31 August 2003

What tw

امروز هم تموم شد
آخرین امتحان..
من که ...
گفتن ندراه. خودم میدونم

امروز رفتم و از صبح تمامی برنامه های این 3/ 4 ماه رو پرینت کردم. تمامی کلاس هام رو تنظیم و چک.
کوله پشتیم رو برداشم با خودم اوردم خونه.... برای آغاز سفرم.

آره. دیگه فصل عوش میشه.
با آغاز هفته دیگه.. رنگ ها عوش میشه. داره تابستونی و پاییزی میشه.

من چقدر پر از نیرو و امید ام. پر از انرژی.
اوها اوها اوها
لا لا لا
گردش چشم سیاه تو خوشم مییاید
گردش چشم سیاه تو خوشم می یاید
موج دریای نگاه تو خوشم میاید می یاید
همچو مهتاب که بر ابر حریره تابد
تن و تن پوش سیاه تو خوشم میا یاد خوشم می یاید

رفتی از خویش و کف پای کی را بوسیدی
ای دل پاک گناه تو خوشم می یاید
گردش چشم سیاه توئ خوشم می یاید
گردش چشم سیاه تو خوشم مییاید
موج دریای نگاه تو خوشم میایید
همچو مهتاب که بر ابر حریره تابد
تن و تن پوش سیاه تو خوشم مییاید
تن و تنپوش سیاه تو خوشم می یاید

بس که در آتش هجران کسی سوختاه ای
اشک جان پرور و آه تو خوشم می یاید
گردش چشم سیاه تو خوشم می یاید خوشم می یاید
گردش چشم سیاه تو خوشم می یاید خوشم می یاید
موج دریای نگاه تو خوشم می یاید


29 August 2003

* دوخط موازي



دو خط موازی زاييده شدند.پسركی در كلاس درس آنها را روی كاغذ كشيد.آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم آفتاد و در همان يك نگاه قلبشان تپيد و مهر يكديگر را در سينه جای دادند.

خط اولی نگاهی پر معنا به خط دومی كرد و گفت: ما ميتوانيم زندگی خوبی داشته باشيم...

خط دومی از هيجان لرزيد.

خط اولی:...و خانه ای داشته باشيم در يك صفحه دنج كاغذ...من روزها كار ميكنم.ميتوانم خط كنار يك جاده ی متروك شوم... يا خط كنار يك نردبام.

خط دومی گفت:من هم ميتوانم خط كنار يك گلدلن چهار گوش گل سرخ شوم.يا خط كنار يك نيمكت خالی در يك پارك كوچك و خلوت! چه شغل شاعرانه ای...!

در همين لحظه معلم فرياد زد:
دوخط موازی هيچوقت به هم نميرسند و بچه ها تكرار كردند

دوخط موازی هيچوقت به هم نميرسند


ین جمله ها رو من برات نگفتم ؟؟؟

27 August 2003

memoris are worth to keep

وقتی نگاه میکنیم به آدم های دور و برم..
تمام کسایی که براشون ارزش و احترامی مافوق سایر آدم های داخل دایره ام قائل بودم..
میبینم که همشون تک تک به نوعیی من رو فیلد کردن
نه به اون معنا که نامردی تو کارشون بوده.. نه معنای دورویی و نه خنجر...
من تنها سوزشی رو میتونم حس کنم که همیشه با به یاد اوردن نام شون در قلبم زنده میشه
شاید این یه اتفاق معمولیه
شاید واسه همه آدم ها اتفاق میوفته
ولی من .. در نگاه به خودم
میتونم بگم که هیچ آدمی ارزش این سوزش رو نداره
منی که وقتی پنجره قلبم رو به روی دیگری باز میکنم.. باهاش از نرم ترین صدای جاودانه تو آسمون حرف میزنم

ولی خوب...

هر پرنده ای اگه در قفسش رو باز بزاری ..پر میزنه و از دیارت میپره...
حتی اگه دیوانه وار عاشق پرنده باشی...


بهتر نیست هرگز این قفس باز نشه تا روزی با خالی شدنش...آهی رو دل ما نشینه ؟؟

بگو که تو هم مثل من میگی نه..
چون این هست ...بازی زندگی..این همون سرنوشت است و بس..


امشب به یاد یه زابر مولایی افتادم ..که دو سال پیش..بد جور پر های من رو شکست...
شاید بیش از همگان..
خیلی طول کشید احساس تنفر و کینه رو از فلبم پاک کنم
اونم منی که هرگز از انسانی عصبانی و دلگیر نمیشم.. چه برسه یک دوست..

ولی خوب من اونقدر به قلبم زمان دادم.. تا یک روز دیگه خودش بهم گفت..
حالا بخشیدمش.

و از اون روز به بعد ..دیگه منتظر نیستم که اگه چشم تو چشم شدیم..یه روزی نه خیلی دور دور.. بخوابونم تو گوشش..
چون اون هم به عمرش از دست دادن رو امتحان کرده بود و چه قیمت گزافی رو براش پرداخته بود.

بگزریم.. از این جور آدم ها زیادند.. هر روز تو جاده زندگیت قدم میزارند..مدتی باهات راه میاد.. مدتی میدوند.. و من چه عاشق آن دوندگی ام.. ومدتی هم به عقب میروند و دیگر از سربالایی رفاقت بالا آمدن..کار آنها نیست


و چه دردناک است... تنها گذاشتن همسفرت در نیمه راه... در آنجا که نیاز فریاد میکند..
نیاز به پشتیبان.. یاز به همدم.. نیاز به یاور.. نیاز به هم آغوش...

و من چه خوب آموخته ام..قدم هایم را بر دارم..




آری کوچولو.. این سختی ها نیز بگذرد..من یار هم به جلو میرم..
این را مطمئنم..

آمین

شبم بخیر

25 August 2003

آری..
دیر یا زود..
میبایست پوست انداخت.. برون رفت از این پوسیدگی ها
پرواز کرد..
پرهای شکسته ریخته اند دیگر

غصه برای چه
فردا نیز سحرگاهی دارد

ما نیز اما.... همانند همگان میخندیم..
قارچ قارچ قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورچ

من این زیر چی نوشتم هـــــــــــآ ؟؟ : *)
الان که دانشگام. یه ساعت دیگه امتحان داتالوگی دارم و من نمیرم بنویسم/
به جهنم درکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

anyway
یه امتحان دیگه باقیست
و ....

کم کم داره به انتها میرسه
کمی صبر میبایست

22 August 2003

tanhayi man

سلام .....جان.
عزیز مهربون و دلتنگ من
از چی و از کجا.. با کدوم کلمه و مرِثیه.. وقتی که یا تمامی لغات تکرار مکرراتی هستند مساوی با تمام حس های پژمرده شده آدمیزاد.
وقتی که دیگه اونقدر گریه کردی و اونقدر لب هایت رو از ترس افشای حقیقت جهنم درونت به هم فشار دادی.. برای چه میبایست آخر نوشت.. چرا میبایست این غم ها رو مکتوب کرد..
من که دیگه دست بر داشتم از نوشتن. دفتر خاطراتی رو که برام یاد آور خنده ها و گریه هام هست بستم انداختم تو یه کمدی که دستم بهش نرسه.
لامسب تو هم بد شبی اومدی سراغ من.. هر چند هر شب من این هست.
روی دلت احساس سنگینی کردی؟؟ من الان 2 هفته تمام هست شب تا صبح و صبح تا شب دارم خودم رو تو فضا رو تخت.. پشت میز.. لابلای صدای آدم ها و زیر تضمین سایه خواب گم میکنم پنهان میکنم..بالشت رو محرم اشک هام میکنم و عروسک خرس سفید مهربون تو رو نوازش گر قلب خودم...
تو بگو کدوم کار جایز هست..
مردن بهتر از تحمل اینهمه عذاب نیست..؟؟
من که دارم میمیرم..
من در این منجلاب تنهایی دارم غرق میشم..خفه میشم.. شکسته میشکم..میسوزم . از همه دنیا دور تر و دور تر و درو تر.

دلم میخواد داد بزنم. هوار بزنم. از این موریانه ها که دارن مغزم رو داغون میکنم رها بشم..
پس چرا نمیشه.. پس چرا فکر و خیال و حس ها من رو رها نمیکنند.
من چیزی جز مرگ نمیخوام
الان هم بی هدف دارم تلاش میکنم
الاکی پای کتاب های هزار صفحه و لغت نشستم و سعی میکنم غم هام رو دربدریم رو با اونا از یاد ببرم.
در نهایت هم که ناموفقم
پس برای چه تلاش کنم
کاش میمردم
کاش این چند ماه رو میمردم
کاش الان 2 ماه پیش بود.. کاش تازه میخواستم به خونم برگردم ..
همون خونه غریب..که من که نتونستم دیگه از پنجره اتاق خوابش ماه رو تو آسمون ببینم.. همون که پست بومش برام 15 سال خاطره رو به ارمغان داشته
وای از این همه درد
وای از این همه اشک
وای بر من که اینگونه دارم میسوزم
کاش زنده نبودم
کاش من نیز قصه ای بیش نبودم
قصه زیبای خفته.. که حتی با بوسه شاهزاده نیز..سر از خواب بر نمیداشت
حتی نوشتن لغات نیز در اختیار من نیست

مرا تنها بگزارید

در این منجلاب غم و اشک و تنهایی..
که تبر بر ریشه های این نهال کوچک اما پژمرده میزند...

مرا تها بگزارید

مرثیه سرایی بس است

20 August 2003

دارم این جمله ها رو میخونم
هیچ وقت فرصتی نداشتم تمام قصه رو بخونم
وقتی مریم اون دفتر کوچیک مسافر کوچولو رو بهم هدیه داد امسال...
باز من به یاد کارتون مسافر کوچولو افتادم که خیلی بچه بودم تو برنامه کودک میدیدم
باز من به یاد اون متنی افتادم که خونده بودم و برای به ستاره نوشته بودم
باز من به یاد ستاره خاموش شده ام افتادم و با اشک... شبی براش آخرین حرف هام رو مکتوب کردم و روز آخر بهش هدیه دادم
باز من امروز شازده کوچولو رو خوندم
و فهمیدم ِ
من چه بزرگ تر از گذشته شدم
تو این شش هفته که به اندازه تمام 2 سال گذشته من رو پر از انرژی کرد..
من خندیدم ِ
گریستم ِ
ولی بزرگ شدم


نه بزرگی همجنس آدم ها
چون جنس من هرگز بزرگ نمیشه
بر عکس تمام نهال های دنیا که همیشه درخت میشن
ریشه های من تنها سفت تر میشه
تنها برگ هام سبز تر میشه
و قلب و روحم آبی تر...به رنگ روسری ام....



من امروز فهمیدم بزرگ شدم
ممنونم ازت پیشی عزیزم ِ که وجود داشتی
تا من مرز های خودم رو بسنجم
تا من ببینم صدای ادعا های من تا کجا میرود
تا بفهمم من در مقابل گلم مسئولم


جز با دل هيچی را چنان که بايد نمی‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای
برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.

19 August 2003

maybe...

تا دارم موفق میشم بیخیال بشم.. یکی یه گندی میزنه !
بابا دست از سرم ور دارید.
آره دوس دارم فراموش کنم..
دوست دارم من هم خواب برم...
دوس دارم اصلا بپرم

به تو چه مربوطه گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــآو ها؟؟
بابا من امتحانام شروع شده
دارم میخونم
یعنی سعی میکنم بخونم
خوب چاره چیه !

بگذریم.. دیگه از این غلطا نکن و واسه من میل بزن..
به اندازه کافی ....

مگه نگفتم میام که پشت سرم و هم نگاه نکنم..
میام که دیگه خلاص شم.. و گفتی.. حالا بزن تو دنده یک !! عقبکی نری...

توی فال ورق یکی بهم گفت..
دوری بجوی..
از تنها یک نفر دوری بجوی.

شب زهر مارت بشه الاهی که هواسم رو باز پرت کردی بره !!

15 August 2003

Farda ...

نمیدونم.. شاید exact حوصله نوشتن نداشته باشم.
شاید همش از روی عادته که میخوام از تمام حس ها خالی بشم.
شاید هم تنها از دلتنگی های همیشگیمه که..

به هر حال هر علتی که داره... میخوام فقط بگم زمان کند میگذره..
تنها یک هفته گذشته.. از آخرین دیدار.. از آخرین بوسه ها.. از آخرین هم آغوشی..

نمیدونم..
شاید میبایست فراموش کرد..
شاید اگه فکر کنم همه چی جزوromanc تابستونی ام بوده خیلی دلم بیشتر بخنده..
و یا شاید هم همه چیز جزئی از سرنوشت بوده..


تنها میدونم سهراب برام شعری برای خونده شدن داره..:


غبار لبخند
می تراوید آفتاب از بوته ها.
دیدمش در دشت های نم زده
مست اندوه تماشا, یار باد,
مویش افشان,.گونه اش شبنم زده.


لاله ای دیدم-- لبخندی به دشت--
پرتوئی داب روشن ریخته.
او صدا را در شیار باد ریخت:
" جلوه اش با بوی خاک آمیخته. "

رود, تابان بود و او موج صدا:
" خیره شد چشمان ما در رود وهم."
پرده روشن بود, او تاریک خواند:
" طراح ها در دست دارد دود وهم "

چشم من به پیکرش افتاد, گفت:
" آفتاب پژمردگی نزدیک او. "
دشت, درپای تپش, آهنگ, نور.
ساایه می زد خنده تاریک او....



و اما فراتر.... شاید برای فردا تر.... مینویسد سهراب :




تو در راهی
من رسیده ام....

اندوهی در چشمانت نشست.. رهرو نازک دل !
میان ما راه درازی نیست :
لرزش یک برگ...


13 August 2003

minevisam in sedaye del ra

میدونم.. قول داده بودم....
به اونا.. به بزرگ .. به کوچیک... که دیگه تموم شد
قرار بود هرگز باری نشه کسی صفحه بلاگی رو ببینه که روبروی من بازه
قرار بود وقتی که اینجا نشستم... در این اطاق های دانشگاه...
نگاهم تنها به کتاب باشه و و بس

اما مینویسم
باز هم مینویسم
اما نمی خونم
حرف کسی برام دیگه تازگی نداره
تنها مینویسم
تنها از تنهایی ام مینویسم

از گذر زمان
از شاید خنده و شاید گریه هایم


شاید باز هم نوشتم

رفتن خوب نیست.......رفتن رو تجربه کردم... رفتن هرگز خوب نیست

حتی در سالگردش نتونستم چیزی بنویسم...
آخه اون روز ها اونقدر خوش بودم که..

هه هه هه


باشه بابا بیخیال
برو سر کار و بارت چقولمه !

12 August 2003

Bazgasht az soye khaneh.. na be khaneh

روزگار ها گذشته است..
شب است
و باز هم شبی است... همچو آن دور دور ها..
قرص ماه کامل در آسمانی سیاه سیاه سیاه...
ولی شاید سرخ رنگ..همرنگ خون طپیده شده در رگ های من.. هم ضربان با صدای قلبم..

نمی خواهم سخنی بگویم.
میخواستم سیاه کنم
میخواستم پایان دهم

اما این دل فرمانم نمیدهد

باشد
انتظار.. باشد انتظار..

باز هم انتظار.

روزها چه سریع میگذرند وقتی با آنها زند گی میکنی و چه کند وقتی در انتظار مینشینی..

خداوندم... مرا ...


باشد تا شبی دیگر