29 November 2004

:: کی مراقب دل ماست

یکی از دوستای ندیدم واسم نوشته براش عجیبه من اینقدر اهمیت می دم به دیگران و دل می سوزونم.
می گه ولی می ترسه که اون کسایی که بهشون محبت می کنم جوابم رو ندند
آخرش هم آرزو می کنه کسی دل نازک مهربون من رو نشکنه.

داشتم می خوندم و فکر می کردم این دوست ندیده که نهایت آشناییم باهاش ایمیل های یک سال اخیر هست و نوشتهای بلاگ و یه سری اس ام اس و یکی دو بار تلفنی حال احوال پرسی هست چطور تونسته این قضاوت رو در مورد من بکنه و یا به قولی من رو این گونه تفسیر کنه

دارم توی تکرار دایره های خودم و تو و او به این می اندیشم که معنی بی زاری از توضیح و کشمکش چیست.
تجربه دست شلاقین سنگینی بر این پشت من می زنه.
همه چیز از نو تکرار میشه. اینبار با نقش های تغییر یافته
ای داد از این دلی که رسوا شد و بر آتش افتاد


به هر سو که نگرم ... تار بینم از این پرده چشمانم... Posted by Hello


27 November 2004

dream

:: يا غذا نخور يا فيلم نبين !

ديشب بعد ديدن اجباري برنامه پرطرفدارIdol فيلم Swordfish رو براي بار دوم ديدم. با اين بمب هايي که تو فيلم منفجر شد تعجبي نداشت اگه يه خوابي هم مي‌ديدم.

ولي اين خواب اصلا جالب نبود !‌ حتي حس اينکه فقط خواب هست بهم دست نداد !منطقه سکونت ما به نوعي در معرض انفجار بود اونم از نوع بمبي و خانمان‌سوزش. بماند که چقدره جون کندم تو خواب که کسي از اطرافيانم آسيب نبينه و از اونجا نجاتشون بدم. ولي با اينهمه دو نفر از عزيزترين موجودات زندگي ايم پوف دود شدند رفتند هوا. من وقتي خواب بد مي‌بينم کلي زجر مي‌کشم تو خواب. ولي گاهي مي‌شه کنترل کرد و يه جوري بيدار شد و بيرون اومد از اون حس. ولي اينبار هر باري که اين موبايل گرانقدر زنگ مي‌زد تا بنده رو واسه درس و سحرخيزي اونم روز شنبه تعطيل بلند کنه نمي‌شد از تخت گرم نرم بکنم !!‌ در نتيجه اين صحنه هاي لعنتي و عذاب آور در خواب ادامه پيدا مي‌کرد ! تازه هنوز من کاملا درک نکرده بودم چي شده ـ و تو شوک بودم . يه لحظه که توي اتاق خواب مامان بابام توي خونمون تو ايران چشمم به عکسشون افتاد روي ميز دکورش تا به خودم به جنبم و داد بزنم و گريه سر بدم‌ :( از خواب پريدم.

خوشحال شدم که يه خواب بود. ولي همون لحظه ياد بچه هاي بي‌گناه بم افتادم و زلزله خانمان‌سوز پارسال. يعني واقعا چقدر آدم مي‌تونه دل صبور داشته باشه که اونهمه خرابي رو تحمل کنه ...
گاهي احساس مي‌کنم خيلي آسوده به اين راحتي‌هايي که تو زندگي داريم نگاه مي‌کنيم. شايد هم ترس از اينکه چيزي بر سرت بياد برعکس اون اتفاق رو تو مسير زندگي‌ايت پیش بياره تا ميزان قدرت انسان رو به رخش بکشه.

من سعي مي‌کنم هر روز به نحوي زندگي کنم که فردا از نيومدن يه صبح ساده افسوس نخورم. ياد گرفتم به اون‌هاي که برام ارزش دارند بفهمونم چقدر مديون بودنشون هستم و هرگز عشق و محبت رو قايم نکنم براي ترس از شکسته شدن غرور و يا ...
اميدوارم امسال همه يادي از زلزله زده هاي پارسال بکنند و مثل همه اتفاقات پشت روزمرگي‌هاشون فراموش نکنند. من که خيلي دورم از خاک خودم...

19 November 2004

:: Friday is the Best

بعد از یه مدت وقت کردم یه سری به این بلاگ جونم بزنم. نمیدونم میشه گفت متاسفانه یا خوشبختانه وقتی از اولین سالهای بزرگ سالی و مسوولیت پذیری می بایست ساعت های زیادی رو بیرون خونه بمونی برای اینکه به کارهای اجباری روزمره ات برسی ، دیگه یه جورایی حسابی ساخته و پرداخته میشی اگه فردا پس فردا از صبح کله سحر بایست بری و تا شب برنگردی.

همینجوریش الان برنامه من اصولا زودتر از 9 شب نیست. همیشه کارهایی هست که در کنار درس بایست انجام داد. حالا وظیفه من به شخصه اصولا این سال ها درس خوندن هست. نه لازم هست برای پرداخت مخارج خونه و غذا کار کنم و نه لباس و غیره.
حالا مامان بابام رو که میبینم ؛ گاهی شرمنده میشم. شاید یه نیروی فوق العاده که در اون ها هست هرگز در من رشد نکنه. شاید هم همه اینطور نیستند. مسئولیت پذیر. همیچین چشمه هایی از این مسئولیت پذیری و نقش سخت نون درآور ، شکم سیر کن رو دیدم که هیچ باهاش حال نمیکنم. کار آسونی نیست. مال یه شب و یه ماه هم نیست.

من خودم رو تازه آدم تنبلی نمیشناسم و در این چند سال اخیر همیشه گهگاهی شغلی به جز کار درس خوندن در کنار روزمره هام داشتم. اما خیلی دوست دارم بدونم آدم هایی که در تمام طول عمرشون توی خونه مادری پدری میخورن و میخوابند ولی همیشه به دنبال یه رویای دیگه زندگی می کنند به خصوص که اونور آب ها هم باشه چطوری میتونند با سختی ها کنار بیاند.

فعلا از روزگارم احساس خوشی دارم. برام خوب پیش میره. گوش حسود و چشم نادون قیلنولویلونی شرایط به سمت بهتر شدن میره. قابل مقایسه نیست اصلا با سال پیش... اوه نه اصلا صحبتش ام نکن !!

صبح روز پنج شنبه 18 نوامبر اولین برف زمستونی سوئد بر زمین نشست.
منی که همیشه دوربین دیجیتال ام تو جیبم بوده اونقدر وقت ندارم که عکس هم نگرفتم. با موبایل ام کلی عکس های خوشگل میگیرم همیشه ولی لعنتی نمیتونم بفرستمش به کامپیوترم.
حتما عکس های اولین برف رو میگذارم به زودی.

آها خبر جدید راه افتادن بلاگ سوئدی ام هست. البته همیشه وجود داشته ولی قراره از این به بعد جدی تر بنویسم. البته معلوم نیست با چه وقتی و چه اینترنتی.
این دو هفته که از خط wireless یه بند خدایی کش میرفتم تو خونه اینقده سو استفاده کردم که هاهاها اخرش رفت قلف و چفت زد به خطش
خوب پرچونگی بس است . یادم بمونه اینجا ثبت میکنم :

سه هفته به امتحان های آخر سال و من می بایست کاملا موفق بشم.

اول از همه یه لینک از امیررضا گرفتم با این سایت لینک دونی اش. فال واسمون داره خوندم و خوشم اومد.

متولد دي
صبا زمنزل جانان گذر دريغ مدار
و زو به عاشق بيدل خبر دريغ مدار

15 November 2004

آن روز که شکستم ::

واقعا کسی هست که باور کنه دل تکه شده روزی از نو به هم می چسبه ؟
دلی که مثل برگ نم داشته و گونه های بارانی با اشک همیشه غم داشته

نه... آن روز نخواهد رسید
از میان تلی از نامه ها ، شعری دلم را با آه هم آواز کرد...
روزهایمان چه سریع میگذرد وقتی که شادمانی زنده است
و چه کند... آن شب های غم آلود

چه سوالی از من پرسید
غم چیست... دل شکسته کدام است...
با گریه در چشمانم گفتم : شکسته روح من است و غم... خشکی طراوت خنده هایم و آتش به باکرگی عشق من
...
نشکن دلی که با تو / صادق و مهربونهاگه صدا نداره / نگو که بی زبونهدیگه نیا سراغم / بگذار فراموش کنمشعله خاطرات رو / تو سینه خاموش کنمچه پر غرور گذشتی/ از روی پیکر منبرو دیگه شکسته / تمام باور من "
:((

11 November 2004

:: کيک تولدت رو کي ميدي بخوريم ؟؟ بابا دو سال شد بدهکاريت!


از قطب شمال در اون بالاي کره زمين از دانشگاه فلان بي‌سار نشدمون مي‌لاگم.
براي همسايه ام چند متري به توان يک با چند تا صفر پايين‌تر تو نقشه مي‌نويسم.

حالا که دانشجوي دوختورا هم شدي و حسابي واسه رسيدن بهش تلاش کردي.
پس علاوه بر تبريک تولدت برات هورا هورا هم بايست کرد.

مبارک و ايشالا صد ساله بشي :)

يه قولي هم از ما طلب داري ولي ايشالا هروقت اين آقاهه با اين ‌يکی آقاهه و ... عزمشون رو جزم کردند که روي سرت خراب شند ما هم به جمع مي‌پيونديم. آخه مي‌دوني که همش نيم ساعت هم راه نيست اگه يه پا دو بزنيم :)

هپي هپي تولد امير فرانسه ما !

08 November 2004

Why Do I Feel So Sad ::

Friends we've been for so long
Now true colors are showing
Makes me wanna cry oh yes it does
Cuz I had to say goodbye

By now I should know
That in time things would change
So it shouldn't be so bad
So why do I feel so sad

How can I adjust
To the way that things are going
It's killing me slowly
Oh I just want it to be how it used to be

Cuz I wish that I could stay
But in time things must change
So it shouldn't be so bad
So why do I feel so sad

You cannot hide the way you feel inside
I realizeYour actions speak much louder than words
So tell me why oh

By now I should know that
That in time things would change
So it shouldn't be it shouldn't be so bad
So why do I feel so sad

Alicia Keys


The sunset of Heart Posted by Hello

05 November 2004

:: SIX QUESTION FOR IRAN

این گزارش رو قبلا کسی دیده ؟

Nicholas D. Kristof Op-Ed Columnist -for The New York Times

این لینک خیلی جالبه.
روزنامه نگاری از نیویورک تایمز


از بطن واقعیات میگه
گزارش مال اوایل تابستون هست. شاید قبلا موضوعش مطرح شده بوده.
بهش لینک بدید همه بخونند


:: I Will Always Love You

If I should stay
I would only be in your way
So I'll go but I know
I'll think of you every step of the way

I will always love you
I will always love you

You, you, my darling you

Bittersweet Memories
That is all I'm taking with me
So goodbye please don't cry
We both know I'm not what you
You need

I hope life treats you kind
And I hope you have all you dreamed of
And I wish to you joy and happiness
But above all this, I wish to you love

You, darling I love you
Oh, I'll always, I'll always love you
I'll always, I'll always love you
:: تا سالی دیگر و شبی دیگر

جان جانانم تویی ...تنها تو
علی جان
تا ابد
...

04 November 2004

:: این چه برگی از کتاب نانوشته زندگی است

بله این هم از انتخابات و بوش وموش و خلاصه
این هفته چقدر مزخرف بوده. این چند روز همش فکر کردم . همش از کارهای اصلی ام موندم. اصلا نتونستم درست بخوابم.
برای آینده می بایست وظیفه ام رو نقش خودم رو در سرنوشتم مشخص کنم
الان هم اعصابم خورده خفن
اصلا می خوام گاز بگیرم



*** Swedi Version ***

Från och med idag,(men inte klockan 06 på morgonen iaf ) en svensk version av mina goh and barat.

Att följa sitt hjärta i livet, är en sak
och
att vara tvungen att inte följa det, en annan.

I hela mitt liv, var jag tvungen att inte följa mitt hjärta, att tänka logisk och framtiden, den stora rädslan, satte alltid stopp för att riskera sitt hjärta

Och när jag väll, valde att göra det för några år sedan, resultatet blev fruktansvärt tragisk
Jag fick betala ett aldeles högt pris för "The Road to my Heart"
Detta ska inte upprepas. Det är bäst att jag skriver stort:

...DET SKA INTE UPPREPAS

:( Damn


01 November 2004

Why so much sorrow ?

:: راهی برای فرار

آدم ها دو دسته هستند. اون گروهی که اهمیت زیادی به اطرافیانشون نمیدند و بد و خوب دوست و آشنا با دشمن و غریبه براشون هیچ فرقی نداره. همیشه ریس خودشون رو میرند و خیلی کم میشه محل بگذارند به نفع و سود دیگران. حتی دیگرانی که جزو دایره دوستان و عزیزان باشند.
گروه دوم از اون آدم هایی هستند که به نظر بنده یه تخته اشون زیاده !! همچی انگاری دمشون زیادی بلنده و تنشون هم میخاره پس ترجیح میدند سر بی درد رو دستمال ببندن. این گروه که خودم هم جزوش هستم ؛ اهمیت دادن به دوست، آشنا، عزیزاشون رو جزو وظایفشون نمی دونند. هیچوقت احساس طلب کاری ندارند از توجه و اهمیتی که به آدم های اطرافشون دارند. محبت کردن در حقیقت جزوی از نیاز روحی و به آرامش رسیدن قلب اونها محسوب میشه. دینی برای به تعالی رسیدن در دنیای مادی با ارضا کردن کسری های خوی انسانی.
حالا تا چه میزانی از این دوست داشتن های بی شرط و بی نیازشون سود ببرند و یا آسیب ببینند بستگی به هر فرد داره . اگر به مرز وابستگی و انتظار متقابل به پاسخ از اون آدم ها باشه خوب شانس آزردگی و ضرر دیدن بیشتر هست.

زیاد در مورد کل نمی خوام بنویسم. در مورد خودم بگم مهم تره. آدمی به ذات من هرگز نتونسه ثانیه های عمرش رو بدون اهمیت به آدم هایی که براش مهم هستند رو به داخل یه گونی بندازه و به دورترین کره آسمون پرتاب... امروز بعد از اینهمه سال، و با این تجربه ای که از مهاجرت ، سفر به کشورم ، ارتباط های فیزیکی و دیجیتالی با دوستان قدیم و جدیدم، دور یا نزدیک به محل زندگی ام؛ تنها یه موضوع بهم ثابت شده. و اون اینکه شب با خیال راحت میخوابم اگر بدونم هر چند وقت یه باری از حال و روزگار این آدم های داخل دایره من خبر میگیرم. که بهشون اطمینان میدم به یادشون هستم و اگر به وجودم نیازی باشه روی بودن من حساب کنند.
ولی برای این آدم های عزیز هم می بایست یه مرزی رو قائل شد والا نه خودم از میزان اهمیت دادن هام راضی خواهم بود و نه اون آدم با هربار شنیدن کلام" آهای بی معرفت تو چرا خبری از ما نمی گیری" رقبتی به ایجاد ارتباط. اکثر آدم ها اصولا راحت طلب هستند. بیشتر دوست دارند بگیرند تا چیزی بدند. وقتی مهر و محبت و علاقه با انسانیت وارد بازی داد و ستد بشه دیگه فاتحه همه چیز خونده است. اون موقع همیشه توقع هست همیشه بحث سر عدم راضی شدن و رنجیدن.
وقتی یه موضوع اصلی برات حل شده باشه میشه خیلی چیزا رو در شعاع اون حل کرد. اگر باور داشته باشی که محبت میکنی نه برای نیاز به پاسخ بلکه برای دل خودت و نیاز روح خودت ، هیچ وقت آزرده خاطر نخواهی شد اگر ببینی همه اون آدم ها سرشون رو توی کوله پشتی های خودشون کردند و در راه خود در حال دویدن.
من توی زندگی همیشه برام پایبندی به قراردادی در میدون دوستی مینویسم اهمیت داشته. هرگز نتونستم از اهمیت دادن به کسانی که بهشون به دید دوست، حال می خواد صمیمی، زیادی قدیمی و یا تازه وارد باشه ؛ نگاه می کنم چشم پوشی کنم. هرگز نتونستم بی خیال باشم. یه قانونی دارم و اون اینه که تا اونجا که میتونم به دنبال گم شدگان بگردم، برای آرامش اون ها که هستند تلاشم رو بکنم و کسایی هم که فراری هستند رو طناب بندازم بگم بیایید کمی کنار هم لحظه ای رو سپری کنیم.
اما می دونم که بهای ارزش دادن ها زیاده. بهایی که شاید بازپرداختی هم براش نباشه. ممکنه ماه ها هی اهمیت و توجه ات رو صرف پیدا کردن اصلیت یه فرد بکنی ولی اصلا روزی نرسه که بخوای یه نفس عمیق بکشی و بگی آخیش خیالم از این راحت شد. حالا شده خود خودش. همونی که یه بار بهش دست دوستی دادی.

دوست، عشق ، مادر پدر خانواده ، عزیز ترین ها ، اینها کسانی هستن که بخش اصلی توجه روحی من رو در زندگی می گیرند. تمام انرژی به این چندین گوشه ها مثل فلش نشونه گرفته میشه. زمانی که به کسی اعتماد میکنی علت این اعتماد رو علاقه قلبی و وابستگی روحی خودت میدونی. از یه اصلی مطمئن هستی و اون اینکه : این آدم هرگز من رو آسیبی نمی رسونه. هرگز ! و هرگز. شاید همه اینطور نباشند. اما این قانون من هست. هر آدمی هم شاید به یه اندازه از سهم اعتماد من به خودش بر نداره. ولی هرچی این هدیه کمیتش بیشتر هست ، کیفیت ارتباط هم بالاتر میره. اونوقت هست که دیوار های دفاعی بر داشته میشه. دیوار های غرور و خودپسندی. مرز فداکاری و عشق ورزیدن به همانند یه دریاچه میشه که به اونها میگی بیایید از آب محبت من بنوشید و برای خودتون سهمی بردارید. در ازای اون هیچ باز پس نمیخوام. تنها یه چیز رو یادتون باشه: از اعتماد من سو استفاده نکنید و قرارداد ما بین ما رو نشکنید. چرا که اون روز همه چیز به پایان خواهد رسید. وقتی خودت رو تا به این مرز برای آدمی که میتونه از هر کدوم این گروه ها باشه باز کنی ؛ نه تنها همه انرژی و توجهت رو به سمت اون نشونه گرفتی ؛ بلکه خودت رو برای دریافت ضربه بی دفاع و روحت رو آسیب پذیر کردی. یک ضربه حتما فیزیکی نیست. خیلی راحت میشه به روح عریان در میون دستان ات خدچه وارد کنی. چرا که دیگه محافظی نیست. همه دیوار ها به کناری رفته تا بشه ماکسیمال از این دریاچه مهر رو مثل یه رود به قلب اون آدم مقابلت سرازیر کنی.
وای به روزی که ... ببینی داره ریشه ات تیشه می خوره. وای به اون روز. چه میشه کرد جز کوله ات رو جمع کردن و پشت به اون همه عطش برای موندن. دیگه آسیب پذیر شدی آخه و یا بایست بممونی تا بخوری و یا بری. شاید هم اسمش رو میشه گذاشت فرار کردن. فرار از نشکستن. فرار از به زانو در نیومدن و فرار به بیشه ای دیگر که بشه توش از نو بی شرط بودن رو تجربه کرد. که برای مهر ورزی ات مجبور به پرداخت اینهه بهای گران نباشی.

آری این است قصه ما و این دایره دوستان... حال اسم اش فرار است از له نشدن در دستان اش و زانو نزدن مقابل پاهایش... آری بگو چرا همیشه فرار.

راستی خواستم برای اولین بار گلایه ای از تو کنم ای دوستم. هیچ وقت دیدی کسی در اوج عصبانیت بهترین رگ قلبش را با تیغ در دست خودش بزند ؟ این تجربه را هم با من بدست آوردی. منی که در زمستان سخت سردی هایت برایت تا صبح از آرزوی شادی تو گفتم و در روزهای خنده ات، برای لبخندت چشمانم را با اشک پرطراوت. تنها برای تو و نه من خودپرست فراری...

It was really unnecessary to tell me who I should f^ck next. Through every thing I did for you, I do not deserve this. I think you found the best way to lose me. The way pointed to the hell...