سرعت هم از هم جدا می شند و هرکدوم یک یا چندین پارتنر دیگه عوض می کنند. این موضوع اینقدر معمولی هست که اگر روزی از سوئدی که سنی ازش گذشته و در حرف هاش صحبتی از بچه های زنم، یا خانوم قبلی ام نبود بایست کلی شاخ رو سرت در بیاد
هرچند این یک قانون کلی نیست و خیلی ها هم سالها با هم می مونند، ولی قانون اصلی این است که دلیلی به اذیت خودمون نیست، نمیشه خوب بعدی

اما با اینحال گاهی حرف هایی که ازشون می شنوم و یا می بینم، که باز یادم می افته چقدر فاصله بین فرهنگ شرقی و غربی هست. در همه جهات

امروز سرکار، یک دختر خانوم که همکار من هست، داشت برای یکی دیگه از پسرها از ماجرای دوست شدنش با یکی از پسرهای اونجا تعریف می کرد و اینکه بعد از یک ما با هم همخونه یا به قول سوئدی سامبو شدند ! من همچین خندیدم گفت یعنی تو هرگز نمی تونی همچین فکری رو بکنی !! گفتم نه ابدا بعد از یک ماه
پرسیدم الان چند وقت هست دوستید ، گفت پنج ماه. قبل از اون با دوست پسر قبلیم 5 سال دوست بودیم. تعجب کردم، گفتم یعنی الان فراموش کردیش ؟ گفت نه برام مهمه و دوست دارم خوشحال باشه ولی من هم به زندگی جدید خودم ادامه میدم
تا اینجاش همه چی معمولی بود، اما وقتی پرسیدم چند وقت بعد از اینکه با دوست قبلیت رابطه ات تموم شده بود با این دوست شدی ، و اون گفت فقط دو روز !! من کف دهنم درست خورد روی زمین !! و باز دینگ دینگ یادم افتاد که ایشون سوئدی هستند و بعله

واقعا چقدر تفاوت در نوع برخورد ها میون فرهنگ غرب و شرق هست. پاییز پارسال یکی از دوستانم با یک پسر ایرانی بزرگ شده سوئد دوست شد، کمی کرش در زیادی سوئدی ؛زیادی ایرانی بودند در برخورد هاشون وجود داشت . این آقا شازده پسر بعد از یکی دو بار بحث جدی، یک دفعه رفت و غیبش زد و توی یکی از جشن های دانشجویی با یک دختر دیگه به میدون رقص اومد و دوست من رو همین طور هاج و واج گذاشت بدون حتی توضیحی !

یا همین الان یکی از دوستان شرقی که مرتبطا در روابط مختلف با پسرهای مختلف از ملیت های مختلف وارد میشه، می بینم که چقدر براش دلبستن ساده ولی دلکندن سخت و پر از درد بوده

متاسفانه شرقی خیلی از احساس خودش توی یک رابطه خرج می کنه، بعدش دل اش کنده می شه، زخمی میشه و بعد به شدت منزجر! این چیزی بود که من توی سفر هام به ایران میون خیلی دوستان ام و دوستان اطرافیانم می دیدم

شاید نه به این شوری و نه به بی نمکنی این غربی ها... ولی اگر به این سادگی میشه از کسی دل کند .. این فرمول غربی ها رو نمی شه شرقی ها کش برند ؟؟؟ لااقل چند سال از عقب موندگی هامون جبران خواهد شد

شما موافق نیستید ؟؟؟ هاها

30 May 2007

Count Down *


هرروز دانشگاه، شب صبح ظهر.. اما از امروز دوباره درس خوندن واسه امتحانات آخری شروع شد

با دوستم که به زور کتک میارمش دانشگاه این آخرین روزها رو توی دانشگاه سپری می کنیم

نتایج امتحانات قبلی رو گرفتم که بعدا خبرش رو می نویسم

اما از امروز هر شب که میام خونه میشمارم روزهای پایانی این شش ماه تلاش رو

پس هم برام دعا کنید هم با من نزدیک شدن به آزادی از دانشگاه رو بشمارید

10 days left to 10th of Jun 2007

29 May 2007

.:.


tyvärr är jag väldigt bra på att gömma mina

28 May 2007

کوزه گر و مبایل قرن نوح .:.


من از اون آدم هام که فردا پس فردا کارم به خرید خونه و وسائل اش و چیزهای گنده منده برسه خودم و هرکی که همراهم باشه رو بی چاره خواهم کرد

مشکل اینجاست که من سلیقه خیلی سختگیری دارم توی انتخاب وسائل و هرچیزی که شخصی باشه و بخوام استفاده اش کنم. هرچیزی مورد پسند من قرار بگیره مطمئنا سیگنیچر من رو خواهد داشت . یعنی سمبلی از من و روحیاتم توی اون جنس هست
حتی توی لباس و کفش ، من متنفر ام از اینکه لباسی بپوشم که همه تنشونه یا کفشی که هر بقالی پاش می کنه ! خلاصه این که معمولیه و میشه حلش کرد

مشکل از اونجا شروع میشه که مبایل بنده الان درست یک شش ماهی هست در انتظار تجدید جون هست و من همچنان در انتظار اولتیمات مدل و اونی که هرچی من بخوام رو داشته باشه هستم
همیشه مدلی هست که من مثلا رنگ سفید اش رو می خوام ولی نه با اون شرکت یا رنگ سیاه رو می خوام که شش ماه بعد توی بازار میاد و خلاصه این ها رو گفتم که بگم

الان دیگه مبایل ام مرده ! دو هفته است ! و من از در و همسایه یه قلابی !! مدل عهد ده قیانوس قرض کردم ! حالا بگید کی کوزه گره ! دوست هم ندارم یه مدل زشت نو بخرم تا زمانی که مدلی که اولتیمات من هست به بازار بیاد

حالا اگر قول می دید نرید همون که من می خوام رو بخرید »:)) اینجا لو میدم فعلا انتخابم به کدوم مدل ها محدود شده


Samsung u600 4000 sek



LG Prada 5000 sek




Apple iPhone 4000 sek




مسلما دلم در حال غش و ضعف در انتظار بهترین و باحال ترین و بی نظیر ترین و انقلابی ترین مدل دنیا آیفون هست که دو هفته دیگه به بازار میاد و اینهمه صبر کردم فقط و فقط که زمانی که اومد اگر دیدم گوشی های که فقط فعلا توی امریکا فروخته میشه رو توی خطوط اروپا میشه استفاده کرد درجا سفارش بدم و بخرمش

اما تازگی ال جی مدلی با همکاری پرادا درست کرده که شیک هست و خیلی شبیه اونه. بایست از نزدیک ببینمش

و همینطور الان سامسونگ این مدل جدیداش رو توی سه رنگ قشنگ داده بیرون که کار من رو بسی سخت تر کرده چون این مدل تازه دوربینش بالای سه مگاپیکسل هست

خلاصه من در تپ به بازار اومدن عشقم هنوز در انتظار ام

26 May 2007

Marilyn Mansons .:.

" Jag trodde nog att jag skulle bli ensam för resten av mitt liv, att jag kanske inte ville leva mer. Men i Evan såg jag mig själv, hon var som en tvilling och jag hade varit helt nöjd med att bara ha henne som vän. Känslan med henne var som att om jag måste dö, så är det så här jag vill känna när jag dör. Och plötsligt ville jag inte dö längre. "


Marilyn Mansons i interview med DN

"
احساس کردم که برای همه عمرم تنها خواهم بود ، که دیگه شاید دوست ندارم بیشتر زندگی کنم. ولی در اوان خودم رو دیدم، او مثل یک دوقلو بود و من کاملا راضی می بودم اگر فقط او را مثل یک دوست معمولی داشتم. احساس من به او شبیه این است که من بایست بمیرم، و اگر قرار باشه بمیرم دوست دارم این احساس رو بکنم. و ناگهان دیگر دوست ندارم بمیرم
"

این سایت و موزیک ویدو برای کسانی که قلب ضعیف دارند اصلا توصیه نمیشه. .تاکید می کنم موزیک ویدئو خیلی صحنه های قوی داره و بایست هواستون باشه که کپ نکنید

موزیک ویدئو

http://74.52.167.50/media/vid.html

سایت اصلی

http://www.marilynmanson.com/

24 May 2007

بالاخره یاد گرفتم .:.


چقدر خوشحال و سرحال شدم سرصبح ! ایمیل همکلاسی هامون نوشته بود که نتیجه امتحان اومده

من نه یکی بلکه دوتا امتحان به فاصله دوروز در اوایل ماه می نوشتم، توی همون زمان افتضاح که همه چیز به آخر گندیش رسیده بود

نتیجه امتحان، یکیش پنج یکیش هم چهار فقط دو نمره از پنج کمتر !
وای اینقدر ذوق کردم، و چقدر خیالم راحت شد

بالاخره اون به زور نشستن ها، گریه کردن ها همراه با فوکوس
بالاخره اون گند بودند ها نتونست من رو از پای در بیاره با وجود اینکه واسه امتحان دوم فقط یک روز و نیم وقت داشتم، نوشتم و قبول شدم! و نه تنها قبول بلکه نمره به این خوبی گرفتم

از خودم مغرورم. از خودم راضی و خوشحالم
دیگه یاد گرفتم چه بایست کرد حتی روزهایی رو که قلبت پرپر شده و داری از غصه توی درونت می ترکی

هــــــــــورا
هـــــــــورا
هـــــــورا
Inzaghi .:.


دلم کلی خنک شد :) هرچند زیاد بازی های قبل رو دنبال نکرده بودم، اما مگر می شه مسابقه ای باشه و تیمی از ایتـــــالـــــا توش باشه و ما طرفدارش نباشیم
حالا چه برسه تیمی که همه بازیکن های قربونشون بشم هم توی اون بازی کنند

همراه دوستان رفتیم یک بار که همه کت و شلوار و شیک و پیک اومده بودند واسه لیور پول داد بزنند
دیدم اینطوری نمی شه، همراه با چند تا شیطون خارجی هی داد زدیم مــیـــــلان تا که گل بزنند

باحالایش هم اینبود که دوتا پسر از ایتالی اونجا بودند، از سیسیلین، که بیچاره ها تازه دو ماه بود سوئد بودند، تا تونستند هم از سوئدی ها بد گفتند! کلی سربه سرشون گذاشتم دیگه من حتی نمی خواستم کسی اینقدر این سوئدی ها رو یبس و یخ ببینه. ولی واقعیتی هست که نمیشه ازش فرار کرد! به خصوص در مقابل یک ایتالیایی اصیل سیسیلینی :)) هاهاها
خلاصه تا شد هورا و هوار کشیدیم تا همه طرفدار های لیورپول در رفتند »:))


دم اینزاگی گرم
اما بازم فقط مالدیـــــنی رو عشق است

تبریک به همه عاشقان ایتالیا

23 May 2007

år efter år .:.




tiden är förbi
tiden förändrar människorna
tiden är fiendet

tiden är förbi
tiden förändrar alla, men inte mig
tiden är min vän

tiden är förbi
tiden förändrar kärleken
tiden ... tiden är förbi



ONLY ONE ROAD (Celine Dion)

I'm looking back through the years
Down this highway
Memories, they all lead up to this one day
And many dreams lost along the way
Haunt me still
I guess they always will

When love was too much to bear
I just left it there
But here I stand face to face
With this heart of mine

Livin' without you I only fall behind
We had a love most people never find
All this time I never realized
And the courage I finally found
Has made me turn around

There is only one road I'm walkin'
Only one lifetime one heart to guide me
Only one road I'm walkin'
But I'm gonna run back, I'm gonna run back
'Cause I need you right here
Beside me

I can still hear the song of your laughter
I can still taste the sorrow of your tears
We said goodbye but our hearts did not hear
Now my love there's nothing left to fear
With all my heart put me through
It leads me back to you


But I'm gonna run back, I'm gonna run back
'Cause I need you right here
Beside me

19 May 2007

.:.Days of studying!


I´ve been at campus everyday this week. Tried so hard to stay focus on my studies.
It´s such a pain in the a**!
Anyway, I promised my dear friend Nahal to report the hours that I studied effectively.
Monday Tuesday Wednesday Thursday Friday Saturday
3 hours 4hours 4hours 41/2hours 2 1/2 hours 3 1/2 hours

Plus one day last week, I studied 4 hours.

I could´ve done better. But I haven´t studied in such a long time. So, in total, I´m pleased.
Hopefully, I learn more from this, and I´ll finnish the degree!
Have a great weekend!!!
T.

16 May 2007

قویترین آدمها و بازی با سخت ترین دردها .:.

یک سالی هست بیشتر از رفتن عموی عزیزم از کنار ما میگذره و اینقدر زمان با سرعت گذشته که دیگه مثل قدیم هرروز به یادش اشک هامون سرازیر نمیشه ولی توی قلب هامون همیشه زنده خواهد بود

درست یک سال پیش همزمان با این اتفاق وحشتناک یکی از دوستان عزیزم هم برای پدرش مشکلی پیش اومد که اون زمان همشون نفسی کشیدند و خدا رو شکر کردند که بخیر گذشت
یک سال گذشت درسد همون زمان، باز شبیه اون اتفاق افتاد و پدر دوستم مدت پنج ماه و نیم در کما بود و همین شنبه دیگه با عزیزانش خداحافظی کرد

متاسفانه همیشه این رفتن ها، این دورشدن ها برای خانواده هایی اتفاق می افته که بیشتر از یک آدم ایرانی و وابستگی های درون فرهنگشون به هم دلبسته و متکی هستند. همیشه دختر ها و پسرها و پدر مادر هایی در عزای از دست دادن جگر گوشه اشون می نشینند که تحمل یک ثانیه دوری از اونها رو ندارند

نمی گم من خودم تحمل دارم، نمیگم حتی دلم می خواد بهش فکر کنم، اما متاثر می شم از اینهمه دلبستگی های میوون ما ایرانی ها بهم، اینهمه سختی و جون کندن موقع خداحافظی، واسه چی آخه

توی این مملکت که همه جوره سعی می کنیم سنگش رو به سینه بزنیم و بخواهییم عالی جلوه اش بدیم، آدمها وقتی بچه اشون رو از دست می دند، هفته بعدش برای 3 ماه میرند تالیند مسافرت ، چرا که زندگی بایست به جلو بره! اما ما ایرانی ها بایست تا 40 روز لباس سیاه بپوشیم و دست به ریش و ابروی صورت نزنیم چون فرهنگ ما از ریشه تا شاهبرگ هاش آشغال و اشتباهه

عصبانی ام چون دوست ندارم عزیزانم رو اینطور داغون و ناراحت ببینم، خودم رو هم پارسال یادمه، بعله همیشه دلتنگی هست و اشک هست ، اما چرا بایست اینکار رو با خودمون بکنیم

کسی هست بمن بگه چرا یک سوئدی تازه بعد از 70 سالگی به فکر عیش و نوش می افته و تا سن 90 سالگی از دیوار راست هم می تونه بالا بره
کسی هست به من بگه اونوقت چرا ایرانی ها ، چه جوونش، چه سن های پدر مادرهای ما ، اینقدر جون هاشون سر راهی هست که هر حادثه ای خواست بیاد و یکی رو با خودش ببره

مثل همیشه این غربی ها از ما پیشرفته ترند ! مثل همیشه عراقی و ایرانی و افغانی و هندی و پاکستانی ، جونشون ارزش زنده موندن و لذت برندن از این دنیای واهی و پوچ که آخرش همه غربی ها قراره توی جهمنم اون دنیاش بسوزن رو نداره

همون بهتر که هممون زودی بمیریم ! دنیا رو چه به ماها ! لذت ها فقط واسه مفلسین و مشریکین و کافرین است ! اشتباه می گم مگر

کمی به خودتون بیایید آدم ها ! کمی به خودتون بیایید

First post


.:. Hello guys!

I just arrived here.


PS. This is my best & sweetest & smartest friend, Tala Bala ;) that is going to log her last days of studying during 2 weeks, exactly like what I´m gonna do !

So cheers us up and thumbs up for our FINAL EXAMS :D
DS. NaHaL die BaHaL

15 May 2007

گذشته دیگه بر نمی گرده .:.


IT´s amazing how much by time ticking forward, we change
You can just find the differences in the row of a picture
For me time only goes forward, even the past always tries it´s best to hang on me
For me, what I leave behind, remains behind forever, even if I will never find like that again

By seeing my pictures tonight, I find out how much I´ve changed these couple of years
Mostly in my hair cut ! But in my life I cut many things off...
Like a hair cut, It will grow again, But will never be the same...
The rest that you cut, you just trough it out...
Huh...ait ?!

11 May 2007

How life is today .:.


دوستم امروز حرف بسیار قشنگی زد
گفت
دوست داشتن مثل نور خورشید می مونه، وقتی که از در خونه میری بیرون و چشم هات رو می بندی، اگر خورشید زیر ابر باشه پوستت سرد میشه، اما اگر بدرخشه روی همه پوستت حسش می کنی حتی بدون اینکه چشم هات باز باشه
عشق هم مثل اشعه نور قوی خورشید می مونه، وقتی نور به تو می تابه، از داغیش می فهمی الان نور خورشید و حرارتش تو رو گرم میکنه و سرزنده. وقتی که نتابه، سرد میشی و پوستت مور مور میشه، نیازی نیست که چشم هات رو باز کنی و به دنبالش بگردی


مواقعی که شک دارم توی از پس بر اومدن کاری بخصوص درس و امتحان گذروندن، مغزم کلید و قفل میشه، نمی تونم کاری بکنم. اما اگر به نتیجه فکر نکنم و همینطور برم جلو، یکدفعه می بینم همه چیز رو تموم کردم و حتی زمان اضافی هم دارم
وقتی تلاش نکنم و موفق نشم احساس بدی بهم دست می ده
اگر تلاش بکنم و موفق نشم اصلا ناراحت نمی شم
و حالا چون هرگز نشده تلاش بکنم و موفق نشم، نتیجه می گیریم که بهتره تلاش بکنم که آخرش حتما موفق می شم! چیزی رو هم از دست نمی دم

شما هم مارو یاری کن یه دعا معا به آسمون جاری کن

شب لالا

08 May 2007

Unsaid .:.


Well I don´t feel to say anything !

03 May 2007

اون شبی که همه چیز تموم شد .:.

http://music.tirip.ir/g.htm?id=5211


بمون ای فصل خوب قصه های عاشقانه
بمون ای با بودن فصلی از گل با ترانه
بمون ای همصدای لحظه های خواب و رویا
صدای پای بودن توی رگ هام تو نفس هام
چه سخته بی تو رفتن
جه سخته بی تو موندن
نمیشه این جدایی باور من
وداع آخرین
جدایی در کمین ِ
غروب لحظه های واپسین ِ
همیشه قصه های آشنایی ناتموم ِ
تموم لحظه های با تو پیش روم ِ
چه سخته بی تو رفتن
چه سخته بی تو موندن
نمیشه این جدایی باور من
وداع آخرین ِ
جدایی در کمین ِ
غروب لحظه های واپسین ِ
همیشه قصه های آشنایی ناتموم ِ
تموم لحظه های با تو بودن پیش روم ِ
چه سخته بی تو رفتن
چه سخته بی تو موندن
نمیشه این جدایی باور من
وداع آخرین ِ
جدایی در کمین ِ
غروب لحظه های واپسین ِ
غروب لحظه های واپسین


یادمه کی همه چیز تموم شد، وقتی من رو رها کردی برم با سری پایین و چشمی که تو چشم هات نگه نکرد، همون شب که رفتم رو رو به دریاچه فریاد زدم آخه دیگه چقدر صبر کنم.. همون شب دیگه تموم شد

حالا که دارم این دوران رو می خونم، می فهمم که بایست تموم بشه، چون نمی شه از ترس تنهایی، چشم و گوش و عقل رو در مقابل قلب تنها قرار داد
حتی اگه قلب هم بسوزه، بهتره که هرروز بشکنه

آره جانا ... همون شب یلدا دیگه همه چیز تموم شد
سفر بخیر
ماه امشب کامل و قرصه اما .:.


dream dream dream
dream dream dream
dream dream dream are crashed, clashed, cried off

وقتی درک نمی کنی چرا؟ وقتی جوابی واسه سوال هات نداری، وقتی داری توی تب و آتیش می سوزی ولی کاری نمی تونی بکنی

سخت ترین روزها و شب ها هم شاید تموم بشه ، اما دردش می مونه تا ابد
سوال های بی جواب، متحیر بودن از اونچه هرگز باور نمی کردی ممکن باشه
قدم به قدم نزدیک شدن به حقیقت تلخ

و در نهایت... شاید سرد ترین سنگ دنیا شدن، چرا که چاره ای جز این نداری

ولی ... انتظار داشتن هم دیگه فایده ای نداره... واقعیتش هم نداره... وقتی یک طرف طناب رها شده، اگه تو محکم بگیریش، تنها خودتی که با سر از پشت به زمین پرتاب می شی

رها .. رها .. چه رهایی

نور ماه امشب برام هیچ حسی نداره... دلم می خواد همه حس ها توی دلم بمی ره
اگر که عشق ام بمی ره، همه حس ها هم بهتره باهاش بمیره

...

...

...

30 April 2007

باورتون میشه ؟ ده ســـال گذشته .:.

امشب دنبال یک سری موزیک ویدئو می گشتم ، ویدئویی غافل گیرم کرد که فکر کنم با دیدنش شما هم مثل من بدون اینکه اختیار چشماتون رو داشته باشید صفحه مانیتور رو تار تار خواهید دید

انگار با دیدنش پرت شدم به فرسنگ ها دور از این سرزمین که حالا دیگه نقش خونه من رو بازی می کنه. رفتم به سرزمینی که زمانی نه تنها نگرانش نبودم که هرگز فکر رها کردن خاکش رو هم در ذهنم خطور نکرده بودم

فریاد کشیدن برای ایران رو دوست داشتم مثل همه شما، وقتی که برای شادی باشه بیشتر، مثل همه آدم های معمولی دنیا

اون روز افسانه ای، من و یک عالمه دختر 15 ساله مدرسه ای دیگه با مانتوهای سبز و مقنعه های سیاهمون، توی کف حیاط محبوبه دانش، همراه هم تسبیح دست گرفته بودیم، دست تو دست همدیگه، گوشهامون تیز و نفس هامون حبس توی سینه، لحظه به لحظه این مسابقه تا ابد جاودانه رو از بلند گوهای رادیوی دفتر ناظم که توی حیاط پخش می شد گوش می کردیم

هرگز اون صحنه رو ، وقتی سرم رو بالا اودرم و دیدم همه با هم متحد اند، همه یه آرزو دارند و یک دلهره، و لبخندی که بر لبم نشست از این با هم نشستن امون رو یادم نمی ره

و ما برنده شدیم... همه ملت ایران برنده شدند... همه ما با هم فریاد زدیم، خندیدیم، توی خیابون ها ریختیم و با بوق و برف پاکن ماشین هامون تا صبح شادی کردیم

موهای تنم از سردی که زیر پوستم رخنه کرده داره تیر میکشه، چشمام هم همینطور داره می باره

کجاست اون شور و شعف میون آدم هایی که حتی اون روزها هم نون رو به سختی توی سفره اشون می آوردند ولی فکر ترک ایران رو نداشتند

ببینید با ما چه کردند .. ببینید با غرور ما چه کردند... ببینید با ما که غریب غربت شدیم و آنها که اسیر زندان ها چه کردند

...

Come back .:.



Don't leave me in all this pain
Don't leave me out in the rain
Come back and bring back my smile
Come and take these tears away
I need your arms to hold me now
The nights are so unkind
Bring back those nights when I held you beside me

Un-break my heart
Say you'll love me again
Undo this hurt you caused
When you walked out the door
And walked outta my life
Un-cry these tears
I cried so many nights
Un-break my heart
My heart

Take back that sad word good-bye
Bring back the joy to my life
Don't leave me here with these tears
Come and kiss this pain away
I can't forget the day you left
Time is so unkind
And life is so cruel without you here beside me

Don't leave me in all this pain
Don't leave me out in the rain
Bring back the nights when I held you beside me

Un-break my heart
Come back and say you love me
Un-break my heart
Sweet darlin'
Without you I just can't go on
Can't go on
When I lost you .:.

"I Don't Want To"

I really don't feel like talking on the phone
And I really don't feel like company at home
Lately I don't want to do the things I used to do
Baby since I lost you

And I don't want to sing another love song babe
I don't want to hum another melody
I don't want to live my life without you babe yeah
It's driving me crazy

I really don't feel like smiling anymore
And I haven't had the peace to sleep at all
Ever since you went away
Baby my whole life has changed
I don't want to love and I don't want to live

And I don't want to sing another love song babe
I don't want to hum another melody
I don't want to live my life without you babe yeah
It's driving me crazy

I don't wanna laugh, I don't wanna play
I don't wanna talk, I have nothing to say
I don't want to tour, forget this show and how can I go on
Now that you are gone

And I don't want to sing another love song babe
I don't want to hum another melody
I don't want to live my life without you babe yeah
It's driving me crazy
امون از این درویان .:.


این پیغام باحال رو از صفاجون توی آفلاین ها خوندم که بامزه بود گفتم شما هم بخندید

:وزارت ارشاد شعر ((اتل،متل،توتوله))را به دلايل زير ممنوع كرد


وجود كلمات توتوله،پستان و تحريك كودكان
استفاده از كشور هندوستان
زن كردي
ترويج بي حجابی

:شعر اصلاح شده
اتل متل زباله، گاو حسن باحاله، هم شير داره هم آستين، شيرشو بردن فلسطين، بگير يك زن راستين
اسمشوبذار حكيمه، كه چادرش ضخيمه

29 April 2007

Din äckel människa.:.


Till dig som har läst min privata blog i februari månaden utan att ens fråga om du hade rätt till det eller inte,
jag vet vem du är och vart du bor ! trodde du att jag skulle inte få veta det? kanske var det dags att tänka om, din ormhandling är oacceptabelt ! Det är lika bra att jag har tagit avstånd från sådana människor som dig.

Fy Faaaan på dig ! Du är mig skyldigt din privata handbook så jag kan sitta och sneaka around !

EWUUUUU
ps. try now !!

FUCK YOU

...game over... .:.


Time, there was a time
You could talk to me without speaking
You would look at me and I’d know
All there was to know

Days, I think of you
And remember the lies we told
In the night, the love we knew
The things we shared when our hearts were beating together

Days, that were so few
Full of love and you
Gone, the days are gone now
Days, that seem so wrong now

Life, won’t be the same
Without you to hold again in my arms
To ease the pain and remember
When our love was a reason for living

Days, that were so few
Full of love and you
The game is over

27 April 2007


موندن تو ایران .:.


یکی از دوستام که ستکهلم زندگی می کنه به خاطر علتی ناخوشایند مجبور شد مدت سه چهار ماهی ایران بمونه
بعد از اینکه برگشت و با هم در مورد شرایط و روزگار گپ می زدیم، گفت که ترجیح میده که این سوئد رو و همه آزادی هاش، آب و هوای پاک اش، احتراماتش و .. رو ول کنه ولی بره جایی زندگی کنه که همه مردمش بی خیال و شادند و از هر لحظه زندگی شون دارند لذت می برند، حتی اگر نه پول دارند و نه امکاناتش

نتیجه گیری دوستم بر اساس آسایش و بیخیالی نبود که بهش اصلا خوش نگذشته بود. بلکه برای اینکه روحیه شادی که میون مردم در جریان داشت، احساسی که از توی خونه خود بودن بهش دست داده بود، و حس شهروند اولی داشتن، عوامل مهمی بود که شاید در آینده روی تصمیم گریش تاثیر گذار باشه

من با وجود اینکه شاید موافق باشم که پول و ارتباطات داشتن، توی ایران می تونه کلی آدم رو جلو ببره، اما نتونستم خیلی فاکتور ها رو هضمش کنم

احترامی که بین آدم ها نیست، به قول دوستم جهان سومی بودن همه چیز ، از کارهای اداری و بانکی تا خرید کردن ها، از قیمت های بالای امکانات حقوقی عادی، آب و هوای خراب و خیلی از این مسائل جانبی رو که بگذاری کنار و به مرور برات عادت بشه، یک سوال سخت برام بوجود مییاد

آیا شادی و بی خیالی مدل ایرانی ، می ارزه به بسته بودن راه های رشد و دیدن و درک کردن زوایای مختلف از فرهنگ ها و جوامع مختلف و مختلط دنیا

امسال هرکاری کردم نتونستم خودم رو تا به الان راضی کنم که سفری برای سرزدن به فامیل به ایران داشته باشم، با وجود اینکه پارسال هم تابستون برای مسابقات جام جهانی آلمان بودیم و میشه گفت نسبت به قدیم فاصله زیادی میون دیدارها گذشته
اما حس می کنم چیزی نیست که بخواد آدم از این مسافرت با خودش بیاره، هیچ تجربه ای، هیچ هیجان خاصی نیست که بخواهی به کوله بارت اضافه کنی

همه چیز تکراری و مثل قدیمه، همه آدم ها همون اند، همون قدر بی خیال و الوات و تکراری ، که همه این سال ها بودند. در کنار همه این ها، بی احترامی هایی که به انواع گروه ها و شخصیت ها در شبانه روز میشه ، جواب سوالم سخت می شه

یعنی بدی های سوئد ، خارجی بودن هاش، سرد بودن هواش، و سختی هایی که برای پدر مادرم داشته، آیا بدتر از نقاط منفی ایران هستند که آدم رها کنه و برگرده ؟ نمی دونم

شاید بلاگ خانوم از هامبورگ رو گاهی خونده باشید، ایشون یکی از کسانی هستند که از برگشتشون خیلی راضی اند
به همون دلائلی که بالا نوشتم، به همون دلائلی که ذهن دوست من رو جلب کرده بود

اینکه آزادی زیر چادر هست، هرچیز دیگری که بخواهی از پسر و دختر تا ...آفتاب برای سیاه شدن در تابستان

آیا اینها کسی رو به ایران برمی گردونه ؟ نمی دونم.. من که فعلا بلیطی نگرفتم ! مجانی هم بگند برو ترجیح می دم کسی رو بفرستم که براش بیشتر مهم باشه

خیلی عجیبه، نه من عاشق اینجا شدم ، و نه از ایران و آدم هاش بدی دیدم. عجیبه عشق و عطشی که هرسال از سه ماه قبل برای مسافرت داشتم و روز و شب رو می شمردم، اینقدر سرد شده باشه و به کل من رو نسبت به بازگشت مائوس کرده باشه


پی نوشت :قالب بلاگ اینجا خیلی رنگش تاریکه و زمستونی، کیه که منو دوست داره و قالب اینجا رو برای بهار و گرمای تابستون می خواد آماده کنه ؟ یه نفر ؟ صد نفر ؟ ایمیل بزنید یا کامنت بگذارید ! منم خیلی دوستش دارم اون آدم رو
:)
:*