28 January 2006

* not good news yet

Four persons from Stockholm, one from Canada, have now landed in Tehran..
They are worried, ruined and praying that they have had just a bad dream..
That they are not going to hospital tonight..

But I know now, I talked and cried with his daughter... I know that its a real bad nightmare...

God its so ridiculous, (i though at least), when people comes and write in their blog, begging for prayers...

God... I need people to pray to you ... We need him... please make a miracle happens

:(((

26 January 2006

Life is so short *




یک شب تابستونی ، ایــــــرون ، با یه مشت پسرخاله و دختر خاله ، با یه چند تا پسر نخاله و یه دختر کم نخاله

الان توی یکی از ایمیل ها چشمم به عکسه افتاد ، گفتم حالا که عریضه کم است و وقت تنگ ، ازتون بپرسم به نظر شوما اینجا چه خبره ؟ چه اتفاقاتی می اوفته و جریان این پارتی چیه ؟؟

پاسخ های خودتون رو به کامنت دونی این پایین پست کنید ، برنده یک عدد جایزه خفن هرکسی که بهترین حدس رو بزنه


پی نوشت . امشب یه خبر بد گرفتم در مورد یکی از اعضای نزدیک فامیلم ، خیلی ناراحت شدم. لطفا دعا کنید که این اتفاق ها فعلا سراغ ما نیاد... چون شرایط سخت روزگار فرصت هضم و پرداخت هزینه های سخت احساسی رو ندارند

21 January 2006

قول داده بودیم، مگر نه؟؟ *

دلم یک نوشته شبونه توپ می خواد
امروز صبح که بهم واسه پیشنهاد کار چند روز در هفته ، اما تمام وقت شد ، نمی دونستم بایست بگذارم اسمش رو قسمت و اینکه واقعا الان نیاز به این کار داشتم ، یا که به حساب وسوسه ای شیرین اما خطرناک بنویسمش

برای این دوران که حسابی وضع مالی خفنه ، این کار می تونه دوای درد باشه ، حتی شده برای یک ماه . اما اگر برم سراغش یعنی برنامه حضور مستمر توی کلاس های دانشگاه رو بایست بگذارم توی کوزه و آبش رو سر بکشم. نتیجه اش هم این میشه که آخر فوریه که امتحان های پریود اول هست من درس هام رو صفر میشم و می اوفتم دوباره توی کوزه و باز پول برای دانشگاه نمی تونم بگیرم و این پروسه ادامه خواهد داشت... اما تا اون موقع رو چی کار کنم

گاهی که برای دوستان سخن رانی های مفصل برنامه ریزی ، پشت کار ، حسابی اراده و چسبیدن به کار رو می کردم ، فکر می کردم آدم اگر بخواد می تونه واقعا به اون برنامه اش بچسبه !! اما الان قشنگ متوجه شدم که از حرف تا عمل راه بسی دراز است
خلاصه شما اگر راهنمایی بفرمایید ممنون می شیم. بگید من بایست گول بخورم یا نه !! هاها


موضوع دیگه ، برنامه این چند روز اخیر بوده که توی عصبانیت و دعوا تصمیمش گرفته شد. راستی کدوم عزیزی بود که میگفت توی دعوا که حلوا خیرات نمی کنند

شاید همه آدم ها وقتی زمان میگذره ، اون مجسمه ای که از خوبی های یک یار ساختن ، اون هم از گفته ها و قول های خودش ، تازه توی روزمره واقعیت خودشون با تبر اعمالشون تیکه تیکه ضربه میزنن بهش و ترک دار میشه این بت خوشبختی... تا یه روز می رسه که می شکنه آخرش

یادمه دفعه (رابطه؟؟) قبل ، اونقدر قهر و کشمکش و ترس و زود بر خوردن و سکوت توی هر مرحله بود که نتونستم به واقعیت احساسات درونم اجازه رشد بدم. همیشه پشت دیواری از چرا های فردا و ترس از آینده ، همه چیز رو توی لایه های مرموزیت پنهان کردم که برای همیشه پشیمونی رو واسم همراه داشت
درسته این ها باعث نمیشه همه چیز رو به گردن خودم بگیرم یا به گردنش بندازم ، اما درس بزرگی که گرفتم این بود که این دفعه ، این دفعه که قراره پر از خوشی باشه بعد از کلی ناخوشی ، این بار بگذارم این دل و روح آزاد باشه. تا بره واسه خودش هرجا میخواد سیر کنه سفر کنه کشف کنه، از اهدی هم نترسه. نه از دل باختگی و نه از دست دادن شهرت و پیشینه

همین شد که قول دادم فکر نکنم. چند ماهی طول کشید که روی همه زخم های از قبل و عقده های از گریه خالی نشده درمون گذاشته شد. خوب حالا وقتی به آرامش می رسی ، زمان اون می رسه که بخوایی کم کم واقعیت یک رویا رو به چشم ببینی و کم کم مزه اش کنی. شاید نه برای رسیدن به نقطه ای که خیلی آدم ها هدفشون از شروع یک رابطه میگذارند ، بلکه برای اینکه بتونی به خودت جرات بدی در پرتو این رویا رشد کنی. که بتونی مرز های ناشناخته خودت رو کشف کنی. و شاید روزی به لبخند رضایت بتونی بگی من فهمیدم .. من فهمیدم

چطور بایست این بستر برای من ساخته بشه ؟ مگر نه که این خواسته ها و دل سپرده های یک انسان هستند که وقتی به کمک آدم دیگری قدمی به واقعیت نزدیک میشند باعث شادی میشند. احساس نیاز به اعتماد رو تامین می کنند و در نهایت رشد واقعی وجود یک فرد رو به ارمغان می ارند.

من خیلی ساده تر از اون هستم که فکر میکنی یار ... شاید خیلی شکننده تر از این دیوار بلند و با استقامت. اما چشم هایی که به گوشه راست زمین با اشک خیره میشه ، درد و افسوسه. افسوس از اینکه مگر قول نداد من مثل اون دختر های مثال زده اش توی قصه هاش
هرگز نگم ای کاش ...من رو می فهمید

.متاسفم

19 January 2006

وقتی که رفتش *

ببین بابا جون

دنیا دو روزه

یکی امروز ... پیتزا می زنیم تو رگ

یکی فردا ... کباب لقمه ترکی یا فوقش ایرونی می خوریم

بگذره این دنیا تا که لااقل خلاص شیم از دلتنگی هاش

ای دَدَم وای

این هم بگذرد دیگه ؟ چمدونوم والــــــــــا


واسه یاد خودم : یه شب تابستونی توی آژانس ، پشت ترافیک و گرما ، آهنگ غمگین حبیب... راننده واسم علت غمگینی آهن هاش رو گفت ، همیشه جلو می نشستم نمی دونم چرا حس جنس ضعیف رو می گرفتم وقتی همیشه در عقب برام باز می شد ، باد گرم پنجره با باد کولر و پنکه برفی خیلی فرق داشت. همونطور که غذاهای سفارشی و چاق و چله مزه اش زیر زبونم می موند
حالا خدا می دونه چقدر پشت سرم فکر کردند ، خوب شد همه اشون فامیل های اینطرفی بودند والا این شب بیداری ها و روزها تلفن ها رو کی می تونست توجیح کنه
شاید واسه همینه دیگه اصلا دلم تنگ برگشت نمی شه، دیگه شاید تا مدت ها دلم تنگ آسمون تاریک زیر البرز نشه

اما حیف نیست .... :( به خدا خیلی حیفه اما ارزش نداره این بازی با این ترن هوایی

16 January 2006

یک شب سخت و کشدار *

خیلی وقت هست که هی میخوام بیام بنویسم ، از اتفاقات خوب این دوران تعطیلات و کمی هم از خوش گذرونی ها عکس بگذارم. اما اولش بهونه وقت نداشتن و مشغول درس خوندن بود ،الان هم یه عالمه دلم پنچر شده و حسابی دمغ هستم و توی این احساس اصلا نمی تونم از خاطره های خوب تعطیلات بنویسم

دیشب مریض شدم ! بعد از بیشتر از یک سال ! بزنم به تخته . اون هم اصلا از هیچ جا ؟؟ نه توی سرما کله کچلی رفتم بیرون نه کم لباس پوشیدم. نمی دونم یهو از کجا مریض شدم. صبحش امتحان تجدیدی داشتم ( آره اقرار می کنم خیلی بچه درس نخونی هستم ) و به علت هیچی نخوندن فقط رفتم سر جلسه و سوال ها رو چک کردم و نوشتم ولی جواب ها رو با خودم اوردم بیرون !! این عمل همانا و غصه خوردن و آبغوره گرفتن همانا
کلی نشستم بد و بیراه به خودم و رشته ام و هر چی درس هست دادم. اصلا تصمیم گرفتم تا آخر امسال اگه اتفاق خاصی نیوفتاد و من به اونچه برنامه ریزی کردم نرسیدم درس خوندن رو رها کنم. خیلی حس بدیه که همش فکر کنی با وجود اینکه تمام فکر و ذکرت مشغول اینه که چطور موفق بشی باز هم احساس کنی یک شکست خورده ای

بارها هم به خودم گفتم عیب نداره ، باز هم بلند شو باز هم ادامه بده. اما الان کلی ناراحتم و دیگه میخوام شانس آخر رو به خودم بدم. هرچند ترم پاییز اونقدر هم بد نبود و به قولی کلی پوئنگ گرفتم ! اما به برنامه ریزی که کرده بودم نرسیدم و همین باعث مائوس شدنم میشه

فردا ترم جدید شدوع میشه ، کیف و کلاه کردم که هر روز تا 9 شب توی سالن ساکت بشینم و درس بخونم بعد از اتمام کلاس های اجباری و تا زمانی که احساس نکردم کارم رو انجام دادم بیرون نرم

اما مشکل اینجاست که من در حقیقت دلم میخواد وقتم رو به خیلی کار های دیگه بسپارم تا اینکه همش درس های بیهوده بخونم
دلم برای کلاس های موسیقی و ویالون نواختن تنگ شده ، بیچاره ویالون خوشکلم بالای کمد داره خاک میخوره.
دلم میخواد مثل قدیم هر شنبه برم تنیس بازی همراه با خواهرم ، کلی پیاده روی کنیم ، کلی انرژی مون رو خالی کنیم و کلی سربه سر معلم های بیچاره بگذاریم ! اما حیف که اون دوران زودی گذشت
الان میخوام های های گریه کنم ها ! البته افسرده نیستم اما خیلی ناراحتم
آخه چرا این سن که من بایست کلی حال و حول کنم ، یا بایست درگیر مشکلات و دردسر های روابط عاطفی و عشقی و شکست هاش و از بین بردن خاطرات تلخ گذشته اش باشی ! بعدش هم فکر کنی کی زجر کشیدن تموم میشه و به پول و پله ای می رسی

راستش این یک سال اخیر همش به پول فکر کردم و اینکه آخه چرا من پولدار نیستم ! همش به پاریس هیلتون قبطه خوردم. راستی یکی از این بلاگر های خیرمند نیست یه کاری چیزی دست ما بده کمی پول تو دست و بالمون بیاد ؟؟ آبنوس خان شما که شرکت داری خودت ، بیا این ریش من گرو... یه اکسترا جابی چیزی ؟؟ :) هی هی

برم بخوابم ، امروز که همش توی تخت گذشت
از دست دوست پسرم هم کلی عصبانی ام که چرا امروز که من مریض ام نیومده به من سر بزنه ! فردا باهاش یه عالمه دعوا میکنم !!! یعــــــــنی که چی

05 January 2006

Happy 23 Birthday ME *

صبح که چشمم رو باز می کنم ، اولین صحنه شاخه های پر از برف و آسمون سفید پشت پنجره ام است و بعدش هم صحنه های خواب های عجیب غریب شب قبلش ! دیشب انگاری با فرار از نوعی خفن از بلایای طبیعی مخلوطی از سونامی و زلزله و آتش سوزی اتمی دست و پنجه نرم می کردم.

اما در اتاقم رو که باز کردم ، دیدم پشت درش نوشته شده تولدت 23 ات مبارک :)
یک لبخند نیش تا بناگوش روی صورتم ظاهر شد . خواهر جونم نفر سوم هست البته ، دیشب راس اینکه ساعت 24 نیمه شب رو دیلیینگ زد اولین اس ام اس تبریک به دستم رسید از فرانکفورت آلمان ، که اتفاقا همین جمعه میرم صاحب اش رو برای رسیدن به جشن شنبه که به مناسب تولدم میگیرم از فرودگاه می ارم.

خلاصه که بعله ، این یک سال نفهمیدم چطوری گذشت ، مثل همیشه تند و تند روزها به شب پیوست و من 22 سال رو هم تموم کردم.

مثل هرسال یک نوشته ای توی بلاگم بنویسم تا یادم باشه اون سال چه اوضاع و احوالی داشتم.

سال 2005 ، از ابتداش با نوای هیجان و انتظار و تلاش آغاز شد. با امید دادن به خودم و دیگران. و در نهایت همه تلاش ها به نتیجه دلخواهم رسید.
22 سالگی من پر از لحظات خنده بود ، خیلی بیشتر از سال قبلش ، شب و روزهایی که در هر ثانیه اش دوباه انرژی های از دست رفته رو با عشق و بازگشتن حس کودکی درونم تعویض کردم.
روزهای بی حوصلگی و شب های مملو از تنهایی و فکر های پایان نایافتنی ، تبدیل به بهترین ساعات شادی و شور و مهروزی شدند.

خیلی خوشحالم، چرا که توی این یک سال تونستم باز دوباره برگردم به روزهای کمی تا قسمتی فراموش شده اصلیت نام ام. اونقدر دوباره جوون گرفتن واسم مهم بود که به خاطر تمام درس هایی که گرفتم ولی در نهایت موفق شدم ، همه چیز رو توی کوله پشتی تجربه هام می اندازم و با انرژی و هدف به پیش میرم.

از خدای خودم باز هم شاکرم ، بهم صبر رو بیشتر از پیش آموزش داد ، اما مثل همه این سال ها در زمانی که می بایست کَرَم خودش رو به رخ بنده هاش بکشه ، به من معنای تحقق آرزوی بعد از تلاش رو دوباره یاد آوری کرد. خدایا همیشه با من باش

خلاصه امشب راس ساعت 17:30 دقیقه 15 دی سال 1361 یک دختر بسیار جینگول و شاد و تپلی مپلی بدنیا میاد که میشه بلای جون آدمیزاد :))

شنبه هم با همه دوستانم قرار هست توی یک لوکال جشن بگیریم و باز هم مثل سال هایی که جشن تولد می گرفتم ، به خاطر این روز و اینکه آدم هایی که من رو به خاطر خودم دوست دارند ، به خودم افتخار کنم. هرچند این کشور خانه دوم من است و این آدمها نیز روزگاری غریبه های دنیا بودند از چند دین و ملیت متفاوت.

;) تفلد خودم مبارک

03 January 2006

شب های یخ زده *

یکی دو شب هست هوا درست زمستونی شده ، سرد سردش 5 درجه زیر صفر نزدیک خونه ما نشون میده این دماسنج بیگناه که بایست توی سرما بلرزه
وقتی زمستون میشه ، با اینکه من آدم سرمایی نیستم و عاشق برف ام ، اما این اتاقم توی خونه ما از همه جا سردتر میشه ! جرات نمی کنم پام رو بگذارم زمین حتی ! چنان سوزی میاد که من بایست دوتا دوتا جوراب بپوشم

تا 2 سال پیش یک گرمگن برقی داشتم که مثل کرسی روش پتوم رو مینداختم و پاهام رو حسابی گرم میکردم اما از بس که پرت شد روی زمین و درجه گرماش رو به حد انفجار بالا بردم آخرش سوخت و به لقا لله پیوست ! پارسال رو بدون گرمای مطبوعش سر کردیم ببینم امسال مجبور میشم برم یکی دیگه بخرم یا نه !

راستش رو بخوایید ، وقتی توی ایران همیشه زمستون ها جلوی شومینه و آتیش سرخ و آبیش لم میدادیم و بازی میکردیم با خواهرم ، هیچ وقت فکر نمی کردم الان کلی دلم همچین جیزی بخواد ! اما باشه واسه خونه خودم

این یکی دوشبه ، جدا از اینکه سر کله شق بازی خودم حسابی روی عصب های مادر پدر پاتیناژ کردم و کلی خودم فکر کردم، شبهاش دو سه تا بلاگ از کشور های مختلف رو خوندم و خیلی حال کردم

بابا شما کدوم ملیتی رو سراغ دارید که از استرالیا گرفته تا کانادا و آلاسکا و سنگاپور و مالزی توش بلاگ نویس اهل باشه تا شهر های خاکستری همچو پاریس و شهر سبزی مثل اتریش

خلاصه حال کردم با این اشغالی که ما همه دنیا رو کردیم
دست پانته آ خانوم غربتستان درد نکنه که این لیست کی کجاست رو درست کرده و همه رو بر ترتیب نوشته

برم کمی موزیک آروم گوش بدم و صحنه های زیبای برفی درخت ها در شب رو که امشب موقع پیاده روی دیدم برای خودم مرور کنم
god natt