31 October 2008

London Babe .:.

لندن هستم دنبال کار ! کسی نبود؟

28 October 2008

ده سال گذشت  .:.

سال 1998، یک شب مثل همه شبهای پاییزی شهر گوتنبرگ؛ هرگز این شب از خاطرات ما نخواهد رفت
نگاه کنید به باقی ماندگان آتش سوزی دیسکوتک شهر گوتنبرگ در سوئد؛ که زندگی 63 نوجوان را سوزاند و مابقی 400 نفر را تا آخر عمر نشانه دار
عوامل این آتش سوزی امروز از زندان آزاد شده اند

Ten years after the fire






16 October 2008

I´ve changed .:.

می بایست با کمال شهامت به عرض همه برسانم که اقرار می کنم بسی تا میزان زیادی تغییرات فکری در من در طول این شش هفت سالی که همراه بلاگستان فارسی و نویسندگی منتقد بوده ام اتفاق افتاده است

راستش خیلی درک واضحی از اینکه چه بودم و چه فکر می کردم داشتم اما الان زیاد فکر نمی کنم و حتی می خواهم فراموش کنم
احساس شرمی نیست. چون هر دوره ای مقتضی سن آدم و شرایط اش هست

درکل به این نتیجه رسیدم که من کلا آدم قاطی هستم بخصوص در ماه اکتبر. یه جوریایی جینکس شدم »:)) کلی بامزه و در همین حال گریه داره

برم ادامه کارم تا زیادی لو ندادم
روزهای پاییز خوش بگذره

15 October 2008

.:.این پست نامی ندارد

دیروز عصر انقدر خوشحال بودم برای لیوان قهوه و کیک خوشمزه صرف شده باهاش و بعد از اون پاس تمرین کلاس رقص اروبیک؛ که در طول مسیر دانشگاه باشگاه خونه که پیاده روی کردم؛ تنها فکرم به نوشتن بود

از انرژی زیادی که کلی من رو سرحال کرده بود. از دونستن اینکه شاید بشه زودتر از اونچه فکر میکنم امکانش هست به آرزوم برسم

رستش اسمش رو دیگه میگذارم آرزو؛ وقتی اونقدر بزرگ میشه که همه فکرت رو میگیره، یعنی فکر بهش بهت انرژی میده، دورشدن ازش غصه دارت میکنه و ... اسمش میشه برام آرزو.. هرچند دست یافتنی و آسون؛ هرچند احمقانه و در دوردست

رسیدم خونه نشد بیام همه حسهام رو بنویسم. اما فقط بگم از ته دلم خوشحال بودم

برای نوشتن یک پست وبلاگی؛ باید پر از احساس بود و من دیروز پر از حس شادی بودم... چون خودم رو به اندازه یک قدم نزدیکتر به آرزوم میدیدم


پی نوشت »» به طور افتضاحی حس میکنم فارسی نوشتنم آب رفته ! شما موافقید؟