28 October 2006

* یک شب پاییزی دیگه که من نخوابیدم و ...

آره تو راست میگفتی امشب ، پای تلفنی که یک دفعه قطع شد و من احساس فلج روحی کردم قبل از اینکه بگم دلم بوسه ات رو می خواد.
تو راست می گفتی که من از زندگی ام ناراضی ام، تو راستی می گفتی که اضطرابم فقط مال امتحان است.
آخه زندگیم نشده اونی که دلم می خواد، آخه امتحان هنوز همون مشکل همیشگی است که از یک سال و دو سال و پنج سال پیش بوده.

می دونی توی این چند سال اخیر، از زمانی که پای اینترنت به خونه ما باز شد و من با آدم های ایران و ایرانی آشنا شدم ، شب های پاییز به جز عذاب چیز دیگری برای من نداشته ! البته اشتباه نگم، قبل از اون هم همون سال اول و دوم و سوم و ... همه پاییز ها تلخ و دردآور بوده. همشون پر از شب های بی خوابی. پر از شبهای دل درد از استرس و نگرانی و اظطراب روحی. کشمکش بر سر درست و غلط ره زندگی. درد از اینکه خوابم نمی برده. نه نه انگار این شبهای پاییز ملعون شده و جادو شده اند. سیاه مثل رنگ شب های پشت پنجره. برات تعریفشون نکردم، آخه خیلی سخته باورشون

راست گفتی که بهم هر روز گوشزد کردی، راست گفتی که با هم بودیم و وقت گذروندیم و با هم پیاده رفتیم. راست گفتی که من همیشه ناراضی خواهم موند ...

همه حرف های تو درسته عزیزم. به سال های پیش نگاه کردم، به شبهایی که توی همین فضا ثبت کردم، همه اش پر از نگرانی از درس بوده ولی تمام برنامه ریزی ها شکست خورده و همن هم هرسال سرخورده شدم و غصه خوردم و باز بلند شدم و ادامه راه رو دادم

ولی امشب دیگه خسته ام. امشب وقتی چشمام رو روی هم گذاشتم تا دردم رو بفهمم و درمون کنم، دیدم دیگه بریده ام. دلم خواست همه چیز رو رها کنم، برم به یه سرزمین دور که توی اون شبها هرگز تاریک و سرد نباشه، که اگه من تا صبح هم نخوابم ، بامدادش مشکلی نباشه ، که اگر مست بشم، اگر از نیکوتین منگ بشم، اگر همبستر بشم، هر جا و هر مکان که باشم ، اهمیتی به هیچ قانونی ندم و بی هیچ نگرانی نفس بکشم. بی هیچ هدفی، بدون فردایی برای بلند شدن. بدون فردایی برای تلاش.
توی این سرزمین دور، دلم خواست شبی رو کنار آتیش دم ساحل تا صبح با خدایم درد و دل کنم، در طلوع بامداد، سر به دریا بگذارم و بروم به سوی ابدیت ، شایدم هم فنا.
بروم و خلاص شوم از این دنیای سیاه. دنیایی که هر روز من رو آزرده تر و آشفته تر میکنه. میل به مرگ در من هر سال زیاد تر شده. اگر ریشه های اعتماد به نفس و این آرزوهای بزرگ و دوردست در درونم نبود که هر بار که با همه وجود بر خاک شکست افتادم من رو دوباره بلند نمی کرد، شاید تا به امروز بارها مرده بودم و دیگر اینجا از شب های احمقانه پاییزی سوگوارانه نمی سراییدم

راست گفتی عزیزم، من شکست خوردم و شکست خوهم خورد. بگو چه کنم تا نجات دهم این روح و جسم خسته ام را؟

دیگر عشق را هم تجربه کردم. دیگر مثل پاییز دوسال و سه سال پیش غصه عشق بی جواب و احساس های خفه شده را هم نمی خورم. دیگر پشت پنجره دلتنگی را فریاد نمی زنم. برای این آرامش قلبی از تو بوده که بامن در این 365 روز و دو ماه و یک هفته هر روز نفس کشیدی، بیدار شدی، خندیدی، دعوا کردی، گریستی و بوسیدی. آره عزیز من. خسته از تلاشم خسته از آرزو داشتن، دلم می خواست قلب نداشتم، روح نداشتم، دلم می خواست دنیا را با چشم نمی دیدم، شاید اینقدر رویا در دل کوچکم نمی پروراندم.

این کاش... ای کاش هرگز پاییز نمی شد... من از پاییز برگ ریزان روحم متنفرم
من از شب های بیداری، من از شب های نفس تنگی ، از شب های پر از گریه و درد و نگرانی و آروزی مرگ داشتن بیزارم

نترس، فردا صبح باز قوی می شوم، باز آرزو می کنم، باز تلاش می کنم، اما من خسته از نرسیدن به انتهای موفقیت ام

خسته ام عزیزم، بیا من رو با خودت به دنیای آرزویی ببر که می دانی دوست دارم. خسته ام عزیزم، یارم ، مهربانم ، همراز شب های من