31 December 2005

آغاز سال 2006 مبارک *

کمتر از 5 ساعت به پایان یک سال دیگه باقی مونده است. الان اکثر آدم هایی که من می شناسم ، در حال پوشیدن لباس های نو و جیگولی و آرایش !! مردانه و زنانه هستند . شیکم ها برای شامی خوشمزه صابون زده شده و شیشه های مشروب جیرینگ جیرینگ دارند صدا می کنند.

من هم تازه موهام رو درست کردم و کم کن بایست لباس بپوشم که همراه با یار عزیزم عازم خونه یکی از دوستان شیم تا با چند تا برو بچ بگیم و بخوریم و بنوشیم و بقلیونیم و پوکر بازی کنیم
بعد هم قبل از ساعت 12 بریم کنار آب یخ زده توی برف قشنگی که الان همه جا رو پوشونده ، شیشه های شامپاین رو به هم بزنیم و بیگیم به سلامتی هرکه خوش است

برای همه آرزوی سال نوی میلادی بهتری رو میکنم. سال 2005 پر از بلایای طبیعی و غرش غضب پروردگار بود
امید وارم در سال جدید تعداد کمتری بر اثر بی فکری یک سری آدم دیگر جانشون تلف بشه

امیدوارم همه کسایی که در یک سال گذشته با سختی و زحمت برای رسیدن به آرزوهاشون تلاش کردند موفق بشند

GOTT NYTT ÅR

25 December 2005

JUL *

شب کریسمتس یا به سوئدی یول افتون شبی هست که همه مهمونی می گیریند فامیل ها دور هم جمع میشند ، میخورند و می نوشند ! تاجایی که دیگه از گلو پایین نره

اصولا تو خانواده های سوئدی زیاد مشروب صرف میشه ! واسه همین تا صبح اتفاقات زیادی می افته. اما تو خانواده های ایرانی که ما هم مشمولش میشیم به میزان معقول خورده میشه و اما بعد از غذا و خوردنی جات نوبت به چای قهوه و شیرینی خامه ای های تازه رسیده از ایران میرسه و بعدش هم بازی های مختلف مثل دبلنا و پوکر و اینا .

امسال هم جشن امسال مصادف شد با اومدن عمو و بانو از ایران و خلاصه جمع برادران و جاری ها و سایر فک و فامیل ما اینجا که ماشالا تعدادشون خیلی زیاده ،و وقتی توی یک خونه جمع میشند غوغا میشه

توی این چند سال آخیر هرسال شب کریسمس خونه زن عمو ( میگم خونه زن ! عمو چون مهماندار اونه و عموی بیچاره همش اینور اونور میدوه :)) جمع میشیم و میز شام خوشمزه اش رو یوم یوم غارت می کنیم

حالا هم که دیگه مراسم عروسی ها جشن های نامزدی فامیل عظیم ! که حداقل سالی دو بار بود به پایان رسیده ، نوبت شکم ها بالا اومدن و قل قل بچه کوچولو ها اون وسط مسط هاست
خلاصه که شبهای پر خاطره ای میشند و جای شما خالی این بوقلمون شکم پر واقعا یکی از فیوریت های من هست !

امشب هم خودمون توی خونه جشن داشتیم و چون دیشب برخلاف سنت کادو ها رو باز نکردیم ، همراه با مهمون مخصوص شبمون ، بعد از خوردن قرمه سبزی !! روز عید و انار و میوه جات و آجیل ، افتادیم به جون کادو ها
جالبه که بدونید امسال مادر و پدر گرام از ما سه تا !!؟؟ خیلی بیشتر کادو گرفتند ! ای بابا یعنی چی !! ( حالا عیب نداره ، تولدم طلافی میکنم تازه عید ایرانی دیگه ما به اونا کادو نمی دیم فقط کادو میگیریم )) هاها
بعدش هم کلی کانال های ماهواره ای ایرانی رو از سمت شرق به غرب ، از تهرانجلس تا تهران خودمون بالا پایین کردیم و از کمدی ها و کلیپ های شاهکارشون کلی خندیدیم

بعد هم بزرگهای خونه تشریف بردند مهمونی ، ما نشستیم با یه ظرف پاپ کرن ، واسه کیدو باتریکس و کیل بیل اش کلی سوت و دست زدیم

الان هم شب ساکت ، بیرون کمی تا قسمتی سفیده ، من هم خوشحال از اینکه این شب با وجود هیجانات تلخ اولیه اش ، و اشک های غیر قابل منتظره اش ، بر طبق آرزوم پیش رفت میخوام برم بخوابم

یادمه پارسال ، وقتی من و نیکو تنها بودیم و مامان و بابام ایران رفته بودن برای جشن و نامزدی !! من از یه طرف خوشحال بودم ، اما هرگز هم یادم نمیره تمام شبهایی که یک ساعت دوساعت پشت سر هم پای تلفن جز جز میکردم و غصه دوری رو میخوردم و آینده نا مشخص
این رو اینجا می نویسم ، که هم خودم یادم باشه هم کسی که همپای من توی همه لحظه های تنهایی و سخت بوده ، که می دونه من فقط شادی اش رو می خوام

امروز وقتی چشم حسود کور ( ا ا ا راستی شایدم دیشب چشم خوردم اینقدر که همه گفتن چه خوشکل تر شدی موهات رو کوتاه کردی ) که من نزدیک هفت هشت بار در راه خوردم زمین ! و یه دفعه اش حسابی دستم پیچ خورد رفت زیرم ! و کف دستکش سوراخ و دست من اوخ شد. ، وقتی داشتم به سنگ هایی که ریز ریز زیر پوستم رفته بود و خون قرمزش نگاه میکردم ، با خودم فکر کردم ، شاید از قلب خود دادن همان بی دفاع شدن در مقابل زخم خوردن باشد. شاید این همان تعریف عشق است و بس.

مواظب باشیم هرگز نترسیم از زخم ها... همیشه زخم خوب میشه ، فقط خدا کنه جاش تا ابد باقی نمونه.... چون یه زخم عمیق افسوسی بی پایان رو داره

God Jul Kära Jesus
Merry Christmas Dear Jesus

22 December 2005

شب یلدایی دیگر *

. داشتم فکر می کردم برای این شب چه بنویسم. کمی اخبار چند گوشه دنیا رو خوندم
. متاسفانه فرق زیادی هست میون اونچه مهم هست برای انسان های مرز های دور

برای عده ای دیدن عکس های جشن عروسی سر التون جان و دوست پسرش مهم ترین اخبار شبه و بعضی یافتن حقیقت سقوط یک هواپیمای ناچیز

درست سالی قبل این شبها غرش دریا و اقیانوس ها جان هزاران آدم رو گرفت و سالی قبل تر جوشش زمین ریزش آور بر سر بیگناه انسان ها خاک زمین با بم یکسان کرد

شب یلدا با شنیدن آهنگ های قدیمی ایرانی قشنگ است کنار خانواده ، با ظرف انار دون شده و قرمز ، با اجیل های تازه

شب یلدا در تاریکی زمستان قشنگ است ، اگر دل شاد باشد و تاریکی رخنه نتواند کند در تار و پود قلب از قدرت زانو شکن تنهایی

آرزوی شبهای گرم برای همه دوستان و یاوران این سرزمین

این لینک نوشته 2 سال پیش تاریخ 21 دسامبر 2003 رو هم خوندم ... چقدر زود گذشت.. چقدر دیر و نفس گیر گذشت... شب یلدای تو را هم خواندم تا یادم نرود ما کیستیم و به کجا می رویم


(لینک دایم کار نمی کنه) خودتون بگردید تو نوشته



و این هم انار این شب

20 December 2005

همراه با باد *

،وقتی خورشید بالا می آید

از خاوران

احساس عاشقانه ام

کاسته می شود

اندکی


چراغ بر می افروزد

در شب توفانی

اصرار عاشق

راه به جایی نمی برد



مگر نه اینکه مرز نمی گذارد معشوق برای تمنای یاس اش

شعر از مجموعه سروده های عباس کیارستمی ، کتاب همراه با باد *

16 December 2005

حس خرید کریسمس *

از اونجایی که ما بچه بدنیا اومده توی سوئد نیستیم ، از اون ابتدا با خودم فکر می کردم که آیا این مراسم جشن شب کریستمس و شلوغ بازی ها و آتیش بازی های سال نو چقدر می تونه توی احساسمون برای ورود به یک سال نو تاثیر بگذاره.
مسلما اون اوایل خیلی سخت بود فکر اینکه وقتی دسامبر تموم می شه حالا ما وارد یک سال نو میشیم. و این سال رو بایست به عنوان سال اصلی خودمون حساب کنیم.


اما خوب هر سال که گذشت و ما بزرگ تر شدیم، برای من حداقل سخت تر شد که توی حافظه ام حواسم به ماه ها و روزها به تاریخ ایرانی باشه. خواهرم که به کل این توجه هات رو از ذهنش بیرون کرده بود

اولین عید کریستمس که درخت کاج گذاشتیم و تذئینش کردیم همراه با ذوق و شوق بود چون که بالاخره می تونستیم حس کنیم کم کم ما هم داریم جزوی از این فرهنگ میشیم. که حالا معنای دوران تعطیلات کریستمس بیشتر میشه. و صد البته همیشه شب های کریستمس همه فامیل به دعوت زن عمو گرام به صرف میز شب کریستمس یه به سوئدی همون یول بورد بهش می گند ، که بسی خوشمزه هم بود مخلوطی از غذاهای سوئدی به طبع و سلیقه ایرانی ! و همچنین کادوهایی که برای این روزها دریافت می کردیم همه و همش به این نزدیک شدن به احساس سال نو بهمون کمک میکرده.

تا این چند سال آخیر که حالا خود من و خواهرم هم برای هم کادو می خریم برای دوستای صمیمیون که اینجا بزرگ شدند و اون ها هم جزوی از زندگی ما شدند ، پدر و مادر هم حتی پارسال که ما تاخیر در چیدن درخت مون داشتیم بهمون اعتراض کردند که چرا دست به کار نمیشید !

حالا که دارم تعریف میکنم بگم که جاتون خالی پارسال که پرنتس گرام مسافرت رفتند من و نیکو هم فرصت رو غنیمت شمرده و هرچی پول تو دستمون از جانب اونها بود به عنوان هدیه مامی و ددی به دو دختر خوب و نازنین فرشته روز زمین به جیب زده و کلی واسه خودمون کادو خریدیم :)) و حال کردیم

امسال البته من اومدم کلک بزنم و چون خودم هنوز نرسیدم کادوهام رو بخرم و وضع جیبم هم حسابی خراب هست ، بزنم زیر کاج و کریستمس !! که دیدم کسی زیر بارش نمی ره

واسه همین عصر رفتم اولین کادو از لیست بلند بالام رو خریدم ، حالا واسه چند نفر قراره بخرم و با کدوم بودجه خدایان دانند !!
اما دیدن مردم که مثل همیشه شلوغ پلوغ کرده بودند هر مغازه ای رو کلی به آدم سرگرمی میده. و فرصتی برای فکر کردن

دیدن آقایون گرامی که بایست به دور از چشم خانوم بچه ها بیاند با سلیقه خودشون یه کادو باحال انتخاب کنند که هیچ ، اما اگر مثل بعضی از فروشنده های تنبل بعضی بوتیک ها ، که حاظر نیستند بسته بندی مخصوص عید رو انجام بدند ، مجبور شند یه گوشه میز توی مغازه بایستند و خوشون اون کادو رو درست کنند ، اون موقع میشه که دلت رو از خنده می گیری و می گی الحق که شماها ذاتا بی سلیقه و مردید !

خوب من هم برم کمی جمع و تفریق کنم ببینم واسه کی کادو بدم واسه کی لیست درخواست های خودم رو بلند بالا بنویسم !

یه عکس هم تقدیم به همه اون هایی که برای همه فرهنگ ها جای رشد می گذارند و واسش ارزش قائل اند

I´m the Jesus

پیشاپیش کریستمس همه مبارک

15 December 2005

و اما تعطیلات *


این عزیز ما تمام طول پاییز رو به جون ما و هر کی از سرمای سخت و سوزان وعده های مخوف داد ، نق زد که کو برف و کو بوران ! کجاست سرمای فلک افکن این اسکیمو لندها

حالا هم 10 روز باقی مونده به شب کریستمس ، همه جا خشک و بی آب و برف !! می باشد
در طول این چند ماه خیلی چیزها پیش اومده ، اما مهم ترین اون سرحال اومدن من به شکل بسیار قابل تصور ، یه رویایی دور ! یه وهمی که همش می ترسیدم به واقعیت نپیونده

اما خوب ، خوشحال و پر انرژی به استحزارتون می رسونم که در غیاب من این چند مدت ، نه تنها اوکی بودم بلکه سوپر می زدیم و می خوندیم و می رقصیدیم

دلم میخواد کلی بنویسم.
از این روزها که می ره و شاید شبیهش پیدا نشه
همیشه گفتم حال رو بچسبم و بی خیال آینده ، تازه دارم بهش عمل می کنم.
اولین پست بعد از مرخصی پاییزی *


وقتی برای اولین بار احساس می کنی تازه داری چهره واقعی پشت ماسک سحرانگیز عشق رو درک می کنی ، اولین ضربه بر پیکرت فرود می آید.
این رو زمانی فهمیدم، که بعد از مدت های مدید ، بازنگاهی بر سکانس های سریع پایان یافته قصه عشق گذشته داشتم.


وقتی از جادوی عاشقی در میایی، تازه ماه ها و شاید سال ها زمان نیاز باشه تا درک کنی چه شد که آغاز نکرده به پایان رسیدی. اون لحظه بی شک سخت خواهد بود ، چرا که تردیدی ندارم واقعیتی که تازه مقابل چشم هات روشن میشه ، وانگهی همه چیز یک بلوف غم انگیز بیش نبوده است.

همین که دردش رو حس کنی و روی پایت با ایستی ، وقتی می فهمی داستان در مقابل چشمان تو بسی متفاوت است با آنچه او تماشاگرش بوده ، نیروی خوبیست برای نگه داشتنت در ادامه راه.


راستش را بگویم به همه شما ، کدام قصه عشق است که خواهش باشد اما پایان خوش داشته باشد ؟ خود در انتظار جواب ، بر رمان آخر مهر پایان زده و داستان دیگری را می نویسم همراه بازیگر جدیدی.

همراه باشید سالی دیگر

27 November 2005

... ::



یک نوشته شبونه پاییزی در روزهای آخر ماه نوامبر
شبی که گاهی نگرانیم نمیگذاره بخوابم
شبی که مثل دو سال پیش همیشه تا دم دم های صبح بیدار بودم
اما اونزمان از درد عشق توی دلم
الان از درد پشیمانی

امیدوارم به خیر بگذره
التماس دارم

...

مراقبم باش خدا

16 November 2005

این شب پاییزی ::




و من جوابم را گرفتم
بعد از سالها تلاش
گریستم و جیغ زدم و خندیدم زیر نور ماه
و دیگر آزادم

خداوندا.... آزادم


امشب یادم باشد

Ey kash midanesti

http://blog.cyberpejman.com/archives/03/11/17,12,36.html


اي کاش مي دانستي...
دلم تنگ است. دلم برای تو تنگ است. آن زمان که تیر مهرت را در دلم جای دادی و من خود هیچ نمی دانستم. نمی دانستم که حتی اگر قسم خورده باشم به عاشق نزیستن و عاشق نبودن, چه تلاشی بیهوده کرده ام که با لفظ زبان و قسم بی هویتم, تمام کائتات را آتش زده ام. نمی دانستم که زندگی بی عشق برایم جدایی از خویشِ خویشتن است. دیواره های یخ زده قلبم را با مهربانی و حرارت محبتت آب کردی و جای آن دژهای بلند بالای تنهایی , سرای عشق را بنا نهادی.
ای کاش می دانستی که دستهایت چه معجزه گریست و با این تن خسته چگونه عشق بازی می کند. آن دستهای کوچک که به راستی از سفیدی و پاکی به مانند دست فرشتگان که بالاتر از آنان است. دوست می داشتم که آن انگشتان نوازشگر تو را که سالهاست از من دورند که سالهاست می طلبمشان, می بوسیدم. تک تک شان را و می فشردم بر قلب پژمرده خود که مدتهای مدید است بی آمال, می زند برای هیچ.
ای کاش می دانستی چشمان تو چه با من کرد که هیچ گاه نتوانستم در آن چشمان سیاه بنگرم و در آن غرق شوم. دریای محبت نهفته در آنها طوفانی عظیم داشت که در ژرفای آبهایش آرامشی عمیق به ماهیان وجود من می داد اما هرگز نتوانستم که شرم و حیا مرزی بود برای فرارم از آن تلاطم و آرامش. گفتم فرار چون که تن رنجور من طاقتش را ندارد.
ای کاش می دانستی که با حرفهایت و آن لبهای زیبایت چه ها که نمی توانی بکنی. هر بار که سخن میگویی به لبهای تو خیره می شوم تا مبهوت زیبایی آنها شوم. به آوای تو گوش می دهم تا دیوانه شوم از نغمه سرایی تو. تا به رقص آیم با تو. از من مخواه آنگاه که سخن می گویی آرام بنشینم و گوش فرا دهم چون آیا تا به حال کسی را دیده ای که شاد باشد و نرقصد و پایکوبی نکند و به تکاپو نیفتد چرا که معشوقش نوای خوش مهربانی با او سر می دهد؟
ای کاش می دانستی که رنج و عذاب سالها تنهاییم را باید به دوش بکشی و از این آبله های سرسخت حک شده در قلب من, از تک تکشان میعادگاهی بسازی برای عشق بازی و هم آغوشی. آه گفتم عشق بازی و دلم سرشار از تمنا شد. سالهاست که به دنبال توام. از زمانی که کودکی خرد بودم به دنبالت گشتم اما هیچ گاه نمی دانستم که تو خود می آیی!دختر آرزوهای من, آن حلقه گمشده زندگی, خود سلام کند و چه سلام گرمی که حلاوتش برای تمام سالهای حیات ابدیم در گوشت و پوست و خون و روحم ریشه می دواند چرا که عشق تو جاودانیست.
ای کاش می دانستی بوی تن تو چگونه مرا از خود بی خود می کند و هم آغوشی با تو لذت بخش ترین عبادت هاست. بوسه بر پاهای تو, کمال ارادت من و بوسه بر پیشانیت کمال تعبد. حرف از بوسه شد لبهایم آتش گرفته اند. دستانم را می گشایم و تو را صدا می کنم که نامت زیباترین نامهاست. می بینی دستهایم تمنای تو دارند و فقط تو.
ای کاش می دانستی که کنون زندگی یک انسانی. که دیگر برای خود نیستی. که مسوولیت بزرگی داری. که باید در گرمی و سردی زندگی همراه او باشی و دلت از شادی او سرشار و لبریز از خنده شود.
ای گنجینه زندگی, ای که مرا یافتی, آیا نباید بگویم که چقدر احساس خوشبختی می کنم که دنبال تو در آسمانها بودم و تو مرا در زمین موعود یافتی؟؟ این چرخ فلک مگر چقدر راحم است؟ آیا می تواند ببیند عشق 2 انسان را. آن 2 که گویی یک روحند در 2 کالبد. که می خواهند به دیگران نشان دهند عشق پایان یافتنی نیست. دوستی ها به مرور زمان کمرنگ نمی شود که هیچ, عمقشان زیاد می شود. که به دیگران ثابت کنیم گذشت و فداکاری و ایثار را تا بدانند و ببینند برای با هم زیستن و زوج بودن, مسالمت و فداکاری, مکمل عشق خواهد بود.
آه چه میگویم. با این حرفها به آنچه که میان من و توست بی احترامی کرده ام. حساب دیگران از من و تو جداست. آنها روابط را حتی عشق و حتی دوستی را به مانند یک بده بستان می دانند. یکی می دهند و یکی می گیرند اما چه می فهمند که من و تو در ایثار از هم پیشی می گیریم و بعد با تمام خستگیمان به یکدیگر می نگریم و می خندیم. خنده ای از ته دل.
ای کاش می دانستی که چقدر آرزو دارم که آن حلقه گمشده را خوشبخت کنم. که دیگر پژمانی نباشد و فقط و فقط تو باشی و تو. که تو را به تمام دنیا نشان بدهم و فریاد بزنم اینست آن شاهکار زندگیم. آن امید و مونسم. آنکه در شبهای سرد زمستان مرا گرمای خویش عطا کرد تا بتوانم ادامه راه بدهم و طی طریق کنم. او که هر صبحگاه با دستان گرمش دل مرا قرص و محکم کرد. او که با حرفهایش گامهای مرا استوار گردانید تا به پیش روم. هم او که در سختی های زندگی با بوسه های عاشقانه اش که بوی ماندگاری از سالهای تنهایی زندگی را می دهد بر لبانم دیوانه وار مرا به پیش خواند و شکستهایم را به هیچ انگاشتم.
ای کاش می دانستی که چقدر تو را دوست میدارم ای فرشته نجاتم.دست زمانه مرا از تو, فرسنگها دور نگاه داشته اما من تمام تلاش خود را می کنم تا بتوانم به تو برسم. تا با تو بیاشامم. با تو بخوابم. با تو نفس بکشم. تا به دیگران بگویم خفه شوید بس که در کلمات خویش غوطه ور شدید. کنون عشق و محبت را در عمل ببینید. آن چشمان کور را باز کنید و ببینید 2 نفر را که سالهاست دیوانه وار در رویاشان عاشق دیگرند و دیری نمانده است که در هم آمیزند.
نمی دانی که چگونه در تمنای هم آغوشی با تو دیوانه وار بر گرد خویش می چرخم و دستانم تمنای جسم و روح تو را دارد که تسخیرشان کند برای همیشه. اما نه تسخیری که اسارت باشد که کمال آزادیست.که غرق شدن در توست و غرق شدن تو در من. دلم برای خنده های ریز شبانه و عشق بازی در زیر نورماه تنگ است. دلم برایت هر روز تنگ می شود ای رویای من. اگر روزی به حقیقت بپیوندی و این روزگار لاکردار امان دهد تو را بر فراز قله های زندگی می نشانم و خود به تماشای تو می نشینم و دیگران را نیز دعوت می کنم تا ببینند زیبایی تو را.
ای کاش می دانستی آنگاه که گلی اهدا می کنی چه کار خودخواهانه ایست! چرا که وجود تو, عطر تن تو و لطافتت از گل برتر است و دریغ می داری. دوست دارم بقیه عمرم را نه با زبانم که سلولهای بدنم با تو سخن بگویند. نیازی به زبان در مقابل تو نیست هرچند که شک دارم این زبان چموش صفت هم بتواند در مقابل تو سخنی بگوید.
دستانم را بگیر و با خود ببر به سوی روشنایی که از تاریکی خسته ام. چگونه می شود گفت که دوستت دارم؟ فریاد می زنم و می رقصم و از شادی گریه می کنم که روزی به تو خواهم رسید ای آرزوی تمام زندگیم. ای تمام هستیم و ای کاش می دانستی اینها لغت نیستند که بر سر انگشتان من جاری می شوند برای نوشتن. این ها تمام وحود من است که با هر کلمه تکه ای از مرا بر روی این صفحه جای می گذارد. هرگاه که به پیشم می آیی آرام بیا مبادا که ثانیه ای پیش از نبودت در کنارم ,مرثیه ای سراییده باشم و چشمانم خیس شده باشد. روزی آنقدر در آغوش تو گریه می کنم تا بار سنگینی این همه سال تنهایی را خالی کنم و سبک شوم.

31 October 2005

چه خاطره تلخی زنده کردی برای من امشب ::




من همون جزیره بودم خاکی و صمیمی و گرم
واسه عشق بازی موجها قامتم یه بستر نرم
یه عزیز در دونه بودم پیش چشم خیس موجها
یه نگین سبز خالص روی انگشتر دریا



چرا این شعر رو امشب نوشتم ؟ از خونه ات که برمیگشتم ، این آهنگ سیاوش اومد بدون هیچ ترتیبی.
یاد اون روزی افتادم که تا صبح اشک ریخته بودم و از غصه هام برای اون آدمی که دیگه خونه اش جای دیگه است نوشته بودم
اونقدر من رو آزرده بود که دیگه نمی خواستم دوستش بدارم
گفته بودم تموم و بعد مرد. عشق مرد

حالا امشب تو کاری کردی که من به همون خاطر عصبانی بشم و دلم بشکنه که اون زمان
نفهمیدی چه کار بدی کردی نخواستی آرومم کنی. فقط روی غرور خودت ایستادی تا بگی نمی خوایی برای کسی توضیح بدی چون واسه هیچ کسی ندادی
اما من همه کس نبودم واسه تو
من بانوی رویای تو بودم مگر یادت رفته بود
اگر احساس کردی دلم داره میسوزه بایست مواظبش باشی نه که مراقب عادت هات

دیگه گذشت
اما من با خودم عروسکم رو از خونه ات اوردم
اون عروسک رو دو سال پیش تابستون وقتی داشتم بر میگشتم بهت هدیه دادم. دادم تا پیشت باشه، تا یه روزی شاید اون ما رو باز به هم برسونه
امشب بردمش چون دیدم تو دیگه خیلی بزرگ شدی. اونقدر قوی شدی که دیگه به نه محافظت من نیاز داری نه عشقی که در وجود اون عروسک صورتی ام نهفته بود
اره من اون بچه عروسک رو برای محافظت از تو به دستات سپرده بودم. اونچه در درونم بهش همراه اون داده بودم بالاتر از همه عشق ها بود. چون نتونستم هرگز تورو توی تنهایی هات بگذارم و برم. نتونستم غصه هات رو ببینم. نتونستم دل شکسته ات رو ببینم
من نتونستم تو رو تنها بگذارم

اما تودیگه قوی شدی. دیگه از خودت می تونی مراقبت کنی. من حس میکنم انگار زخم های تو دیگه اونقدر خوب شده اند که تو میتونی خیلی راحت به راه زندگیت ادامه بدی اگر که من هم دیگه نباشم
اینو خودت گفتی امشب... یادت که هست ؟؟؟ :((( دلم چقدر شکست

همیشه به هم برگشته ایم با همه درد ها... اما الان دارم از تو دور میشم... چون تویی که من تو باورم ازت داشتم داره محو میشه. تو داری زرنگ میشی. داری دنیا رو با دید همه آدم های دیگه نگاه میکنی. داری سخت گیر میشی. داری اونقدر قوی میشی که این قدرتت باعث آسیب من میشه

نمی فهمم چرا ؟ اما من دلم میشکنه بفهمم تو از غصه های من تمرکزت رو دیگه از دست نمیدی ، می تونی زندگی معمولی ات رو بکنی.. تو می تونی حتی وقتی بارون میاد برای خودت نفس بکشی اما اشک های منو نبینی

آره تو من رو خواستی و من رو کشوندی.... اما من اومدم..... من بالاخره اومدم و به پای تو و برای دل تو از دل مرده خودم کندم. از عشق کندم تا از نو زنده بشم
برای تو برای بزرگ شدن تو برای جون گرفتن تو برای خوب شدن زخم های پشت تو

چقدر خوبه دیگه زخم هات کم شده. چقدر خوبه داری کنار من نفس می کشی و زندگی میکنی
چقدر خوبه برای آینده ات برنامه داری وقتت پر از ارزشه.

حیف که توی این زندگیت جایی برای من نیست
حیف که دیگه نهالی برای مراقبت نمی خواهیی
باغبون من که زمانیست مرده

25 October 2005

روزه ::



یکسال دیگه هم رسید
باز هم رفتم شب احیا روسری کشیدم روی صورتم نشستم رو به قبله و تنها توی عالم خودم دعا کردم
امسال چقدر دلم سبک تر بود
گریه هام کمتر سوز داشت
اما خیلی خوب بود چون برای همه دعا کردم
از کهکشان اقیانوسیه تا ایران زمین دور
برای تو و او هم دعا کردم
برای همه دوستام
ممنونم خدایا که باز هم تونستم پیشت و با واسطه علی ات دعا کنم و دلم رو سبک
ممنونم که به دعا هام گوش دادی این همه سال

خدایا.... خدایا

11 October 2005

payiz

پاییز


خواستم یه چیزی بنویسم

مثل یه ثبت واقعه

اینقده دلم گرفته

خیلی هم شیکسته

مثل یه قوری

دلم هم واسه یکی که چند ماهه ازش خبری ندارم خیلی زیاد تنگ شده

طوری که دلم میخواد اندازه دریاچه خزر گریه کنم

راستی پاییز رسیده

برگ ها دیگه داره میریزه

قشنگ 10 روز مونده به امتحان ها

گند زده شده به حال جمال ماها

چقدره بده باز دلم بگیره

وقتی اینهمه وقته خوب و بی درد مونده

دلم تنگ میشه این لحظه ها

پس برم تا گریه نکردم

بای بای

09 September 2005

امشب 9 سپتامبر سال 2005 بود. 18 شهریور 1384 ::

نمی دونم چرا حالم از سر شب قیلی ویلی بود
الان که اومدم چشم هام رو به زور روی هم بگذارم و دیگه فکر نکنم و اشک نریزم و خاطره مرور نکنم یهو یاد یه تاریخ مهم افتادم

سر کلاس دانشگاه وقتی توی تقویم ام نگاه کردم با خودم گفتم : نگاه کن ، باز رسیدش این روز تاریخی. یادم باشه عصری با خانواده جشن و تجدید عهد کنیم
اما اونقدر که درگیر مسائل روزمره میشی و هرروز که پامیشی بایست به هزاران وعده سرخرمن رسیدن به اوج موفقیت و تکنولوژی و به روز و مد بودن اعتنا کنی که مهمترین مسائلت رو هم یادت میره

به هرحال ، مثل همیشه همیشه ها من شبها خیلی حساس تر و رویای و خل !! ترم . الان هم وسط همه دپ زدن هام یهو یادم اومد امشب چه شبیـــــــــیست ( با آهنگ معروف قری بخونید ) خوب

امروز 9 سپتامبر سالروز ورود ما به این کشور کوفتی سوئد می باشد
سال 1377 برابر با 1998 میلادی قدم در این خاک سرد گذاشتیم
و تا امروز اونقدر دایره سرنوشت چرخیده که من دیگه از هرچی شهربازی و فانفاره حالم بهم می خوره

نه که بد چرخیده که خیلی هم عالی چرخیده. اما سخت و باسرعت دور ما زده و ما رو دور دنیا زده .هرچند که حتی پیدا نشه آدمی که شرایط به خوبی که خداوند برای ما پیش آورد اونقدر راحت و با تلاش خودش پیش بره. اما ما انسانها بارها ثابت کردیم که هرگز راضی نخواهیم شد. همیشه در گوشه ای از دنیا که باشیم بازهم نگران آینده ایم و از دور چشم انداز زندگی دیگری رو راحت تر از خودمون می دونیم

میدونم الان نه مادر نه پدر نه خواهر یادشونه امروز سالگرد پایان هفت سال گذروندن دنیای جدید در غربتی سنگینه
فقط منم که هرسال در این شب ، واقعا از ته دلم بدون اینکه حتی کسی صداش رو بشنوه هوار می زنم. چرا که سخته و سخت بوده و همیشه برام سخت خواهد بود تحمل دوری از ایرانم

دلم تنگ شده .هر روز کمی این هنجره که صاف شده باز کمی بیشتر میگیره. نمی دونم شاید روزی بفهمم که چقدر احمقم که دلتنگ اون سرزمین میشم ، برای آدم های پر از مهر و محبتش. برای دوستام برای فامیل هام و دخترخاله و پسرخاله ها و عموها و ...

زمان داره زود میگذره. من همش 15 سالم بود و الان دیگه دنیا رو با دیدی که سخت وابسته به مادیات هست نگاه میکنم. نگرشی که درش هدف ، تلاش ، امید ، برپاخواستن ، عشق ورزی و زیستن نه برای خود همه و همه در یک جعبه کادو شده همراه من در شب و روز سنگینی می کنه
اما نه زیاد غمگینم و نه زیاد شادم

خیلی خوبه که دیگه دل آزرده از غربت و تنهایی های این شهر نیستم. اما خوب نیست که ته دلم از اونچه دارم حس می کنم آرامش کافی و آرزویی ندارم

متاسفم برای این نداشتن

دورانی رو که مقابل خودم دارم پر از تلاش و زحمت برای جبران لحظاتی گذشته که وفق دنبال آرزو ها رفتن کردم ، بایست طی کنم .با آغاز این سال هشت ، میخوام برگردم به اون نقطه آغاز. اون لحظه ای که با ایمانی قوی این سفر رو شروع کردم ، پا به پای پدر و مادرم در سوز سرد پاییز خیابان کارسلونا راه رفتم و از آینده حرف زدم و برنامه ریختم. من خیلی قوی تر شده ام در این هفت سال. امسال بایست باز هم به اون روزها برگردم. دلم میخواد اونقدر قوی بشم که حتی لحظه ای تردید در علت این ادامه نکنم. دلم می خواد امسال همچو همون پاییز ، قلم و کتاب دستم بگیرم و تا رسیدن به نتیجه دلخواه ، شب سر بر بالینم نگزارم

جمله هام ادبی و معمولی ، مهم نیست. مهم اینکه که بتونم دوری از این شهر مجازی رو برای مدتی تحمل کنم. برای خودم خوب تر هست. چرا که حس میکنم با هر شبی که خطی فارسی میخونم و گاهی می نویسم ، دلم بیشتر آزرده میشود و دلتنگی سخت تر گلویم را می فشارد
تحمل نزدیکی به سرزمین آه و افسوس رو دیگه ندارم

بایست کمی استراحت کنم. این تصمیم رو همین امشب گرفتم چرا که بغض بدست نیاوردن آرزوها تا به امروز من رو از اشک خسته کرده

قصه ای برای نوشتن دارم که شاید فردا در این بلاگ ثبتش کردم. قصه ای از آغاز این سفر
و اگر نیامدم ، تا شروعی دیگر شما را بدرود

منتظرم باشید دوستان

03 September 2005

Oh so happy I seems to be

این عکس صحنه یکی از بهترین لحظات پراز خاطره تابستون امسال توی ایران هست.
چند روزی که به خاطر تعطیلات رسمی همه جا تق و لق شده بود، شب پنج شنبه یک روزی هلی بهم زنگ زد گفت دوست داشتی بری شمال بیا با ما بریم. گفتم کی ؟ گفت همین امشب ! نصفه شب که گذشت راه می افتیم. خنده ام گرفته بود از اینکه نصف شب بی هیچ ترسی میخواند توی جاده رانندگی کنند. اما بالاخره راضی کردیمشون فردا ظهر که اکثر خانواده ها مشغول رسوندن بچه هاشون به صف های کنکور بودند و جاده ها هنوز خلوت میبود بریم. بالاخره بساط ویلا رو به هزار بدبختی بود یه مستر مهربون وظیفه شناسی جور کرد تا با خیال راحت 4 تا جوون شنگول منگول هبه انگول بپرن سوار ماشین بشن و ده بگاز که رفتیم به سوی رشت. 3 روزو دو شب اونجا بودیم و اونقدر بهمون خوش گذشت که نمی خواستیم برگردیم
در راه برگشت از جاده کناره که جاده ای مخصوص عبور از کنار شهر های ساحلی هست گذشتیم که تمام مدت دریا رو توی مسیرت می تونستی ببینی

ساحل چمخاله هم یکی از ساحل های تر تمیز بود که یک شنای چند ساعته مشتی کلی دلم رو از دلتنگی دریا درآورد.
اما یک اصل فراموش نشدنی در همه سفرهام حتی توی بچگی وقتی ایران بودم اسب سواری کنار دریا بود. اون روز وقتی از قسمت محوطه طرح سالم سازی (اسم محلی که برای شنای خانوم ها تعیین کردن) بیرون اومدیم و دیدیم دو تا جنتل من کلی کفری بعد از ساعت ها بیرون گشتن !! دارن کف می کنند من تا اسب رو دیدم جیغ زدم که یالا دوربین رو بیارید من میخوام به عشقم برسم :))

خلاصه حسابی ازش سواری کشیدم
شرح مسافرت رو کوتاه می کنم چرا که با هیچ کلمه ای نمی تونم لذت دورانش رو وصف کنم. اما یکی از کارهای محال زندگیم رو هم در این سفر انجام دادم و ان روندن توی جاده مرگ چالوس بود. و در وصف این لذت بسی کافی که بگم داشتم بال میزدم وقتی توی اون پیچ در پیچ های خطرناک به دره ها و کوه ها و جنگل های سبز خیره می شدم و توی دلم می گفتم

من این خاک رو می پرستم

31 August 2005

::The Oxford Dictionary's latest definition of the following words


Atom Bomb : An invention to end all inventions.

Boss : Someone who is early when you are late and late when you are early.

Cigarette : A pinch of tobacco rolled in paper with fireat one end and a fool on the other.

Classic : A book which people praise, but do not read.

Committee : Individuals who can do nothing individuallyand sit to decide that nothing can be done together.

Compromise : The art of dividing a cake in such a waythat everybody believes he got the biggest piece.

Conference Room : A place where everybody talks, nobodylistens and everybody disagrees later on.

Criminal : A guy no different from the rest....except that he got caught.

Dictionary : A place where success comes before work.

Diplomat : A person who tells you to go to hell in sucha way that you actually look forward to the trip.
Doctor : A person who kills your ills by pills, and kills you with his bills.

Etc. : A sign to make others believe that you know morethan you actually do.

Experience : The name men give to their mistakes.

Father : A banker provided by nature.

Lecture : An art of transferring information from thenotes of the lecturer to the notes of the students without passingthrough the minds of either.

Miser : A person who lives poor so that he can die rich.

Office : A place where you can relax after yourstrenuous home life.

Opportunist : A person who starts taking bath if he accidentallyfalls into a river.

Optimist : A person who while falling from Eiffel towersays in midway "See I am not injured yet."
Philosopher : A fool who torments himself during life,to be spoken of when dead.

Politician : One who shakes your hand before electionsand your confidence after.

Smile : A curve that can set a lot of things straight.

Tears : The hydraulic force by which masculinewill-power is defeated by feminine water power.
Yawn : The only time some married men ever get to opentheir mouth.

28 August 2005

درون من کدام سرزمین را می خواهد ::

نمی دونم چرا خیلی مواقع وقتی دارم برای خودم تصویری از یک زندگی متفارت ، با یه شخصیت دیگه ، تنها هم نام خودم در ذهنم تجسم می کنم ، وقتی که خودم رو در زادگاهم در دایره ای پر از اعتراضات و محدودیت ها ؛ در سرزمین ویران شده ایران شبیه سازی می کنم ، هیچ نشونی از نهال کنونی امروز و فردایم نمی یابم

همیشه حس می کنم ، اگر هنوز توی ایران زندگی می کردم ، خیلی متفاوت می بودم. هرگز پایه های ساخته شده ستون شخصیتم از این گل و خشت امروز نمی بود. حس می کنم در دنیایی پر از فریاد دوست داشتم هر روز ربلی با شعله بر افروخته از یک برگ قانون باشم

نمی دونم چرا باور نمی کردم خودم حرف خویش رو وقتی تابستون برای دختر خاله و پسرخاله هام سخنرانی طولانی سر داده بودم از معنای قبول شرایط و سپری کردن و لذت بردن بدون آزار دادن خویش

گاهی خودم رو می گذارم جای یکی از دوستان دختر خاله ام که بر حسب رفت و آمد اونها با هم من شخصیتش رو در هر بار ملاقات زیر نظر گرفتم و با آنالیزی اون رو که متولد هم ماه من است مقایسه و قضاوت کردم

وقتی دارم توی دنیای تصور و خیال و فنتسی ، خودم رو در جامعه امروز ایران می بینم ، همیشه تنها راه هایی که بهش ختم میشم ، یک دختر بی نهایت لجوج ، نترس ، سنت شکن و در اوج همه اینها ، خلاف و بی مرز می بینم

در مقایسه این توصیف ها با شخصیت امروزم ، می تونم بر روی تنها کلمه خلاف خط بکشم اما سایر این توصیفات بر قالب من با رنگ جامعه متناسب خوب جای می افته

اما نمی دونم چرا حس می کنم ، اگر توی ایران بودم همیشه ناراضی می بودم ، همون احساس خفگی15سالگی که نطفه آغاز عبور از خاک رو گذاشت ، و همزمان یک صورت می بینم با خنده ای قهقه وار ، شاید همچو یک فریبنده مکاره

کمی ترسناک است وقتی تصور خودم رو در قالب دختری با قدرت شکستن تمام سد ها می بینم. کسی که می تواند تا اوج فریب کاری و نیرنگ پیش رود. دختری که به راحتی می تواند دل هزاران آدم را بدست آورد و بعد به آسانی بر زمین زند و بشکند. شبهه مرا بر میدارد وقتی می اندیم آیا این چهره ترسناک ، تضاد تمامی سرخوردگی ها و شکست های من در روبرویی با آینه من خود است ؟

نمی دونم شاید این حرف ها نوشته شد چرا که شب قبل تا خود طلوع آفتاب خواب می دیدیم همراه با مادر و پدر و خواهر ، بار سفر خویش بسته ایم و بار دگر به سرزمین ایران برگشته ایم. اینبار نه برای مسافرت ، بلکه برای ماندن
شاید آن مکالکمه تلفنی در خواب ، ... اینگونه هواس مرا پریشان کرده

همیشه حس کردم ، اگر مثل دخترک های آن سرزمین ، می بایست می جنگیدم ، چقدر آسوده با هزاران کودک به ظاهر مرد شده می خوابیدم و بر دامانشان صبح گاه قهقه ای مستانه سر میدادم


اما امروز .... من آن دختر نیستم ... شاید خوشا ... شاید هم هما فردا


پ.ن.
این نوشته کاملا شخصی است و شاید سخت با کلمات بتونم منظورم رو بیان کنم. اونچه که نبایست ناگفته بمونه ، تشکر تموم نشدنی من از خداوندم است که گذاشت به آرزوی نگفته و نشنیده کودکیم برسم.. همون رهایی و برون از مرزها رفتنه. همون که من رو به اینور خاک کشوند. مدت این چند سال بر روی آب شناور کرد و از آغاز امسال ، که پایان 7 سال رو جشن می گیرم ، راه اوج و پر پرواز رو داره بهم نشون میده
آره... این تصویر آرزو نیست... یک وهم است. شاید هم ترس. اشتباه نشود

27 August 2005

کجایی دوست من ::


خوب من فقط میخوام اینجا اعلام کنم که دلم برای یک دوست خیلی تنگ شده

آقای امیرحسابدار فرانسوی که خیلی وقت هست رفتند پی کارشون بایست بدونند که اینجناب عالیجناب لیدی منتقد امشب کلی هوای گپی دوستانه با حضرت فرنگیشان را کرده ولی چون ساعت بسیار دیر و نزدیک 2 بامداد هست امکان زنگ زدن ندارم

ایمیل ها و عکس ها و بلاگت بالخصوص ، کلی برای خنثا کردن دلتنگی خوب بود ، اما حس نامردی جناب ؟ را با چی جواب دهیم

یاد زمستون افتادم که اومدم پیشت و کلی با مهمون نوازیت (بخون تحمل لوس بازی های من ) از من و دوستم ، ما رو خوشحال کردی و خاطره فراموش نشدنی در ذهنم باقی گذاشتی


البته به عرض و تثبیت برسد که بنده 2 تا رفیق فابریک هم نام امیر در دو گوشه دیگه دنیا هم دارم که خیلی هم دوستشون می دارم. اما اونا از حال خودشون خبر می دند و ما رو هم نگران نمی کنند !! خلاصه درود بر امیر خان خودکار عزیزم رفیق قدیمی و دوست ندیده اما همیشه عزیز مثل یک برادر نداشته در این آلمان !! سرزمین در نرفتنی ؟! سلام مرا شوما هم پذیرا باش

و یک سلام مخصوص به رفیق شفیق تپلی خوش خنده خودم امیر روزگار سپری شده عزیز معروف به امره جون ؛) که امسال تابستون مشرف به زیارتت شدم شاد گشتم و هرزگاهی شبا حال و احوالی می گپیم


خلاصه :)) فقط از بعضی ها خبری نیست و ما اینجا اعلام کردیم به واضحات که اگر لااقل به ما خبری نمی دهید اون وبلاگ خوبت رو باز آپ دیت کن

دلم کلی واست تنگ شده امیر جان ، اینقدر توی کار هات غرق نشو دادا :) این سر دنیا هم رفیقایی داری

شب هر سه امیر و دوستان عزیز دیگرم خوش :) حالا حسودی نشه

24 August 2005

نگاهی به نگاه تو ::
شاید ندونی هرگز ارزش یک آدم رو تا زمانی که حس کنی چقدر احساسات اون و روحیاتش تاثیر گذار و متصل به حال و هوای خودت هست
بیشتر از کلمات ، بیشتر از ظرفیت و گنجایش توصیفات ، توی این چند روز اتفاق افتاده. هیجانات توی فضا و نبودن من روی زمین.. همه اش وابسه به یک حضور نورانیست
خواستم فقط با یک کلام بگم ، من مراقبت هستم. حتی اگر نتونم کامل نشونش بدم
نگران نباش ... چرا که من برای آرامش تو زنده شدم

18 August 2005

عشق اولی ::

کیوان سی و پنج درجه نوشته : که

اینی که می گفتند هیچ عشقی عشق اول نمی شود راست بود، من هم به تازگی همین را یافته ام، اما چیزی که من یافته ام با چیزی که همه می گفتند خیلی فرق داشت، این عشق اول انگار ارتباط عمیقی دارد با کودکی، با نوجوانی، حتی با بلوغ، انگار تنها لینک بازمانده به احساس قدیم، برای همین هم همیشه تقدس خاصی دارد، اما بیشتر از این نه، من دیگر چیزی درش پیدا نمی کنم، هرچه اندیشیدم، چه از باب کیفیت، چه از باب کمیت، چه عمق، چه احساس، خصوصا دریچه های بلوغ و کمال، از هر دریچه ای که می بینی، می توان کاملتر بود، می توان کاملتر عاشق شد، می توان دوباره بالغ شد، اگر جسارتش باشد.


من هم موافقم با این قسمت نظرت که میگی عشق اول ارتباط عمیقی داره با کودکی. من حس میکنم این روح دست نخورده و پاک هست که هرزمان برای اولین بار در مقابل دیده گان عشق عریان بشه ، نه تنها تاثیرپذیری اش قابل کنترل نیست بلکه تا جایی که فنتسی آرزو و مرز ممنوع بودن ها پایان میبره روح انسان و جسمش رو پرواز میده. اما همزمان اون میزان آسیب پذیری، رنگ قوی بر دامن این عشق بزرگ یا عشق اول یا همون عشق فرماموش نشدنی می زنه.

شاید همه متوجه نباشیم ، اما عشق متاثر از دو عامل مهم زمان و مکان است. بی انکار اگر داستان عاشقی بعد از اتمام و امضای اختتام سناریو غصه ها و اشک ها باز دوباره بر روی سن بازیگری برده شود ، مایل ها فاصله است با آنچه احساس کرده ایم در ابتدا با چشمانی بسته و دلی با درهای گشوده.. اما حتما همیشه افسوس هایی هست که در پی اشتباهات گذشته آه برایشان کشیم و ای کاشی که شاید نوعی دیگر راه خویش گزیده بودیم.

اینکه همه ما از قصه عشقی تاثیر پذیر ، مشق زندگی می نویسیم شاید بهترین خاطره اون میباشد. من فکر میکنم اگر همیشه در فاصله های زمانی مختلف شاید شش ماه و یا حتی هر دو ماه یک بار ، نگاهی به پشت سر بیاندازیم و هرآنچه که اتفاق افتاده بوده ، از زمان نطفه شدن یک احساس حتی با یک نگاه ، تا آن روز لعنت بر دل بی صاحب ، هر بار که این دفتر مشق را از نو ورق زنیم ، انگار با دوربین جدیدی همه داستان فیلم را تماشا میکنیم. هربار باور جدیدی نسبت به بازیگران نقش ها پیدا میکنیم و هر بار علت دلباختگی را قابل درک تر و آن تلخی ها را با لذت بیشتری مزه می کنیم.


آره کیوان عزیز ، من هم موافقم عشق های بعد چیزی کمتر آن اولی ، آن فراموش نشدنی ، آن عشق بچه گی ندارند ؛ اما باور داری که آن عشق درجه شجاعت قلب ما را به بینهایت رسانده بود ، و برای یک بار هم که شده در زندگی لحظه ای درنگ در هم دوستی آن که برش دلباختیم نکرده ایم...؟؟ شاید کیفیت ابراز علاقه ها، کمیت عشق بازی ها ، میزان دلبستگی ها و باند احساسات فلب ها بسی زیباتر و عمیق تر و پایدار تر باشند... اما هرگز آن لبخند تلخ افسوس از خاطر پاک نشود

چرا که آن عشق اول... مشق اول انسانیت بود

13 August 2005

::سخت تر از سنگ نبودی حتی ؛ نشکستی اما

کرگدن... اولین بار که شنیدم لبخند مزحکانه ای زدم. دومین بار که عکسی برایم فرستاد از بوسه دخترکی بر شاخ بلند و کهنه کرگدنی ، اشک بر چشمانم جمع شد و بارهای بعد ، با شنیدن آن جمله ، سخت خشمگین شدم و فریاد زدم نگو.. نیستی.. نگو تو سخت تر از سنگ نیستی
میگفت من یک کرگدنم ، دلم همچو سنگ است و قلبی در بدن ندارم که با آن عاشق شوم
می ترسیدم و های های گریه می کردم. دست التماس بر دامانش و او با لبخند مرا باز می کشاند به دنبالش
داستان کرگدن را نشنیده بودم ... اما می دانستم حتی برای اشک یک سنگ هم ابریست که تر می کند پوست کلفت پشتش را

اما به خدا که نمیدانستم کرگدن ها هم عاشق می شوند


كرگدن گفت نه امكان ندارد ‚ كرگدن ها نمي توانند با كسي دوست بشوند. دم جنبانك گفت : اما پشت تو مي خارد. لاي چين هاي پوستت پر از حشره هاي يز است. يكي بايد پشت تو را بخاراند ‚ يكي بايد حشره هاي تو را بردارد.
كرگدن گفت : اما من نمي توانم با كسي دوست بشوم. پوست من خيلي كلفت است. همه به من مي گويند پوست كلفت. دم جنبانك گفت : اما دوست عزيز ‚ دوست داشتن به قلب مربوط مي شود نه به پوست .
كرگدن گفت : ولي من كه قلب ندارم ‚ من فقط پوست دارم.دم جنبانك گفت : اين كه امكان ندارد ‚ همه قلب دارند. كرگدن گفت : كو كجاست ‚ من كه قلب خودم را نمي بينم. دم جنبانك گفت : خوب ‚ چون از قلبت استفاده نمي كني ‚ قلبت را نمي بيني. ولي من مطمئنم كه زير اين پوست كلفت يك قلب نازك داري. كرگدن گفت : نه ‚ من قلب نازك ندارم ‚ من حتما يك قلب كلفت دارم. دم جنبانك گفت : نه ‚ تو حتما يك قلب نازك داري. چون به جاي اين كه دم جنبانك را بترساني ‚ به جاي اين كه لگدش كني ‚ به جاي اين كه دهن گشاد و گنده ات را بازكني و آن را بخوري ‚ داري با او حرف مي زني .
كرگدن گفت خوب ‚ اين يعني چي ؟ دم جنبانك گفت : وقتي كه يك كرگدن پوست كلفت ‚ يك قلب نازك دارد يعني چي ؟ يعني اين كه مي تواند دوست داشته باشد ‚ مي تواند عاشق بشود.
كرگدن گفت : اينها كه مي گويي يعني چه ؟ دم جنبانك گفت : يعني ... بگذار روي پوست كلفت قشنگت بنشينم ‚ بگذار ...
كرگدن چيزي نگفت. يعني داشت دنبال يك جمله مناسب مي گشت. فكر كرد بهتر است همان اولين جمله اش را بگويد. اما دم جنبانك پشت كرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مي خاراند. داشت حشره هاي ريز لاي چين هاي پوستش را برمي داشت.كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي آيد. اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد.
كرگدن گفت : اسم اين دوست داشتن است ؟ اسم اين كه من دلم مي خواهد تو روي پشت من بماني و مزاحم هاي كوچولوي پشتم را بخوري ؟ دم جنبانك گفت : نه اسم اين نياز است ‚ من دارم به تو كمك مي كنم و تو از اينكه نيازت برطرف مي شود احساس خوبي داري. يعني احساس رضايت مي كني ‚ اما دوست داشتن از اين مهمتر است.
كرگدن نفهميد كه دم جنبانك چه مي گويد. روزها گذشت ‚ روزها ‚ هفته ها و ماه ها و دم جنبانك هر روز مي آمد و پشت كرگدن مي نشست. هر روز پشتش را مي خاراند و هر روز حشره هاي كوچك مزاحم را از لاي پوست كلفتش بر مي داشت و كرگدن هر روز احساس خوبي داشت.
يك روز كرگدن به دم جنبانك گفت : به نظر تو اين موضوع كه كرگدني از اين كه دم جنبانكي پشتش را مي خاراند و حشره هاي مزاحمش را مي خورد احساس خوبي دارد ‚ براي يك كرگدن كافي است ؟ دم جنبانك گفت : نه ‚ كافي نيست.
كرگدن گفت : درست است كافي نيست. چون من حس مي كنم چيزهاي ديگري هم دوست دارم. راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم.
دم جنبانك چرخي زد و پرواز كرد ‚ چرخي زد و آواز خواند ‚ جلوي چشم هاي كرگدن.كرگدن تماشا كرد و تماشا كرد و تماشا كرد. اما سير نشد.كرگدن مي خواست همين طور تماشا كند. كرگدن با خودش فكر كرد : اين صحنه قشنگ ترين صحنه دنياست و اين دم جنبانك قشنگ ترين دم جنبانك دنيا و او خوشبخت ترين كرگدن روي زمين.
وقتي كه كرگدن به اينجا رسيد احساس كرد كه يك چيز نازك از چشمش افتاد.كرگدن ترسيد و گفت : دم جنبانك ‚ دم جنبانك عزيزم ‚ من قلبم را ديدم ‚ همان قلب نازكم را كه مي گفتي ‚ اما قلبم از چشمم افتاد حالا چكار كنم ؟ دم جنبانك برگشت و اشك هاي كرگدن را ديد. آمد و روي سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزيز ‚ تو يك عالم از اين قلبهاي نازك داري.
كرگدن گفت : راستي اينكه كرگدني دوست دارد دم جنبانكي را تماشا كند و وقتي تماشايش مي كند ‚ قلبش از چشمش مي افتد يعني چه ؟ دم جنبانك چرخي زد و گفت : يعني اين كه كرگدنها هم عاشق مي شوند.
كرگدن گفت : عاشق يعني چه ؟ دم جنبانك گفت : يعني كسي كه قلبش از چشمهايش مي چكد.
كرگدن باز هم منظور دم جنبانك را نفهميد ‚ اما دوست داشت دم جنبانك باز حرف بزند. باز پرواز كند و او با زهم تماشايش كند و باز قلبش از چشمهايش بيفتد.


كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشم هايش بريزد ‚ يك روز حتما قلبش تمام مي شود.آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من كه اصلا قلب نداشتم. حالا كه دم جنبانك به من قلب داد ‚ چه عيبي دارد ‚ بگذار تمام قلبم براي او بريزد.




**************
نوشته ای که امشب خواندم از شب زده های بیگانه ای در سرزمین ژرمن ها بود... چقدر که زندگی ما مهاجران شبیه هم است... دل همه در سرمای غربت با نوای دوست خوش است و آرزوهای کوچکمان رسیدن به فردایی پر افتخار
به امید آن طلوع...

06 August 2005


ما برگشتیم و چه برگشتنی در دل کویر ::

انگار هربار که من مدتی به سراغ بلاگر نمی یام تغییراتی در سیستمش داده میشه.
درست یک ماه طول کشیده از آخرین باری که من فرصت کردم دقیقه ای رو پشت این جعبه جادوی بنشینم و ذهنم رو متمرکز کنم برای نوشتن یادگاری بر صفحه این وبلاگ
نفهمیدم چشم بهم زدم 6 هفته گذشت و چه خوش گذشت. این دوران بازگشت وکنار خانواده و یاران بودن بس زیبا بود و گرانبها برای من
لذت خنده ها و حتی تلخی گریه های این روزها برام اونقدر برام ارزش داشتن که الان که می خوام لحظه ای از خاطرات و احساساتم رو به قلم بکشم هم کلمات کفایت نمی کنند هم دل با غریبه خوانی همگون نمیشه
نمی دونم چرا از همیشه برام سخت تره نوشتن. اونقدر توی دلم حرف هست که دوست داشتم همش به فشار یه دکمه با یه وایر لس منتقل میشد روی این صفحه. اما نمیشه. من بایست این خاطره ها رو و این اتفاقات خوب این مدت رو با روح و دل و جون بنویسم و این فرصت کوتاه امشب هم برام کافی نیست
دلم میخواد بنویسم خدایا چقدر از اینکه برای من این دوران رو به بهترین شکل ممکن برنامه ریزی کردی شکرگذارتم. غیر منتظره ترین اتفاقات و دیدارها و گفتگو ها درست یکی بعد از دیگری اتفاق افتاد بدون اینکه متوجه باشم چطور همه چی توی یه صف داره جلو میاد. به همه خواسته های خودم رسیدم. دلم خالی شده از هرچی آرزو و افسوس و آه هست. در کنار همه خوشی ها و خوش گذرونی ها بهترین درس های زندگیم رو بار دیگه با دست خودم نوشتم و امضای شرافتم رو بر پای این برگ دیگه از قصه این سالهای جوونی یک نهال که حسابی دست خوش طوفان شده بود و ریشه هاش خشک و برگهاش پژمرده.. اما دوباره جون گرفت این نهال. دوباره سبز شد و حالا داره گل میده این تنه استوار پر از برگ سبز.
خوشحالم. اونقدر خوشحالم که حتی نمیتونم وصفش کنم.
شبه و من یه عالمه بایست دعا کنم. هم شکر و هم دعا...
برای همه اون آدم هایی که توی دلم جا دارند... و تا ابد زنده خواهند بود... حتی با خدانگه دارمان

07 July 2005

من اسير درد اون افسانه پرکشيدن, من کوير و اون به زيبايي خوشه چکيدنه ::
اينقدر روزها داره تند تند مي‌گذره که تابستون انگار عمر هر روز کوتاه‌تر از عمر برگ‌هاي يک قاصدک است.
شب‌هاي بي‌سکوت و گشت و گذار همراه با دوستان و فاميل‌هاي شر و شيطون کلي انرژي به خونم تزريق مي‌کنه. هرچند روزها زود مي‌گذره.
شنيديم بعضي از ملت‌ها بسي فوضول هستند و از اسرار همه خبري پي مي‌برند. هرچند عمرا از کار ما کس خبر داشته باشد.
يک شب همراه با دختر‌خاله اي‌ول جوني رفتيم برليان در سعادت‌آباد از اون معجون‌هاي مشتي زديم اين رگ نه اون رگ . بعدش هم کمي بالاتر و بالاتر بعد از ميدوني که اسمش انگار سرو بود يک تپه خاکي بود که من با شک و تهديد ازش همراه با دخترخاله جوني رفتيم بالا. و امـــــــــــــــــــــــا اون بالا چيزي بنود جز يه زمين گرد سبز چمن و دايره دايره مردمي که دور هم نشسته بودند و بساط قليوني داشتند و بعضي سيگار و روي قابلمه هم گروهي مي‌زدند و مي‌رقصيدند. من هم دلم بلال مي‌خواست. ديديم راهي منتهي مي‌شه به مرکز فروش قليون و بلال. نمي‌دونيد چه ذوق کردم يهو يک تاب و سرسره و اله‌کلنگ ديدم :)) توي تاريکي و نور شب و چراغ‌ها سوار الآکلانگ شديم و هربار که من بالا مي‌رفتم همه تهران زير پام مي‌ديدم. خيلي حس قشنگي بود. کلي چراغ و نور در کنار صداي آوازخوني بعضي آدم‌ها بعد از خريدن و نوش جون کردن بلال شيري جاي شوما هم خالي روي زمين و چمن نشستيم و گپي دخترونه زديم و از دل گفتيم که لاجرم بر دل نشيند.
گفتم اگر هنوز حرف از کسي زدي که خيال کردي فراموش شده دان که آن کس زندگاني جاري دارد در دلت.

روز بعدش از صبح تا ديشب خونه رفيق شفيقم بودم. دوست قديمي و صميمي دوران کوچولويي( نه که الان هم خيلي بهم ميگند گنده ؟؟ !!) از سال ۷۲ با اين دوستم همکلاس راهنمايي بودم و هنوز هم هروقت که ايران اومدم با هم کلي خوش گذرونديم.
ديشب اومديم کمي رمانتيخ بازي دربياريم و شمعي روشن کرديم و سيگاري بر لب آي شعر حافظي خونديم و از معناي عشق گفتيم و شنفتيم همراه با ۲ يار هميشگي دخترخاله پسرخاله گرام ! همه حس به هرهر کرکر تبديل شد که هيچ شب موقع خواب کاشف به عمل اومد که يه بار هم اومديم حسي گيريم در روياي عشق زد و هرچي شمع بود آب شد بر روي همه وسائل اينجانب خوش‌شانس !!!!

گفت بتهون يک قطعه موسيقي داره به نام قطعه تلخ؟ شنيدن اين قطعه همچو مرور خاطره‌هاي تلخ و غم‌انگيز عاشقانه زندگيست. اگر هميشه در حس و حال دلي آزاد مروري بر لحظاتي که در اون تنها و تنها با خداي خويش گريستي در درد دل اون لحظات رو ميشه هميشه با فشار دکمه تکرار موسيقي دباره گوش داد و لبخند تلخي زد و چشم‌ها را بست و وباره ياد آوري طپش تند قلب را. اما اگر اين قطعه دفعه پس از دفعه تکرار شود و باز گوش داده شود زندگي تلخ خواهد شد و لذت و ارزش آن نابود خواهد شد.
فالي زد برام و حافظ بعد از چند سال باز شعري خوند و من از بامي در شب‌هاي تهران کنار پنجره‌اي چشم‌ها به نادانستني‌ها بستم.
بـه مژگان سيه کردي هزاران رخنه در دينـم
بيا کز چـشـم بيمارت هزاران درد برچينـم
الا اي همنشين دل که يارانـت برفـت از يادم
را روزي مباد آن دم که بي ياد تو بنـشينـم
جهان پير است و بي‌بنياد از اين فرهادکش فرياد
که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم
ز تاب آتـش دوري شدم غرق عرق چون گـل
بيار اي باد شبگيري نسيمي زان عرق چينـم
جـهان فاني و باقي فداي شاهد و ساقي
کـه سلـطاني عالم را طفيل عشق مي‌بينم
اگر بر جاي من غيري گزيند دوست حاکم اوست
حرامـم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم
صـباح الـخير زد بلبل کـجايي ساقيا برخيز
کـه غوغا مي‌کند در سر خيال خواب دوشينم
شـب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين
اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينـم
حديث آرزومـندي که در اين نامه ثبت افـتاد
هـمانا بي‌غـلـط باشد که حافظ داد تلقينم

03 July 2005

چه بنويسم که ناگفته بسيار است ::

ديشب تا ساعت ۳ نيمه‌شب همراه با پسرخاله خان جان از هر سوراخ سنبه اينترنتي که خواستيم سعي کنيم ۳-۴ تا سايت دلخواه من باز بشه نشد که نشد. از حرصم آه کشيدم و گفتم شانس آوردم من اينجا نيستم والا عمرا اين رشته تحصيلي رو شروع مي‌کردم که ۲۴ ساعته بايست با اين اعصاب خورکني‌ها هرچي مي‌خوايي رو ببيني.

از اين حرف‌هاي لوس که بگذرم اين مدت هم حسابي بهم خوش گذشته و روحيه ام تقويت شده هم برخلاف همه مسافرت‌ها اينبار مي‌تونم با يک نگاه ديگه اي تهران و آدم‌هاش رو زير نظر بگيرم.

تاحالا چندين دفعه برخلاف سال‌هاي پيش که هميشه يکي همراهم بوده تا زمان عبور از !!! خيابان و خطر عابر پياده که من همش بهش مي‌گم پل عابر !؟ بشه حامي جاني الان خودم مي‌رم و قبل هر قدم يه فاتحه به امواتم هم مي‌ فرستم.

راستش يه جورايي احساس مي‌کنم برگشتم براي دائم ايران بمونم. موقع راه رفتن توي خيابون‌ها يا عصر‌هاي جمعه ... حس خاصي مي‌گيرم. ياد زمان گذشته که چه با غرور توي اينور اونور مي‌پلکيدم و کلي هم خودم رو گنده حساب مي‌کردم. انگار منم هم شبيه همين اعضاي جامعه شدم. اما همزمان به خيلي چيزها مي‌خندم و براي بعضي اتفاقات ابرو بالا مي‌ندازم !! و گاهي هم از بي‌انصافي ها سر تکون مي‌دم و لجم هم در مياد.

آخه کدوم بچه تهروني تا با حال تو عمرش براي يک ماشين دربست از ميدون ونک تا ولنجک ۵۰۰۰ تومان پياده شده که رارنده بي انصاف منو بد فرم تيغيده ؟؟؟!!!! تازشم انگاري زيادي بيغ بودم که مي‌گفت ۵۰۰۰ تا هم واسه اينکه خالي بر ميگردم برگشت بهم بايست بدي ! حال خود حديث اين مفحل مبحس و خرکس بخوان .


يک عصر پنجشنبه هوس رفتن به پارک ملت رو کردم. توي خيابون ولي‌عصر که ماشالا بزنم به تخته از سر ميرداماد تا پارک که يه طرفه بود از بقيه راه همه ماشين‌ها به سمت پايين !‌ خداييش اين مملکت تنها جايي هست توي اين دنيا که همچي چيزاي محشري رو مي‌تونيد توش ببينيد.تازه از دم بازار صفويه تا پارک‌وي هم يک‌طرفه به سمت بالا‌ !

اما آي حال داد پياده‌روي در شب خيابون ولي‌عصر و ديدن اينهمه جوون که عشق ماشين و گوپ گوپ صداي نوار ماشين‌ها بلند و توي خيابون دور برگردون براي خريد عروسک‌هاي يک و نيم متري دست‌فروش ها و جيغ ويغ هاشون.

تازه حس کردم اون حرفي رو که مي‌گفت عصر پنج‌شنبه که خيلي‌ها بيرونند و خوش ميگذرونند و بعضي ها تنها در دنياي خودشون...

خيلي‌ها با ياري همدمي بيرون بودند. کلي جوونها عشق بدمينتون و اسکيت سواري وسط خيابون. مي‌تونم بگم صفا داشت ديدن اين حال و شور.درسته که همه کسايي که از ايران رفتند با وجود اينکه اونور هميشه فکر ميکنند با خوندن دو تا سايت و مقاله و بلاگ همه شرايط آدم هاي داخل و حس وحالشون رو درک ميکنند اما وقتي که نيستي داخل اين دايره بايست بپذيري که ديگه اون حس ها رو نمي‌گيري.

ما بريم که خفمون کردند اينقدر از سر و کولمون بالا رفتند ! جاي همه شوما خالي بساط شومال و کيش و اينور اونور براه است که دلي از ازا دربيارم واسه خاطر همه سختي هايي چند ماه گذشته.


29 June 2005

::و اين هم بگذرد

و اين هم بگذرد
بالاخره اين دور بازي هم تموم شد و حالا بايست همه همراه با دونستن خيلي واقعيتها و همزمان ناآگاهي از خيلي پشت پرده‌ها منتظر آينده باشند.
اما از ايران چه گويم که بسي کمياب است در اين دنياي پهناور.از مراسم ايراني که ديگر زبانم قاصر است!!!

در اين مدت يک پامون توي سالن آرايشگاه بود يک دستمون توي اتاق پرو.از يک طرف هاي لايت مو انتخاب مي‌کرديم از اون طرف کفش همرنگ پيراهن ميهماني شب عروسي.
در باب اين ۱۰ روز تنها همين رو بس که اينجانب شعار بکش و خوشکلم کن رو حسابي در مخ خويش جاي داده و درسي بسار سنگين از نظر مالي جاني عقلي گرفتم !!! شعار همه فک و فاميل شده بود توي تاريخ برو بنويس از ساعت ۵ عصر تا ۳ بامداد زير دست دو آرايشگر خبره !!‌ تا بلکه کله خويش را باب ميل در هوا بچرخوانيم !!از ساير اتفاقات و هيجانات و جون کندن ها و شب‌بيداري ها نگم سنگين‌ترم :)
تنها همين که اين وسط درست شب قبل جشن عروسي دختر عمو جان اينجانب آي مسموم شدم آي دل‌درد گرفتم آي پوستم کنده شد ‌آي مثل مار به خودم پيچيدم که شک داشتم به مراسمي که يک هفته فقط دنبال قر و فرش بودم برسم . در نهايت با دارو درمان مادر بزرگ گرام و يک عدد قرص زد مسموميت و دل پيجه سر پا شدم و تا ساعت ۳ بامداد زديم و رقصيدم.

اما از مکان برگذاري جشن عروسي هم بگم که شنيدني ست. يک خونه اي در يکي از کوچه هاي خيابون جردن آدرس خورده بود. راستش قبل از اينکه بريم فکر کردم آخه چطرو ميخواند اينهمه مهمون رو توي يک خونه کوچيک جا بدند !! اما چشمتون هميشه از اين روزها ببينه !!
اين خونه نبود کــــــــــــــــــــــــاخ بود ! قصر بود ويلا بود واي محشر بود ! خود ساختمون علاوه بر داشتن سالن آنچناني بزرگ و غيره و زالک و طبقات فلان حياطي داشت با استخري بزرگ وعلاوه بر اون يک سالن سرپوش با استخر و سونا و جکوزي و حمام !! که در اين قسمت قليان خانه اي محشر براه بود اون شب که همه سر تخت مي نشنتند و با کباب لقمه روي ذغال ازشون پذيرايي ميکردند !! آقا ما اينهمه عروسي هر سال اونم دوبار دوبار در ستکهلم رفتيم اما يکيش به پاي اين مراسم نمي رسيد. و صد البته گروه ارکستر و موزيک و نورپردازان خودشون يک پا ديسکو جهاني بودند. خالصه جاي همه شوما خالي !!‌ ما که کيک عروسي رو هنوز نخورديم !!‌
در کنار همه خوشي هاي بدو بدو واسه قر و فر ديدار با دوستان و خوش گذروندن با يک جيگري بد به ما نميگذرونه !! ايشالا چشم حسوداش بــــــــتـــــــرکــــــــــــــــــه. هر روزم ميدم واسم اسفند دود کنند يه وقت از خوشکليم چيزي کم نشه :))

اما امان از اين اينترنت ! آقا يکي به من ياد بده چطوري اين سايت ها رو با فيلتر دور بزنم . يعني که چي حتي توي فليکر هم نميشه رفت. من آخه پس چطوري عکس هاي جنگولي بگذارم ؟؟؟؟

22 June 2005

عجب دنیای سرسختی ::

اومدم بعد از چند روز ترک عادت و اعتیاد پای اینترنت ، اما چقدر سخته !! بابا سرعت بابا فیلتر بابا اگه من اینجا زندگی میکردم می بوسیدم در هرچی ولگردی اینترنتی رو به لقاش می بخشیدم.

راستی اینجا تهران است ، اینجانب خفن دارم با گرما حال میکنم ، کلی دلم تنگ شده بود و حسابی دارم بخور بخواب میکنم.
این جمعه که انتخابات و مسائلش رو نه تنها از توی رادیو تلویزیون دنبال نشد بکنم ،حتی همون از روی نت و اخبار سریع و سیر دوستان هم حتی محروم بودیم !! تازه فهمیدم که چقدر این بچه ها تلاش می کنند و چقدر پشت کار دارند.

من خواستم برم 4 تا دونه عکس انتخاباتی مشارکتی بگیرم دیدم فرمودند بزرگ تران تشریف داشته باش تو خونه جمب نخور بمب میگذارند !!! ما هم گفتیم چشم

اما خوب حسابی جالب هست که ببینم اون درصد بسیاری که من فکر میکردم مسائل ایران رو از دید ما !! نگاه میکنند تنها محدود به دایره اعضای پای ثابت روی خط اینترنت هست و نه بیشتر.
عجیبه با اینهمه کم بودن اعضای این دایره ، هم توحم زیادی آدم رو میگیره که انگار صداش الان به همه عالم و تک تک ایرانی های مقیم ایران میرسه ، هم اینکه همزمان این جمع کوچک و محدود به فیلتر حتی ، اینقدر تاثیر گذار هستند

اما از غربت روزگار بگیم ، که ما اومدیم ایجا برای خوشی و بزن برقص برای یک بار هم شده در یک مراسم باشکوه عروسی در این سوی مرز در داخل میهن شریف شرکت کنیم ، عد زد و پدر بزرک عروس خانوم فوت کرد همین دیروز !! حالا همه در شوک برگذار کردن یا لقو مراسم در روز یکشنبه هستند !
از یک طرف روحیه ندارند و از طرف دیگه خروار خروار مهمون از همه کشورها بلیط گرفتند که بیایند !!
این وسط من برای اولین بار مراسم تشیح جنازه رو در بهشت زهرا دیدم !! بابا این قبرستان هست یا یک شهرستان دیگه ؟؟؟ چرا اینقدر دوره !!!
البته نزدیک تر از فرودگاه بین الملی هست !! که واقعا جای خنده داره

قبلا که ایران بودم و هنوز بچه بودم دو بار در مراسم عزاداری مادر و پدر بزرگ پدریم بودم و وقتی گریه آدم ها رو برای از دست دادن عزیزی می دیدم ، همیشه به خودم میگفتم قدر انسان های عزیز اطرافت رو بدون ، یه یک روزی دیگه دیر هست
و الان هم دارم حس میکنم ، دیگه اگر بنا به سفری به ایران باشه از دفعه دیگه ، برای جشن و شادی نخواهد بود ، دیگه همیشه نگرانی و شاید هم برای آخرین خداحافظی... شاید هم اولیش پدربزرگ مادری خودم باشه :(

اما جدا از این چند روز که حسابی مشغول سرزدن به نزدیکان بودم ، یک بار هم با چند تا از دوستای وبلاگی بیرون رفتم که کلی خوش به حالم شد و حسابی از سخن رانی هاشون خوشمان آمد.

من اینجا حتی فکر نمی کنم بتونم 4 تا دونه عکس توی فلیکر بگذارم ! از بس که ماشالا سرعت بالا و خلاصه اندش :)) جای شوما خالی

این بود اخبار ما از میهن عزیزم

برای خودم و برای اینکه در خاطرم در فردای فراموشکاری بمونه یادداشت کنم ، که امسال برخلاف دفعات قبل چقدر آروم هستم ، چقدر حالم خوبه ، که همه جونم آتیش نیست. و انگار تازه که روی زمین هستم می تونم کمی از شرایط واقعی ایران رو ببینم
اما جز یک شب که حسابی بعد از گذر از همه مسیر های پرخاطره دو سال پیش تابستون ، حسابی روی روانم پاتیناژ رفتم و شبش از غصه های های روی پشب بام گریه کردم ، بقیه روزها خوب بوده.

اولین شب ، همین پنج شبنه ، رفتم خونه خودمون ، همو جا که کلی ازش خاطره دارم. رفتم روی پشت بام خونه و از اونجا اینقدر نفس عمیق کشیدم تا همه آرزوهام کمی جون بگیرند. خیلی خوبه از بچگی ات کلی خاطره داشته باشی. خیلی عالی هست که همه بچه هایی که اون زمان همبازی تو بودند الان همه کلی واسه خودشون دنیایی دارند و تو میشینی باهاشون خاطرات دوران کودکی و نوجوونی رو مرور میکنی و تا صبح میخندی

ای کاش.... آره ای کاش

15 June 2005

و اما این انتخابات ::

مدتی هست که وقت آزاد بلاگ خونیم صرف خوندن نوشته ها و آرگومنت ها و مخالفت ها و تشویق های خیلی از دوستای وبلاگ نویس شده. یکی از دوران خیلی پربار در دایره این کانال ارتباطی رو همه گذرونند

از سایت ها و فوتوبلاگ هایی که عکس های روز و داغ داغ داغ می گیرند و درجه هیجان رو به حد بالا میرسونند ، تا کسایی که حسابی گلوی نویسندگیشون رو خط خطی می کنند با فشار تند تند دکمه های کیبورد که همه رو آگاه کنند از شرایط امروز ما ، شرایط حقیقی درون جامعه . از نظراتی که از بطن ایران به گوش میرسه ، از میون پیر ها و جوون ها. با عکس هایی که گویای هزاران حرف ناگفته هستند

شاید هنوز تعداد کمی از همه این جمعیت بلاگر ایرانی بدونند که چقدر شاهکار کرده اند. که چقدر تفاوت ها در طول این چند سال از آغاز دوران بلاگ نویسی و آزادی عقیده برای همه اتفاق افتاده.
شاید تنها درصد کمی بر این واقعیت بی نظیر واقف باشند که ایرانی ها ، مثل خیلی از شعبه های مختلف دیگه ، از پیشگامان اطلاع رسانی آن هم به این صورت سریع و هیجان انگیزند

راستش ، در کشور محل استقرار من ، در همین کشوری که خیلی از همسن ها و هم دانشجو های من شاید حتی یک بار هم اسم بلاگ نویسی به گوششون نخورده ، هرگز از هیچ گونه ابزاری برای بیان بلند بلند عقایدشون استفاده نمی کنند. برعکس ، در این کشور همه در سکوت زندگی میکنند و حتی اعتراضاتشون هم در ترس و خفی و بدون سوال مستقیم از یکدیگر است.

دلم میخواد اینجا ثبت بشه ، که جمعیت همیشه پر از هیاهو و پر از اعتراض و همیشه با آرزوهای گنده و شاید دیر دست یافتنی ما ایرانیان ، که در هر گوشه دنیا ، شاید تنها سهمی از این نیروی حرکت چرخ های بزرگ پیشروی به سمت آزادی را داشته باشیم.
اما بایست از خود مغرور باشیم که حداقل اگر کشوری تهی از امکانات و آزادی و رفاه و .... با هزاران کویر خشک اما بی سدی برای آبیاری داریم ، حداقل خود با هم گفتگو می کنیم. همه داریم یاد میگیریم شنونده افکار مخالف و موافق باشیم. داریم یاد می گیریم همبستگی در نهایت جواب میدهد. داریم همه به هم اثبات میکنیم که ما راه رسیدن به دمکراسی را آرام آرام آموخته ایم

همه کسانی که قلم می زنند ، عکس میگیرند ، پلاکارد و پیشونی بند با هزاران شعار رنگی دارند ، همه آنها که راهی را گذیدن ننگ می دانند و روی برگردان را تنها راه حل ، آنها هم شایسته احترامند و حق راهنمایی و نظر دهی دارند ،
همه ما که ایرانی هستیم ، همه ما مسئولیم برای تلاش در راه رسیدن به سرزمین آرزوهایمان. سرزمین آزادی ، افتخار ، اعتماد ،دمکراسی و فردایی روشن برای سرزمین جاودانه ایران

10 June 2005

san - taken by mehrad


san - taken by mehrad
Originally uploaded by ghazal1204.
Oh dear...

08 June 2005

Colourfull Flower



Originally uploaded by josef.stuefer.
Just captured my eyes, these colour smells happiness, laugh, love, dance..
Don´t you agree ?

Flickr is such a fantastic site, share your picture with everybody...

06 June 2005

لحظه خداحافظی ::

شب داشتم برنامه ایرانی کانال همسفر رو که آخر شبهای یکشنبه نشون می دند اتفاقی نگاه میکردم.
توی همه موزیک ویدیو هایی که نشون دادند ، آخرین ترانه از حمیرا منو حسابی به هپروت برد
یاد آدم های عاشق افتادم ، آدم هایی که تنها با دلشون جلو می رند و از هیچ ترسی ندارند
یاد لحظه های خداحافظی و زمانی که به سرعت میگذره
یک سال همچو باد و خاکسترهایی تازه از آتش خفته ، یک سالی پر از... و حالا باز خانه میدان ریزش احساسات ماست

از فردای دیدارها همیشه نگرانم ، همیشه هیجان و همیشه ... دنیایی اشک
اما خوب چه کنم که دیگر تاب این را هم ندارم


The sky from ... Posted by Hello


» ترانه: لحظه ی خداحافظی
» آلبوم :مهتاب عشق
» خواننده:حميرا
» شاعر:بابک رادمنش


لحظه ی خدافظی به سینه ام فشردمت
اشک چشمام جاری شد دست خدا سپردمت
دل من راضی نبود به این جدایی نازنین
عزیزم منو ببخش اگه یه وقت آزردمت
گفتی به من غصه نخور می رم و بر ميگردم
همسفر پرستو ها ميشم و بر ميگردم
گفتی تو هم مثل خودم غمگینی از جدایی
گفتی تا چشم هم بزنی میرم و برمیگردم
عزیز رفته سفر کی برمیگردی
چشمونم مونده به در کی برمیگردی
رفتی و رفت از چشام نور دو دیده
ای ز حالم بی خبر کی برمیگردی
غمگین تر از همیشه به انتظار نشستم
پنجره ی امیدمو هنوز به روم نبستم
پرستو های عاشق به خونشون رسیدن
اما چرا عزیز دل هر گز تو رو ندیدن
گفتی به من غصه نخور می رم و بر ميگردم
همسفر پرستو ها ميشم و بر ميگردم
گفتی تو هم مثل خودم غمگینی از جدایی
گفتی تا چشم هم بزنی میرم و برمیگردم
عزیز رفته سفر کی برمیگردی
چشمونم مونده به در کی برمیگردی
رفتی و رفت از چشام نور دو دیده
ای ز حالم بی خبر کی برمیگردی


The ground from... Posted by Hello

02 June 2005

IRAN - North Korea ::
انجمن ما ، انجمن دانشجویان ایرانی در ستکهلم ، فردا روز مسابقه ایران و کره ، سالنی رو برای پخش مستقیم بازی بر روی پرده بزرگ تدارک دیده ایم
کسانی که دوست دارند ، ساعت 16 در محل زیر همراه ما و سایر فوتبال دوستان باشند

Day : Friday 03 June
Time : 16:00
Place : Kista träff, Sverige salen

برای اطلاعات بیشتر سایت انجمن






01 June 2005

و فردا برای تو ای یک وجب خاک اینترنت ::

راستش قول داده بودم به خودم یه متن حسابی بنویسم ، اما اینقدر این روزها زود میگذره و من درگیر امتحانات بودم که توی مود نیومدم هیچ کلی هم خسته کوفتم

اما این دلیل نمیشه حتی برای خاطره هم شده چند خطی ننویسم
امروز توی بلاگت خوندم که نوشتی ، دیگه بار و کوله ات رو بستی و قراره پشت گوشت هم نگاه نکنی و با 4 تا پا از امارات و دبی و همه گرمای روزهاش و تنهایی های شب هاش فرار کنی

می تونم تنها بهت بگم دست مریزاد. بالاخره دوران سختی تموم شد. اگر خیلی از خواننده های بلاگت جدید باشند ، اما هنوز تعدادی هست باقی که هرگز نوشته های تو رو از روز اول ورودت به خاک امارات و آغاز فرود در دره مشکلات فراموش بکنه.
سال بعد از سال سریع تر میگذره ، اما اونچه هرگز نمی گذره ، خاطره ثانیه هایی هست که با سختی پا رو از خونه بیرون می گذاشتی و شب هایی که خوابت نمی برده

همه شور ها و هیجاناتت ، گزارش هات از نمایشگاه جی تکس ، سفرنامه های ایرانت ، نوشته روح بزرگی بایست داشت در دبی ، دغدغه های دو سال اول و همه اون فریاد ها و تابو شکستن ها و شوخی های سکسی و باز کردن در صحبت از ناگفته ها و ممنوعات

من به عنوان یک خواننده ثابت بلاگت بعد از نزدیک 4 سال و همچنین به عنوان یک دوست ، تنها می تونم بگم به عنوان یک ایرانی به تو افتخار میکنم. برای اینکه در مقابل مشکلات سر خم نکردی و در نهایت به هدفت رسیدی

شاید با هزاران کلام حتی خودت هم نتونی این روزها و شبهای سپری شده رو توصیف کنی ، اما بدون همیشه بعد از یک دوره ابری و بارونی ، باز هم خورشید از پشت ابر ها بیرون میاد و زندگی ما انسان ها رو نور و گرما می بخشه

پژمان عزیزم ، برات بهترین شادی ها و موفقیتی پایان ناپذیر رو آرزومندم
باشد بقیه حرفا میان دو گوش


دوست تو و خواننده بلاگت
نهال

31 May 2005

خلایق هرچه لایق ::

باید اعتراف کنم باورم نمیشه این عکس ها و جوون های توی ایران هستند که با فاکل و موعای ژل زده بی کلاس برای هاشمی دارند تبلیغ می کنند

http://www.flickr.com/photos/e1384/16682083/in/photostream/

هرچقدر هم لقمه وعده براشون بزرگ باشه ، اما آدم هایی که سر عقایدشون نمی تونند بیاستند چطور می خواند به ارزش میهن پی بیرند

اینجا رو !! واقعا جالــــــــــــــــــبه

http://www.flickr.com/photos/e1384/16682081/in/photostream/

ps.
الان در سایت مهر نیوز خوندم که ستاد انتخاباتی رفسنجانی تکذیب کرده که این 50 تا ماشین تبلیغاتی از طرف اونها برای هاشمی دارند شلوغ میکنند

شبکه سازمان یافته ای برای تخریب هاشمی فعال شده است // کارناوالهای تبلیغاتی ربطی به ستاد ما ندارد
http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=190392

29 May 2005

دل آسمون هم می غرد ::

مدت ها بود بارون نمی اومد حتی توی این شهر سرد و کوچک
امشب صدای غرش رعد رو شنیدم و برقش حس غربت شبونه من رو باز از زیر پوست خَش داد
همیشه عاشق این غرش بودم ، حس قدرت رو لمس می تونم بکنم باهاش
وقتی اون نعره به برق و اشعه خیره کننده اش تبدیل میشه ، می خوام فریاد بزنم و بگم آره توی دل من هم هزار تا هوار جای داره ، بیا جایگاه قدرت انسانی من برای تو ، شبی من در کرسی قدرت تو نعره ای بزنم از گله های این دنیا

اما.. خوب این هم باز جزو یه شب زدگی میشه و میره

توی کلاس توی دانشگاه نشسته بودم همه روز و برای امتحان دوشنبه صبح خودم رو آماده می کردم. دفترتمرینم رو حاضر نیستم ورق بزنم ، که توش پر از خط خط چکیده های شعره. شعر و خاطره و حرف و گله و آرزو. حرف هایی ناگفته ای که مخاطبش تنها خودم شدم و به گورستان سپردمشون

سطر شعری که از میون چندین صفحه عدد و کد و مسئله یهو باز شد شعر قشنگی بود. شعری که دل می سوزونه هربار که می خونمش
با ماژیک قرمز و سیاه و آبی ، روی تخته وایت برد کلاس با خط قشنگ نوشتمش

نگو طفلی دل سپرده... یه نفر دلش رو برده
بگو چون عاشقه قلبش... تابحال از غم نمرده
میدونی زندگی سخته... بار حرف زور زیاده
اون کسی برده که... قلبش روبه دست غم نداده
نگو طفلکی منم من ... من شهامتم زیاده
هیچ کسی هنوز تو دنی...امثل من که دل نداده
مثل پرواز پرنده... توی قلب آسمونها
من دلو به عشق سپردم... توی قلب کهکشونها
پر زدم من توی چشمات... با تو من پرواز کردم
من از پایان می ترسیدم و..... آغاز کردم


تا خاطرم بمونه 30 ماه می سال 2004 رو ، و سال 2005 رو
روزهای سخت به پایان خودشون دارند میرسند. اما دل من دیگه بارونی نیست. قلم شعر من دیگه خشک شده و زبون سخنم از دلتنگی های عاشقونه بند اومده

دلم نمی یاد حتی احساس درونم رو توی این چهار خط مکتوب کنم، چرا که خیلی چیزا ممنوع هست
قانون زندگی خیلی آرزو ها رو ممنوع میکنه

و من سالی بود با این قانون ها می جنگیدم
دلتنگم امشب و اشکی برای ریختن ندارم


امشب به نا گه رعد می زند پشت پنجره اتاق تنهایی های من
در پشت رگبار ابر پر بارانش، نم برگها بر موهایم می چکانم


ps. آخ جـــــــــون عجب سیلی شد !! به جای قطره داره گوله اندازه توپ تنیس بارون میاد :)) شیطونه میگه بپرم برم بیرون زیرش وایسمــــــــــا نصفه شبی :))

27 May 2005

اسم من امـــــــقزی ::

سایت ستکهلمیان لینکی به سفارت ایران در دانمارک داده , که در اون لیست نام های مورد قبول سازمان ثبت احوال ایران هست ؛ که برای نوزادهای متولد خارج از ایران در سفارت مربوطه ایران در هر کشور شناسنامه ایرانی صادر می کنند. این لیست اما بسی جالب است

لینک مستقیم
http://www.iran-embassy.dk/fa/name%20list/namelist.htm


مشکل ثبت نام برای کوچولو های چند تا از فامیل های ما بوجود اومده. طوری که با این سخت گیری ها که از طرف سفارت نیست بلکه دستور از اداره ثبت احوال ایران هست ؛ باعث میشه که موقع سفر به ایران یا مادر پدر بچه اسم دلخواه رو عوض بکنند؛ و یا شانس داشتن شناسنامه ایرانی رو ندارند

حالا توی همین لیست ، من حتی اسم خودم و خواهرم رو که توی ایران شناسنامه گرفتیم پیدا نمی کنم !!! موندم طفلکی بچه های فرنگی ایرانیمون چه آبی در هاون بایست بکوبند

...............................................................

این نوشته از وبلاگ عاقلانه لیلا ، که نامه ای رو منتشر کرده. خیلی قشنگ هست. دونستی های همه ما، اما بخونید

لینک مستقیم

http://www.leylaa.com/archives/037397.php

«.....
درد بی درمان دموکراسی :
- "هر ملتی لایق همان دولتی است که بر او حکمرانی می کند." (ماکیاولی)
- "دموکراسی یک مفهوم انتزاعی است.باید با ایجاد دورنمایی از رضایت، شبحی از دموکراسی را برای مردم ایجاد کرد. " (پایره تو)


باز وقت یک انتخابات جدید رسید و عدم مشروعیت یا ناکارآمدی سیستم (یا هر اصطلاح دیگری شبیه آنها که حجاریان می گوید ) ، انتخاباتی که علی القاعده - مثل همه جای دنیا- باید یک چیز کاملا روزمره در راستای بقیه جریانات زندگی مردم باشد را تبدیل به یک رفراندوم تمام عیار جهت تثبیت نظام خواهد کرد. واقعا مسخره است که سیستمی بعد از 26 سال هنوز به دنبال کسب مشروعیت از طریق مشارکت عمومی در انتخابات باشد ، ظاهرا می توان عدم مشارکت مردم در حوزه های دیگر و فشار بین المللی را با یک انتخابات پرشور! فراموش کرد. باز دو سال فاصله بین دو انتخابات را به تمرین بی تفاوتی گذراندم و با رسیدن زمانش به همان دودلی همیشگی رسیده ام که چه کار کنم . دوست داشتم کلی گویی کنم اما چون مردم ایران از دیدن واژه ما ایرانی ها کهیر می زنند و برای لحظاتی شدیدا احساس مظلومیت می کنند که چرا حقوق روشنفکریشان نادیده گرفته شده و باقی قضایا ، تصمیم گرفتم راجع به خانواده خودم بنویسم :


ادامه در سایت لیلا.... »

24 May 2005

Why should we leave ::

امشب بعد از اینکه از دانشگاه قدم زنان رسیدم خونه ، می خواستم همراه با خواهرم و یه دوست دیگمون بریم برای خداحافظی از یکی از ناز ترین دخترهای روی زمین، که دوست من و همکلاسی سه سال دبیرستان خواهرم و در نتیجه صمیمی ترین رفیق این چند سال زندگیش در سوئد شده بود.
میدونستم که نیکو (خواهرم) الان چند وقتی هست در تدارک هدیه مخصوص گـــــــــــودبـــــــــای عزیزترین دوستش هست. وقتی گردنبندی گه با نقره داده بود درست کنند بر روش حک کرده بود دوست تا تا ابد و شبیه فیلم ها دو تا دایره ای داشت که توش عکس خودش و دوستش رو گذاشته بود رو بهم نشون داد ، احساس کردم که این خداحافظی واقعا براش سخت هست.

قصه ما آدم ها خیلی غریبه. هممون یه روزی می بایست کوله بارمون رو برداریم و باز بریم. هم اونی که از کوه و دشت میگذره برای رسیدن به سرزمین رویاها هم اونی که مجبور میشه به یارش خدانگه دار بگه و به دنبال سرنوشت زندگی جاده رواز نو و تنها سپری کنه

دوست نیکو، دختری بی نظیر در خیلی جهات هست. از زیبایی ظاهری تا درون. اما برای رسیدن به اهداف و موقعیت شایسته در آینده شغلی و تحصیلی ، همراه با خانواده اش عازم کشور شیطان بزرگ شدند.
روزی که این تصمیم رو گرفت ، یک سال پیش بود، روزگارش در این کشور خیلی عــــــــــــــــــالی بود. عشق زندگیش رو هم چند سالی بود پیدا کرده بود . اما وقتی تصمیم به رفتن گرفت ، از ناچار و از خاطر سختی های مسافت از عشقش درخواست اتمام دوستیشون رو کرد
من همیشه این جمله اون پسر دلم رو می سوزونه ، که تنها گفته بود ، اگر چند سال دیگه در زندگیم اومده بودی هرگز نمیتونستم از نو روی پا بایستم.
اما با وجود اینهمه عشق ، حاضر شد بگذاره دختر رویاهاش به سوی سرنوشتی جدید قدم بگذاره. و دیگه باهم ارتباطی نداشته باشند

یادم هست عقیده ام با بقیه مخالف بود وقتی سخن از مثبت بودن تصمیم دختر برای قطع کامل ارتباط در یک سالی که هنوز در این خاک زندگی میکرد می آوردند. من اصرار می کردم که چرا مثل دو دوست با هم هنوز ارتباط نداشته باشند ؟ مگر نمی شود با هم حرف زد اما از عشق نگفت و خاطره ای را زنده نکرد

می دونستم اما که این راه ممکن نیست. برای خیلی ها ممکن نیست. یک سال شاید سکوت و گذروندن شب ها و صبح هایی که شاید هیچ کس جز خودشون ازش خبر نداشته باشه ، شاید بهای زیادی باشه برای رسیدن به یه آینده و خوشبختی. اما این یک انتخاب است. انتخاب باقی نگه داشتن عشق در جایگاه دوست هم انتخابیست که نه تنها از پس هر آدمی بر نمی آید ، بلکه در نتهایت منجر به پوچی و پوسیدگی همه احساسات و ارزش های گذشته می شوند

وقتی در ماشین کادوها رو بهش میدادیم من سعی میکردم سه دختر دیگه رو با شوخی هام و کامنت هام سر حال نگه دارم و نگذارم اشک از گونه هاشون سرازیر بشه

هرچند مثل یه سخن گوی ماهر حرف از آینده و شانس و دنیای تجربه و فاصله های کوتاه و نامه و تلفن و ایمیل و عکس و سفر میزدم
هرچند مثل یک انسان عاقل و بالغ دست بر شانه هر سه میزدم و میگفتم دوستی های دوران نوجوانی هرگز زیر خاک نروند

اما در درون میگریستم و میگریستم و میگریستم
چرا که من از همه آدم های دنیا درد رفتن را میدانم
چرا که از همه آدم های دنیا من بارها پشت سر خویش نگاه نکردم و گذاشتم جاده اش خیس از نم اشک های من باشد
که بارها وقتی چشم باز کردم سر خود بر شانه ای دیدم که نتوانستم برای ابد سر بران بگذارم
و دانستم که غربت ، غمیست هم پای مهاجرت، هم درد رهایی ، سخت تر از خدانگه دار دو یار...

من میخندیدم و در درون... به حال خویش....می گریستم

23 May 2005

bushsaddam


bushsaddam
Originally uploaded by
better world.

:D
BUSH&SADDAM
both the same shit

این هم جک امروز :

یه خرگوشه میره داروخونه میگه آقا آستین کوتاه دارید ؟ داروسازه میگه : "گفتن رد صلاحیت میاره داریم جمش میکنیم "

از بلاگ فینگیلیش

کاوه


18 May 2005

What If ::

L.A. Girls change partners too easy and too often. No hard heart broken feelings at all

I want to be an L.A. chick


ps- got my point? DAAW

12 May 2005

روزی روزگاری ::

.يکی بود يکی نبود
.غير از خدای مهربون هيچ کس نبود
:يه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت
عزيزم چند روزه مادر بزرگت مبايلش و جواب نميده هرچی SMS هم براش ميزنم
.باز جواب نمیده . online هم نشده چند روزه . نگرانشم
.چندتا پيتزا بخر با يه اکانت ماهانه براش ببر . ببين حالش چطوره
.شنل قرمزی گفت : مامی امروز نميتونم
.قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون بريم ديزين اسکی
.مادرش گفت : يا با زبون خوش ميری . يا ميدمت دست داداشت گوريل انگوری لهت کنه
.شنل قرمزی گفت : حيف که بهشت زير پاتونه . باشه ميرم
.فقظ خاستين برين بهشت کفش پاشنه بلند نپوشين
.مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بيان
.می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون
.شنل قرمزی گفت : من که گفتم از اين پسر لوس دکتر خوشم نمياد
.يا رابين هود يا هيچ کس . فقط اون و می خوام
.شنل قرمزی با پژوی ۲۰۶ آلبالوئی که تازه خريده از خونه خارج ميشه
.بين راه حنا دختری در مزرعه رو ميبينه
؟؟؟شنل‌: حنا کجا ميری
.حنا : وقت آرايشگاه دارم . امشب يوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن
!!شنل : ای نا کس حالا تنها میپری ديگه
.حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در آوردی
.بچه ها شاکی شدن دعوتت نکردن
شنل : حتما اون دختره ايکبری سيندرلا هم هست ؟؟؟
.حنا : آره با لوک خوشانس ميان
........................................................شنل : برو دختره
( به علت به کار بردن الفاظ رکيک غير قابل پخش بود )
.شنل قرمزی يه تک آف ميکنه و به راهش ادامه ميده
!!!!!!پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره
.ماشينا جلوش نگه ميداشتن . ميره جلو سوارش ميکنه
!!!!!شنل : تو که دختر خوبی بودی نل
.نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه
.با اون مرتيکه ...... راه افتاديم دنبال ننه فلان فلان شدمون
.شنل : اون که هاج زنبور عسل بود
.نل : حالا گير نده . وسط راه بابا بزرگمون چشمش خورد به مادر پرين رفت گرفتش
.اين دختره پرين هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بيرون
.شنل قرمزی : نگاه کن اون رابين هود نيست ؟؟؟؟ کيف اون زن رو قاپيد
.نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کيف قاپی
.جان کوچولو و بقيه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند ميکنن
!!!!!!!!!!!!!! شنل قرمزی : عجب
.نل : اون دوتا رو هم ببين پت و مت هستن . سر چها راه دارن شيشه ماشين پاک می کنن
.دخترک کبريت فروش هم چهار راه پائينی داره آدامس ميفروشه
؟؟؟؟؟
شنل قرمزی : چرا بچه ها به اين حال و روز افتادند
.نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتيول شد
.بچه مايه دار شدی . بقيه همه بد بخت شدن
.بچه های اين دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چيه
...شخصيتهای محبوبشون شدن ديجيمون ها ديگه با حنا و نل و يوگی و
.خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن
ما هم مجبوريم واسه گذران زندگی اين کارا رو بکنيم

10 May 2005

شعری از امید ::



سرت بذار رو شونه هام خوابت بگیره
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گریم میگیره
گریم میگیره
بزار رو سینم سرت , چشمای خیس ترت
بزار تا سیر نگات کنم , بو بکشم پیرهنت
بقل کن بچسب بهم , بکش دوباره دست بهم
جز تو کسی را ندارم , نزدیک تر از نفس بهم
سرت بذار رو شونه هام خوابت بگیره
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گریم میگیره
وقتی چشات خوابش میاد , آدم غماش یادش میاد
یه حالتی تو چشمات ,که عشق خودش باهاش میاد
وقتی چشات خوابش میاد , آدم غماش یادش میاد
یه حالتی تو چشمات ,که عشق خودش باهاش میاد
سرت بذار رو شونه هام خوابت بگیره
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گریم میگیره


http://www.iransong.com/album/1598.htm



گاه می اندیشم ، چه احساس لذت بخشی است ، از معشوق خود شنیدن ، که در دلش جای داری و قلبی برایت می نوازد. گاه دوست دارم در دلش می بودم تا می فهمیدم چه اندازه احساس دوست داشتن ام دلش را می لرزاند. خود هرگز تجربه اش نکردم.؛ شاید فردایی