31 December 2002

HAPPY NEW YEAR
2003

18 December 2002

دیشب شب امتحان بود
میدانی همانند روزگاران
چگونه است آرزویم
لیکن افسوس که...

پس بشنو سخن من


اگر عشقی نباشه آدمی نیست
اگه آدمی نباشه زندگی نیست
نپرس از من چه آمد بر سر عشق
جواب من جز شرمندگی نیست

آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از دست خدا هم
گله دارم گله دارم

اگر عشقی نباشه آدمی نیست
اگه آدمی نباشه زندگی نیست
نپرس از من چه آمد بر سر عشق
جواب من جز شرمندگی نیست

آهای مردم دنیا
گله ای دیگر ندارم
من از دست خدا هم
هیچ گله ای ندارم




ما رفتیم یه سفری تا رنگی عوض کنیم بلکه سیاهی ها رو رنگی تر ببینیم و رنگی ها ....
نبینم

17 December 2002

دل از اين غم
غم از اين دل
بي صدا ميگريند
ايندو در آغوش همديگر


ديشب عجيب بود... تا به اون شب؛ هرگز برايم کهنه نبود... و هرگز تکرارش را آرزو نخواهم کرد....

14 December 2002

گله از يک خاطره که شکست...
چي رو ؟.. نمي دونم.....!!


Used to be so easy to give my heart away
But I found out the hard way
There's a price you have to pay
I found out that love was no friend of mine
I should have known time after time
So long, it was so long ago
But I've still got the blues for you
Used to be so easy to fall in love again
But I found out the hard way
It's a road that leads to pain
I found that love was more than just a game
You're playin' to win
But you lose just the same So long,
it was so long ago
But I've still got the blues for you
So many years since
I've seen your face Here in my heart,
there's an empty space
Where you used to be So long,
it was so long ago
But I've still got the blues for you
Though the days come and go
There is one thing
I know I've still got the blues for you



از سنگ

13 December 2002

خیلی خسته و بی حوصلم
امتحان دارم دوشنبه و اصلا حال درس خوندن ندارم..
از اینترنت هم بدم میاد..
میخوام رو همه چی هم ....

بی خیال بابا !!
خوابم میاد انگاری جوش اوردم....
شب بخیر

11 December 2002

سلام
جونم واستون بگه از اين سايت قشنگ PARS PLANET حرفي رو خونم که فکر کنم تو گلو خيلي از آقاييون ايراني مقيم اينجا گير کرده. شما هم بخونيد :

مــــــــــــــــردی که موش شد

از دايی بزرگ همايون پرسيدم : چرا بعد از سال ها اقامت در امريکا ، به سوئد آمده و پناهنده شدی !
گفــــــــت : به چند دليل !
گفتم : کاغذ گران ست و من هم وقت زيادی ندارم ، در صورت امکان ، به يکی از آنها اشاره کنيد تا خوانندگان عزيز مطلع شوند د ثواب دارد د قبول کرد و گفت :
تازه در آمريکا ازدواج کرده بودم د می دانيد که همسر در اوايل ازدواج ، چقدر عزيز ست . فرد حاضر است خار به چشمش برود ولی به پای يار نرود . روزی در اداره نشسته بودم که همسرم زنگ زد . البته او چند بار در روز زنگ می زد و می گفت : دوستت دارم . ولی امروز همسرم از من خواست تا هرچه زودتر خودم را به منزل برسانم . با خودم فکر کردم که همسرم تب کرده است . شما که غريبه نيستيد ، ما چندماهی بود که بچه دار نمی شديم و پزشکان گفته بودند که وقتی همسرت تب کرد ، بايد دست به کار شويد . شما نمی دانيد ، خانم ها به هنگام آزاد کردن تخمک ، کمی تب می کنند که بهترين موقع برای ساختن بچه است ! برای اطمينان خاطر قبل از اينکه از اداره حرکت کنم ، به همسرم زنگ زدم و پرسيدم که تب کردی ؟ گفت : نه ميهمان ناخوانده برايمان آمده است . بلافاصله سوار اتوبوس شدم تا خودم را به منزل برسانم . وسط راه با خودم حدس زدم که همسرم تب کرده و خجالت کشيد که پشت تلفن برايم بگويد . وقتی به خانه رسيدم ، متوجه شدم که همسرم ملاقه به دست ، روی ميز آشپزخانه نشسته و رنگش هم پريده است با ديدن من زد به گريه . حالا گريه نکن ، کی گريه بکن ! پرسيدم : عزيزم چطور شده ، ميهمان کجاست !؟ همسرم با عصبانيت ، موشی را که در آشپزخانه مشغول بازی بود نشانم داد . درد سرتان ندهم به اداره زنگ زدم و گفتم که ميهمان برايمان آمده و نمی توانم سرکار حاضر باشم . به يکی از دوستانم زنگ زدم و از او پرسيدم که تله به انگليسی چی می شود د او هم با مسخره گفت : ترا به خدا دست از اين کارها بردار ، ناسلامتی تو متاهل هستی د خلاصه به هر بدبختی بود ، رفتم و تله خريدم و موش را گرفتار کردم و همسرم از روی ميز پائين آمد !!

از آنـــــــــــــــــروز همسرم موش را بهانه کرده و دوپايش را توی يک کفش ، که بايد از آمريکا برويم . او گفت می خواهم در کشوری زندگی کنم که از موش و سوسک خبری نباشد . يا من ، يا آمريکا !! از آنجائيکه همسرم را بيشتر از خودم دوست داشتم ، تصميم گرفتيم که به کشور بدون موش و سوسک ، بعنوان پناهنده سياسی،
پناهنده شويم

از روزيــــــــــــــکه موش ، زندگی زناشويی مرا تهديد کرد، با تمام دوستان و آشنايان خود که در سراسر دنيا پراکنده شده بودند ، تماس گرفتم . همسرم سوئد را پيشنهاد کرد زيرا که پدر و مادرش در آنجا پناهنده بودند . البته بايد اضافه کنم ، خود من در عين تحقيقاتم برای يافتن کشوری که در آن موش ها و سوسک ها ازدواج مرا تهديد نکنند و پناهنده سياسی هم قبول بکنند ، سوئد بيشترين امتياز را بدست آورده بود د وقتی شنيدم که در سوئد کار کردن و نکردن زياد فرقی با هم ندارد ، تازه بعضی از کسانيکه کار نمی کنند وضع شان بهتر از کسانی که کار می کنند ، می باشد ، پناهنده سياسی هم قبول می کنند ، شب های جمعه هم کنسرت خوانندگان لوس آنجلسی برقرار ست ، يک دل نه صد دل عاشق کشور سوئد شدم !

گفـــــــتم : خدا را شکر که در سوئد از موش ها و سوسک ها خبری نيست و زندگی زناشويی شما به خوبی و خوشی ادامه دارد و شب های جمعه هم به ساز لوس آنجلسی ها می رقصی ؟!

گفـــــــــت : درست است که در سوئد از موش و سوسک خبری نيست ولی امان از دست گربه !!
پرسيــــدم : گربه چه نقشی در زندگی شما دارد ؟
گفــــــــت : از روزيکه وارد سوئد شديم ، احساس گربه به همسرم دست داده است . او جسور و بی باک شده و بنده هم شده ام موش !
گفــــــــتم : آخه او که سبيل ندارد
گفـــــــت : سبيل هايش را مرتب واجبی می زند د.بعد اضافه کرد : همسرم به کمک دوستان جديد و قوانين حاکم بر سوئد ، مرا مثل موش از خانه بيرون انداخته است! حالا هر وقت همسرم را می بينم، مانند موش، از او وحشت دارم د شما که غريبه نيستيد ، خودم هم اين روزها احساس موشی می کنم !!!

:)))

بـــــــــــرای اينکه دلداری اش بدهم ، به او گفتم : غصه نخور ، ما خيلی از مردان را در سوئد می شناسيم که موش شده اند ...

10 December 2002

بازم کلی جک دست اول دارم ولی نمی گم تا کونتون بسوزه : ))
اتفاق عجیب
-----------------------------------------------------------------------
يكي خوابش سنگين ميشه تخت ميشكنه

بعد كه از خواب ميپره دستش ميشكنه

فرداش از مرحله پرت ميشه پاش هم ميشكنه

ميزنه به سرش سرش هم ميشكنه

همون يارو خودش رو ميزنه به اون راه گم ميشه

كلي اعصابش خوردميشه نوار خالي گوش ميده

يه هو مي خوره زمين تا خونه سينه خيز ميره

جلو پمپ بنزين سيگار ميكشه ميگن آقا اينجا پمپ بنزينه سيگارنكش ميگه اهه من جلو بابام هم سيگار ميكشم

يه روز ميخوره به شيشه ميگه عجب هواي سفتي

روز بعد ميخوره به ديوار كمونه ميكنه

فرداش باز ميخوره به ديوار ميگه ببخشيد

پس فرداش باز ميخوره به ديوار واي ميسته پليس بياد

بعد از اين همه اتفاق بي هوا از خونه ميره بيرون خفه ميشه

زندگي سختي داشته ها نــــــــــــــــــه!؟

------------------------------

08 December 2002

در راستاي حمله مصلحانه زيرشلواري به اين جيگرهاي ايراني من هم به رگ غيرت مردونگي زنونگي مان آن چنان بر خورد که تا خودم رو و اين شازده بسر ايراني رو افشا نکنم راحت نميشم
آقا زيرشلواري فرمودند :

دختران ايراني نميتوانند :

- با داشتن رانهايي بد تركيب دامن كوتاه نپوشند و قر ندهند !
- با ديدن يك پسر خوشتيپ ! ميگرن درد نگيرند و غش نكنند !
- قبل از بيرون زفتن از خانه ۳ كيلو پودر به سر و صورت و ته و ما تحت خود نزنند !
- كفش پاشنه ۶۰ سانتي نپوشند و احساس مانكني نكنند !
- با داشتن پاهايي پشمالو جوراب شيشه اي نپوشند و شيلنگ تخته نيندازند !
- روزي ۱۴ ساعت با تلفن حرف نزنند !
- زير مانتوي كوتاه دامن بلند خال خالي نپوشند !
- روزي ۳۰ ۴۰ هزار تومن كس و شعر جات نخرند !
- ۲ ساعت به ۲ ساعت لباس عوض نكنند و رنگ و وارنگ نپوشند !
- با داشتن هيكلي جنيفري ! بندري نرقصند و سينه نلرزانند !
- از دوست پسراهايشان براي هم نگويند و لايه اوزون را جر ندهند !
- با داشتن چشماني بابا قوري خط چشم نكشند و چشمك نزنند !
- عشوه شتري نيايند و ناز نكنند !
- از ۳۰ تا پسر شماره نگيرند و به هر ۳۰ تا زنگ نزنند !
- وبلاگ حاج محسن توت فرنگي رحمة الله عليه رو نخوانند !

اينجناب مي فرمايم :

- بسر هاي ايراني ميميرند :

- اگه تو خيابون از بغل يه دختر زشت بدترکيب بدقواره رد نشن و نگن چطوري خوشگله
- اگه حتي يه تيکه ماه بيشوني دوست دخترشون باشه و تو خيابون راه ميرن به دختراي مردم نگاه نکنند
- اگه فکر نکنند با متلک گفتن و هيزي دارن به اون دختره بدبخت لطف ميکنند
- اگه با صندل جلو و بشت باز جوراب سفيد نخي نبوشند
- اگه عاشق قرمه سبزي و دختر موبلند چشم آبي نباشند
- اگه تو عروسي خواهرشون با يه مرد خرس گنده جوادي نرقصند
- اگه با همه شعارهايي که ميدند بتونند مستقل قبل ازدواج زندگي کنند
و آخر همه اينکه

- اگه موقع عروسي شد همون دوست دختره رو که تا ديشب داشتن ليس ميزدند نجيب بدونند
Hej på Stockholms kalla nätter

میدونید آدم ها.. من جدی دلم می خواست سخنران بشم.. کلی بیام و مغز همه رو بخورم.
راستش واسم این عکس العمل های خواننده ها عجیبه.. والا حال باز کردن بحثش نیست.. ولی چیزی رو خودتون هم توجه کنید>
وقتی یه خواننده میاد میره یه بلاگ که مثلا 2 خط زار و زورت نوشته و 60 70 تا نظر ریخته زیرش.. میگه وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی منم نظر بدم عقب نیوفتم بزار خودمو تو جمع بزرگا بر بزنم. حالا یه جا میره طرف جون میکنه از هزار تا مطلب فلسفی بیشتر . پیچیده تر نطق میکنه ولی کسی دوست و رفیقش رو خبر نمیکنه بیا بنظر.. بعد طرف خواننده جدید میاد بیچاره اینقدر ترسو هست که میگه اگه الان نظر بدم میشم من تنها کس و اون وقت اعدامم میکنند.. بهتره جونمو ور دارم و در رم..

بگذریم.. اینو بعدا روش یه انتقاد مفصل می کنم روزی که می خوام بیوفتم به جون این بلاگ ها
فعلا که شب یا به اسمی صبح هست.. دیشب که مهمونی بودم امشب هم تولد.. اینقدر بندری گوش کردیم که سیاه ذغالی شدیم دیگه ! راستی خبر بدم که این گروه آرین جون شما ها فقط تو ایران طرفدار نداره.. اینجا هم تا دیسکو دیجی میزارش همه میدون می دوانا !! که نکنه عقب بیغتند : )

cool cool هان ؟؟
شب خوش

07 December 2002

باید باور کنی !‌

همیشه همینطور است
یکی میماند
تا روزها و گریه ها را حساب کند
یکی میرود
تا در قلبت بماند تا ابد
اشک هایت را پشت پایش بریزی
رسم رویاها همین است
که تنها بمانی با اندوه خویش
روزها و گریه ها را
به آسمان خالی ات سنجاق کنی
باید باور کنی که بر نمیگردد
که بگویی چقدر شبها سر بی شام گذاشته ای
تا بتوانی هر صبح
با شاخه گلی ارزان
منظرش بمانی .


شهرام بهمنی


ای دل ای دی ای دل

مصطفی اولین بار که شعر رو تو بلاگت خوندم..میدونستم فقط چرا اینو میگی..
امشب که دوباره این رو اونجا خوندم.. فهمیدم که چی میگی.. چی میگی.. چی میگی...
چه حرف ها رو نگفتی.
آره یکی همیشه میمونه و تا ابد اشک میریزه..
یکی تو صدای چرا های خویش غرق میشه...
یکی در عمق نگاه پر از سوال خیره میمونه...
یکی با هزاران بار آرزو باز هم بارویا به خواب میره..
یکی سال ها تلاش در انکار باور ها ویکنه
یکی شبها با التماس از اشک ها می خواد که نریزند..

یکی هست که نمی تونه حتی فریاد بزنه > @ چه شیرین است این عشق..@

یه نامه رسیده با عنوان نویسنده : یک درخت سبز جوان.. و مضمون : از برای عشق, بهم این قصه رو گفت:

در اون شب به یاد مونددنی.. در اون شبی که سالها منتظر کابوسش بودم..

خیلی حرف ها داشت که برام نوشته بود..
ولی ترجیح داد پیش اونایی که میشناسنش مخفی بمونه..

پس من فقط آخرین شعرش رو که به یاد این قهرمان قصه اش نوشته بود..سالهای پیش..مینویسم..

دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را

04 December 2002

ک> بیا کنارم وایسا
ن > چرا ؟
ک> خوب تو بیا ! خواهش..
ن > آخه چرا .. چرا الان ؟؟؟
تو این همه سال ها
تو این همه روزها
تو این همه شب ها
تو این امروزها
تو این امشب ها

از تمام رویا ها بیزارم....
از اون ها که برایم خواب رو رنگ بخشیدند
از اون ها که به صدایم در خواب گوش سپردند
از اون ها که به صورت اشک بارم سیلی زدند
از اون ها که من و سوزوندند.. هر بار که چشم گشودم و دیدم که رویایی بیش نبودند..

نمی خوام دیگه خواب ببینم
نمی خوام دیگه آواز بخونم
نمی خوام دیگه صدایی از دور شدن ها ببینم...

زندگی هامون مثال یک بغض است.. انفجاری بی صدا.. در انتهای یک رود... با فشار آبشار خفقان

دیگه نمی خوام خواب ببینم
نمی خوام
نمی خوام
نمی خوام
...........

03 December 2002

سلام
با وجود اينکه اصلا روحيه ام جوکي نيست مي خوام که غير خنده ها رو فراموش کنم...

بس بياييد با هم بخنديم...


A guy put his location
to a girls destination
to increase the population
Do you get my explenation
!!! or you need a demonstration

30 November 2002

بد جوري با مزه بود حيفم اومد شما نخنديد...

به يه بنده کچلي ميگن اعضاي خانوادتو نام ببر،
ميگه: صاايران، امرسان، موبايل، آمريكا!!
ميگن: مرتيكه اين كس‌شعرا چيه ميگي؟!
رشتيه ميگه: آخه شما نميدوني؛ صاايران دختر كوچيكمه، هر روز بهتر از ديروز! امرسان دختر بزرگمه، زيبا جادار مطمئن! موبايل خانمه، كه هيچ وقت در دسترس نيست! آمريكا هم خودمم، كه هيچ غلطي نميتونم بكنم!!!

کف کف
:))
میگم خیلی باحاله یکی واسه آدم این شعرا رو بخونه ها >: )))))))))))))
نه به این بحث های فلسفی من نه به این شعرام
همینه که هست. ما با دل می چرخیم.. قل می خوریم ملق می زنیم.
چند تا سایت باحال پیدا کردم. بعدا معرفی می کنکم
فعلا زت زیاد
چه خوشگل چه خوشگل چه خوشگل شدی امشب *** چه خوشگل چه خوشگل چه خوشگل شدی امشب
تو ماه آسمونی, در شب تارا *** وقتی که شب سیاهه, من تو رو دارم, تو تک ستارم
غنچه سرخ لبات, به رنگ گیلاس *** ببین چه زیباس
شیرین شیرینم, خانوم خانوما , چه خوشگل شدی امشب *** خندت شیرینه, لبهات عسله ,مثل گل شدی امشب
غروب ها چراغ ها, میشه روشن تو خیابون *** عاشق ها مثل ما, میان از خونه بیرون
دخترا پسرا, تب عشق تو دلاشون *** همه جا یه صدا, صدای خنده هاشون
شیرین شیرینم خانوم خانوم آچه خوشگل شدی امشب *** خندت شیپره لبهات عسله مثل گل شدی امشب
چه خوشگل چه خوشگل چه خوشگل شدی امشب *** چه خوشگل چه خوشگل چه خوشگل شدی امشب
به چشم من یه خوشگله اونم تو *** تو باغ عشق یه تک گله اونم تو
اگه فقط یه مجنونه اونم من *** از عشق تو یه دیوونه اونم من
شیرین شیرینم خانوم خانوم آ ,چه خوشگل شدی امشب *** خندت شپرینه لبهات عسله, مثل گل شدی امشب

29 November 2002

راست میگی و حال می کنی تا تهش رو بخون..
آهنگ جدید ویتنی هاستون Whitney Houston
هست.. مشت محکمی بر دهن استکبار رادیو تلویزیونی :- )))
[
Unidentified male intro:
It's time for you to strike back
They're lookin' at you
Whitney Houston
Muhammad 2 G
They're watching your every move

Whitney:
Bobby

Unidentified male:
They're watching you

Chorus:
Why you lookin' at me
Don't get mad at me
'Cause I'm still gonna be me
(Tell me, Tell me, Tell me)
Whatchulookinat
(Tell me, Tell me, Tell me)
Whatchulookinat
I feel your eyes on me
You been telling lies on me
(Tell me, Tell me, Tell me)
Whatchulookinat
(Tell me, Tell me, Tell me)
See I don't understand
Why you keep peepin' me
When you don't even like me
You're after me and my man
Don't think you're stressing me
'Cause your lies don't excite me, no no

(Never thought)
Never thought, Never thought
(Never knew)
Never knew that you would do this to me
Do this to me
(Try to ruin me) Ruin me
(Be my enemy) Be my enemy
(Never thought)
Never thought, Never thought, Never thought
(That you) That you
Would act as if you're cool with me
So why you lookin' at me

Why you lookin' at me
(Don't get mad at me)
Don't get mad
('Cause I'm still gonna be) Gonna be me
(Tell me, Tell me, Tell me)
(Whatchulookinat)
Me, Me, Me
(Tell me, Tell me, Tell me)
(Whatchulookinat)
Tell me whatchulookinat
(I feel your eyes on me)
Feel your eyes
(You been telling lies on me)
Telling lies
(Tell me, Tell me, Tell me)
Tell me
(Whatchulookinat)
(Tell me, Tell me, Tell me)
Whatchulookinat

Oh you know you're wrong
Don't wanna respect my song
But it's okay 'cause either way
My following is real strong
You try so hard to show the whole world what I do
Now I'm turning the cameras back on you
Same spotlight that once gave me fame
Trying to dirty up Whitney's name

(Never thought)
Never thought, Never thought, Never thought
(Never knew)
Never knew that you would do this to me
Do this to me
(Try to ruin me) Try to ruin me
(Be my enemy) Be my enemy
(Never thought)
Never thought, Never thought, Never thought
(That you) That you
Would act as if you're cool with me
Why you lookin' at me

Chorus (2x)

Messing with my reputation
Ain't even got no education
Trying to mess with my concentration
Don't even have a clue of what I'm facing
All you know you need to stop it
Defaming my name for a profit
God is the reason my soul is free
And I don't need you looking at me

Chorus (2x)

Unidentified male:
Look atcha self
]خ جان فردا تعطیله فیتیله !!
من هر روز از زور خستگی نمی تونم نفس بکشم چه برسه به بلاگ پابلیشیدن..
خیلی چیزا لازمه این روزا گفته بشه. ولی امشب قصد دارم زود تر از 24 بخوابم. با وجود اینکه فردا تعطیلم
پس شب همه شما خوش..

27 November 2002

" دين،‌ آه موجودات تحت ستم است، عاطفه‌اي در اين دنياي بي‌عاطفه و روح وضعيت‌هاي بدون روح. دين افيون توده‌هاست. " -
- کارل مارکس و فردريش انگلس

پ.ن. بحث تعابير مختلف از دين ادامه داره. ديروز از دورکيم گفتيم و امروز نوبت دومين جامعه شناس ديني است : کارل مارکس. در مشهورترين نقل قول‌اش، مارکس دين رو افيون توده‌ها ( مردم ) مي‌دونه. افيوني که مردم از ظلم به اون پناه مي‌برند. ترياکي که هر وقت مردم رنج کشيده‌اند،‌ کشف‌اش کرده‌اند تا خودشون رو تسکين بدهند. از ديد مارکس، دين گاهي هم ايدئولوژي طبقه حاکم است براي ادامه حکومت ( به اکثر جوامع که نگاه کنيد، اگر دين حاکم باشد، دستورات‌اش صد در صد جوري است که طبقه حاکم حفظ شوند و مردم از آن فرمان ببرند. )‌ از ديد مارکس دين يک باور کاذب است. يک حواله دادن مشکلات به خواست خداوند،‌ آزمايش الهي و حتي گاهي عبادت. مارکس مي‌گه يک دين‌دار وقتي فقير است نگاه نمي‌کنه چرا فقير شده و استثمارگر رو تنبه نمي‌کنه بلکه فقر رو عبادت و خلوص تلقي مي‌کنه و يا وقتي زمين لرزه مي‌ياد اون رو به خشم خداوند نسبت مي‌ده و وقتي هم که بهش ظلم مي‌شه، به اميد بهشت در اون دنيا خاموش مي‌شينه. مارکس معتقده اينها همه " باور کاذب " هستند و توده‌ها فقط و فقط وقتي مي‌توانند به خوشبختي برسند که به " کاذب " بودن دين پي ببرند و . . . يکي از مارکسيست‌هاي ايراني ( احسان‌الله طبري ) مي‌گه :‌




نه آيد ز آسمان‌ها مژده‌اي

نه قدرتي غيبي برآيند سفره‌اي گسترده اندر خانه برچيند

به خواب است آنکه راه و رسم هستي را نمي‌بيند

کليد گنج عالم رنج انساني‌است آگه شو

دو ره در پيش

يا پيکار يا تسليم جان فرسا

وزان راه خطا بر گرد و با همت در اين ره شو.

درست يا غلط، نظر مارکس در مورد دين اين بود. ديروز از دورکيم حرف زديم که دين و خدا رو نمودي از خود جامعه مي‌دونست و تقويت کننده روح جمعي اون‌ها. امروز هم از مارکس گفتيم که دين رو باوري کاذب مي‌دونست که جلوي انقلاب مردم رو مي‌گيره. فردا نوبت ماکس وبر است : جامعه شناسي که دين رو کارگذار تغييرات اجتماعي مي‌دونست. کسي يادشه وبر بطور خاص روي کدوم دين انگشت مي‌ذاره ؟



جادي.

براي عضويت در گروه يک لحظه فلسفه به www.Jadi.net مراجعه کنيد.

يا براي falsafe-subscribe@yahoogroups.com نامه بفرستيد.



سلام
من از اين سايت که امکان عضويت داره ميل ميگيرم.
مطلب امروزشون به حرفي که در فکرم بود در مورد دين بگم ارتباط داشت..
شب اومدم خونه مي نويسم

26 November 2002

Adam and Eve

After spending time with Eve, Adam was walking in the Garden with God. Adam told God how much the woman meant to him and how blessed he was to have her.

Adam began to ask questions about her.

Adam: Lord, Eve is beautiful.
Why did you make her so beautiful?
God: So you will always want to look at her.

Adam: Lord, her skin is so soft.
Why did you make her skin so soft?
God: So you will always want to touch her.

Adam: She always smells so good.
Lord, why did you make her smell so good?
God: So you will always want to be near her.

Adam: That's wonderful Lord, and I don't want to seem ungrateful,
but why did you make her so stupid?
God: So she would love you.


25 November 2002

راستی من 3 تا همسایه پیدا کردم تو این مملکت یخ بندون خودمون.

یکی هست
مونا Nr. 1


شبنم از کافه استکهلم


ناصر زراعتی از خط و ربط

و یکی هم عالیجناب منتقد دیگه : ))))

اینم از اخبار تازه
شب خوش..
ya hallouu !!

وای یه هفته دیگه هم شروع شد. اصلا حال و حوصله غرغر ندارم. راستش امروز مدرسه @ دانشگاه شما با کلاسا @ اصلا کار مفیدی نکردم. از صبح فقط به هیچ گذشت و با این حال وقت برگشت به خونه احساس خستگی می کردم. نه به خاطر اینکه کار مفیدی انجام نداده بودم...
بلکه احساس میکردم یک دوستی به احساسات من خیانت کرده. بزدلیش رو در بیان واقعیت رفتارش بهم نشون داده.. خوب این قضیه بهم احساس خستگی میداد.
دیگه اینکه یه دوست دیگم هست که صمیمی ترین رفیق تو سوئدم هست. کسی که تو همه لحظه های شادی و غم باهام بوده. اصولا هم هر روز با هم تلفن صحبت می کنیم و هر یه روز یا دو روز در میون هم رو می بینیم.. ولی..
.
آره امای ماجرا از اینجا میاد که من الان بیش از یک هفته ست ندیدمش.. و این بار خودم هستم که هر بار اون خواست بیاد پیشم و یا بهم بگه برم ببینمش من رد کردم.. هی بهونه آوردم. امروز خستم.امروز مهمون دارم امروز بیرون میرم اون روز هم که اون گفت با من بیا بیرون گفتم نه می خوام خونه بمونم.. چمیدونم الان 10 باری شده خواسته ببینمم ولی گفتم نه.. علنا ه زبون آورد دلم واست تنگ شده میخوام ببینمت و من...

می دونم درکش واسه هیچ کسی آسون نیست. قضیه اینه که من به علت خاصی نیست که این واکنش ندارم. الان در ضمن نوشتن این حرف داشتم فکر می کردم که مطمئن بشم. واقعیت داره که فقط و فقط می خواستم مدتی با خودم باشم و بس.. نه اینکه از چیزی خسته باشم.. نه اینکه از کسی بی حوصله.. بلکه با خودم باشم.
بگذریم الان سره کارشه.. بهش زنگ می زنم و از دلش در میارم اگه ناراحتی شده باشه..

خستگی از بیکاری میاد
افکار منفی از خستگی میاد
تصمیمات غلط از افکار منفی میاد
پشیمونی از تصمبمات غلط میاد
آه بعد پشیمونی ماید
ای کاش بعد آه..


سعی کنید هر وقت خسته بودید.. زود استراحت کنید و ...

24 November 2002

Tonight´s Ps.

F**k U
واسه دل دلتنگ ما مهاجر ها...


میگم مسافرم دلیجان عشقم و ساختم
میگی تنها نرو دل و به دلواپسی باختم
میگی همسفرم از جنس پاک عشق و نورن
امید و آرزوهای من سنگ صبورن

دلیجان سفرت خوش
برو روز و شبت خوش
تپش های دلم پشت و پناهت
برو عاقبتت خوش

نگو تنها تنها تنها که نیستم
دلم.. روحم.. امید وآرزوهام همه هستند

همان احساس های شکننده
که در دست زمانه نشکستند

تو رو قسم میدم منو دعا کن
واسه رسیدنم خدا خدا کن
میرم دریا کنارمو ببینم
واست یه موج از دریا میچینم
میارم روح تشنه تو را سیراب ببینم

می خوام برم...
نمی خوام وطن رو در خواب ببینم

23 November 2002

از امشب تا ۲ هفته ديگه هر شب مي خوام بگم لعنتي !! خيلي ترسو هستي.
به کسي هم ربطي نداره چون و چراش...


اه
اه
اه


يه دونه هم

آه

21 November 2002

راستش امشب هم دیر می خوابم.
همه دوستم رو فرستادم بخوابند... خودم هم میرم.
جا همه خالی دیشب عجب حالی کردم.. اینجا مهمونی داستیم یه خروار مهمون. مامان جون از صبح همه کار و بارا رو جور کرده بود و تا آخرین لحظه هم می دوید. سره سفره شام این نام من بود که رو زبون همگان می چرخید.. وای چه حالی میده آدم بلوف بزنه که همه غذا ها رو خودش درست کرده در صورتی که آب دوغ هم بلد نیست درست کنه ها

خلاصه دلم واسه شعر گفتن تنگ شده... حسابی.. برم تو دفتر خاطراتم بنویسم.
امشب یاد خاطرات افتادم...خاطراتی بس......

روزها و سالها زود میگذره. ای جوونا ای پیرا قدرش رو خوب بدونید.

20 November 2002

به به سلام به روي گل خودم

من الان دانشگاه ام. يك ميل گرفتم از آقايي به اسم علي رضا واحدي. كه در مورد وب اديتور كيميا

هست
وب اديتور كيميا
کارش هم تو خط :
ايجاد صفحات ساده وب;
سهولت بروز رسانی وبلاگهای فارسی ;
و... هست.
خلاصه زده رو دست لامپ پر سابقه. دمش گرم. خودشون هم کلی سایت درست کردن. اگه برید انجا میبینید.

18 November 2002

راستي عجب رنگ جواتي انتخاب کردم..
اصلا به رنگ و روي خودم نمي خوده !!
از عمد اين رنگيش کردم :))
دلم سفري مي خواد... تو عمق دريا..


مي دوني چيه ؟ خوابم مياد..

بس لالا
امروز از اون شباست که خون خونم رو مي خوره..
از غم زدگي خودم خلاص شدم حالا بايد مشاهده گر غم دوستام باشم....
لعنتي.....

16 November 2002

اسلام چی چیه ؟؟


تو ماه روضون آدم اجازه داره عن کنه ؟؟؟

قاه قاه قاه ! این چه سوالیه میکنی ! والا تعجب نکنید. این سوالیه که یه دوست سوئدی خواهرم ازش پرسیده بوده !! اونم همون جا وسط کلاس اوفتاده رو زمین از هر هر. حالا بهم می گفت هر وقت می خواد بره توالت دوستش رو اذیت میکنه میگه الان روزم باطل میشه می خوام برم عن کنم...

می بینی تو رو خدا ! این ملت غرب زده چه ندید پدیدند ؟؟؟ عقلش هم کار نمی کنه ! خوب درسته به طور کل براشون خیلی عجیب غریب هست که چطور آدم طاقت داره این همه ساعت رو گشنه و تشنه بمونه ! حالا یه سوال از خود آدم های روزه دار آیا اصلا فلسفه روزه گرفتن گشنگی و تشنگیه ؟ بگذریم. من تو کلاس دانشگاه ام چند تا مسلمون دیگه هم میشناسم. از بین این تعداد 3 نفر هستند که روزه می گیرند و این ماه رو هم نماز می خونند. یکی از بنگلادش یکی از آفریقا و یکی هم ایرانی !! چرا تعجب ؟ خوب چون با وجود اینکه تعداد ایرانی هامون ماشالا ایشالا چش نخودن کم نیست ولی همون جور که می دونید جماعت ایرانی از همه ملییت ها بیشتر پایبند به رعایت اسلام هست. حالا این اسلام می تونه هر جور تعریفی داشته باشه. البته شاید بهتر باشه بجای اسلام بگم دین چون چشمم آب نمی خوره که حتی اگر دین ما زرتشی مسیحی کاتولیکی و و و غیره بود هیچ تفاوتی در نحوه عمل آدم ها به دین بوجود می اومد. مسلما بحث باور ها به چند و چون خیلی متفاوت است با اصل قضیه نفی دین.

حالا هر کی خود داند. این آقا پسر ایرانی دوستم هم که وقتی اولین بار فهمیدم روزه میگیره نتونستم بهش نگم که شاخام در اومده !! وقتی علت روزه داریش رو پرسیدم گفت > خوب بابای من حاجی است. مکه رفته و من همون جا مهلت ادامه ندادم و پریدم که خوب به بابات چه ! مگه باباته که میگه تو روزه بگیر. و بعدش هم یک بحث مفصل با اون و اون بنگلادشی کردیم در مورد اینکه
چرا اینهمه فلسفه در باب دین و چرا این همه تلاش برای تفسیر و تدوین دین.
کافی نیست که باور کنیم اگر اسلام یک اصل هست یک واقعییت یک حقیقت پس چرا اینهمه جدل در راه توجیه اعمال میکنیم
چرا اینهمه جنگ برای عوض کردن همه چیز به نفع خویشتن.
متاسفانه چون بحث برای هفته پیش بود همه صحبت ها یادم نیست ولی خوب من رو وادار به تفکر در مورد این سوال کرد که

آیا به اسلام به عنوان یک حقیقت نگاه میکنی یه نه....
ما اومدیم!!!

13 November 2002

قبل اینکه امشب هم برم طبق معمول دیر بخوابم یادم اوفتاد اصلا امروز به دادن چه خبری فکر کرده بودم..

آره.. بالاخره اولین برف رو زمین پشت اتاق من نشست. خیلی عجیبه واسه همه نه؟ ماه آبان و برف ؟ !! آره دیگه.. مملکیت یخبندون همینه دیگه. چاره ای هم نیست. اگر اینجا کشور سرد و تاریکی نبود که اینقدر جمعییتش ثابت و به اندازه کم باقی نمی موند...
دلم می خواست می اومدید جای ما تو این سرما زندگی میکردید. تو شهر تاریکی ها. زیر آسمون همیشه بارونی و ابرای برفی.. می دیدید 6 ماه سال تو تاریکی چشما رو باز کرد و رو هم گذاشتن چه اثری رو روح و اخلاق آدم ها میزاره. همه می دونند اینجا که خیلی مشکلات افسردگی آدمها ناشی از این بی روحی آب و هواست..
نمی خواستم غر بزنم از آب و هوا.. چون برف و بارون رو خیلی دوست دارم... به خصوص این پاییز که برام یکی از شاد ترین آروم ترین و سبک ترین پاییز های این سالهای اخیرم بوده. احساس می کنم کم کم میتونم شروع به حرف زدن کنم. از روزگار این ور خاک از بهشت خیلی شما ها.. با اینکه اوقات فراقت زیادی ندارم.با اینکه انتقاد زیادی به همین بر و بچه های بلاگستون دارم ولی با این وجود فکر می کنم ارزش یاد گیری نکات جدید رو داره..

این هفته می خوام به همه دوست های تو ایمیل لیستم یه میل بزنم. میخوام ازشون یه سری سوال بکنم.

بی توجه به مدت زمان آشناییشون با من. میزان دوستیشون. صمیمیت شون و شناختشون از من
می خوام بشنوم از من چی میتونند بگند. ا ز من چی فهمیدندو من رو چه شناختند.
می خوام بدونم در مورد من و افکار هام ایده آل هام رویا هام و واقعییاتم چه تفکری دارند..


و بعه با حرف های اون ها کار دارم.
فکر می کنم تعداد کمی از اون دوست های همیشگی من این صفحه نوشته ها رو بخونند. ولی با این حال تا انجام نشدن این تصمیم از برنامه آیندم خبری نمینویسم.
من برم لالا دیگه

آخرش هم سلام میرسونم به همه. به اون عزیز هام که مدت هاست از من دورند. می خوام بدونند که همیشه تو ذهن و قلب من جا دارند. چه با اسم بهشون صدا کنم و چه تو یادم.
خودتون می دونید که چقدر برام مهم اید.
این مهربونیم فقط واسه اینه که آسمون پشت پنجره ام سرخ و صورتی است. از برفی که آسمون گریه کرده امشب. از این دل بی درمون من و این دنیای خوب ما آدم ها....


بی غم باشیم و پیروز....
راستی گفتم جای همه ایرانی های باحال بزن برقصی خالی بود تو جشن دانشجوهای ستکهلم !! کلی عکس قراره بره رو نت. حاظر شد لینک میدم ببینید.
وا این چشه ؟؟

امشب یکی از بچه ها گفت بلاگ توت فرنگی دیگه خدافظی کرد. فکر میکنم اکثر بلاگسیت بنویس ها و بخون ها سر زده باشند اونجا.

من خیلی وقته میشناسمش. یکی دو بار هم بهش متلک پرونده بودم. اونی که از تو حرف های محسن میشد درک کرد فریادی بود از اشتباهات. آموخته هایی که گرون بودند. ارزش هایی که در حقیقت پوچ بودند. اوایل می گفتم این محسن این جا از یه سری کلمات رکیک اصتفاده می کننه که خون بی جنبه ها رو به جوش بیاره یا اینکه ملت فحش بدن و بی ظرفیتی خودشون رو اثبات کنند. خوب همین طور هم بود. هرچند همه میدونیم هر جا که بر خلاف جریان آب حرکت منی آخرش طوفانه. توت فرنگی هم حتما به خواننده های ساده اندیشش می خندیده که بازم به دنبال تکراری کردن حرف ها هستند. به دنبال فرار از واقعییت ها. شاید هم خوب بود اگه محسن اسمی از علت های درد این جامعه بر می آورد و همه مشکلات رو به گردن دختر و یا پسر نمی انداخت. در نظر من فرقی بین جنسییت نیست. این 2 مثل هم می مونند. آموزنده کارهای خوب و بدشون خودشونند. اینکه سعی کنیم مشکلات تفکرات عقیده ها و فرهنگ ها رو به گردن دیگری حال چه دولت و چه سیاست و چه دین و جامعه و چه فرنگ باشه بندازیم نتیجش غرق شدن بیش از اندازه تو اشتباهاتمون است. همین که تحمل شنیدن واقییات رو داشته باشیم و فکری برای اصلاهشون کافیه که از مخمصه های فراموشی علت اصلی زنده بودن و زندگی خلاص بشیم.

خدا کنه حرف های محسن و امثال اون تونسته باشه کمی رو همه اثر بزاره !! و نه فقط همه برای شنیدن یه قصه جنسی به خونش سر می زدند. وقت هنوز بسیار است. اونم بر میگرده حالا با اسم توت فرنگی یا شاه توت....
وای که چقدر خواب خوبه !! امروز بعد 5-6 روز زود تشریف ام رو اوردم خونه و بعد غذا مثل بشکه افتادم تو تخت حالا بخواب کی نخواب... خستگیم زیاد فکر نکنم بر طرف شده باشه آخه 3 ساعت خواب که جبران این همه شب و روز بی خوابی رو نمی کنه. بر و بچه ها خبر دارن که چقدر این مدت درس و کار های فوق برنامه داشتم.
هرچند که از فضای ه ت ت پ @ دور نیستم. ولی این مدت احساس کردم دیگه تا زیر گلوم رسیده. خسته شدم از چرخیدن تو نت. این موضوع باعث دلزدگیم از درس میشه.
فرق من و امثال من که تو یه جامعه کاملا ماشینی که فقط باید به دنبال rutin ها رفت اینه که تو باید مثلا صبح به قطار ساعت 7=45 برسی و الا به سر کلاس کار و و و نیرسی. زندگی ماشینی. همه چیز باید سر وقت انجام بشه. نتیجه اش میشه درد بی درمون جامعه صتعتی !! سترس. حالا اگه از تیریپ های مثل من باشی که کاملا مخالف بدو زدن برای یه تیکه آهن قرهضه اتوبوس و قطار هستند باید به کل بی خیال سر وقت بودن شد.


والا یادم رفت چی میخواستم بگم !!

11 November 2002

امروز ۲۴ ساعت تمام من روي تختم نشسته بودم و به شبکه سراسري مخرب و وقت گير اين تر نت; آويزون بودم..
يعني جز هون لحظه لذت بخش توالت رفتن و آب خوردن از جام, جم نخوردم.

به اين نتيجه مفيد رسيدم که من اصلا و ابدا افکتيو(effective) کار نمي کنم.

فعلا...

10 November 2002

مي نشينم در کنار بنجره *** مي انديشم به سکوت ِ بي دغدغه
سوالي دارم بنهان بشت ابري *** مي خندم بر روي اشک ، در آينه


گناه نداريم ما انسانها که هر زمان در تلاشي در آموختن مي نماييم. صداقت را نمي توان انکار کرد. همان گونه که طبش قلب را...
من همراه با روزگار قدم مي زنم؛ در زير سايه هاي خاطرات. آن ثانيه که باران به جمعمان اضافه مي شود٬ سرم را بالا مي گيرم..نفسي عميق و سبس..
نه نمي گونم قطره اشک را باک مي کنم. زيرا آنها متولد شده بارانند.

فلسفه نمي دانم، علم نمي دانم، مشق نمي دانم ، آزادي، ادعا، هيچ نمي دانم. تنها مشق شب من بي دغدغه خوابيدن است. ساده خوابيدن بي آنکه خاکستري هايي، بر روي قلبت نشسته باشد. يادش بخير کودکي هايمان. چه صادقانه چه بي بروا مي خنديم.
مي خندم امروز هم. اين چنين سنگين نيستم. تنها رويا هايي دارم شيرين که هرزگاهي فرياد بر من مي آورند که خانه تحقق ِاشان کجاست؟ تا کي مي با يست در سفر بود... . نمي دانم کدامين روز بود كه باوري ديگر از قانون اين آسمان يافتم. اين چنين سنگين خود را دوست ندارم. نه تنها خودم بلكه همگان را.

با خدايم مي نشينم؛ از او تنها سوال مي برسم وليكن جوابي..!! جايي خواندم:
" تنها علت نا يافته هايمان, برسيدني ست بيچيده !! نبايد برسيد چرا ؟! بيانديشيم آيا چنين سوالي هرگز نقطه باياني داشته است يا هميشه علامت سوالي باقي خواهد داشت. اگر به دنبال آن نقطه مي گرديم بايد برگها را کنار زد ؛ شايد!؛ شايد هم در رودخانه بر روي سنگ خزر دار نشست. من نمي دانم. من هنوز نمي دانم. مبهم گويي برايم بک طلسم شده است!! ولي اين چنين نيست قصد من..

هنوز کودکي مي بندارم خويشتن را.....



آرزومند آرزوهايت..
برسشگر يک ابهام ابدي..............
چه قدر جالب!!! من تا حالا از اين اديتور فارسي استفاده نکرده بودم. امشب همه متن هام رو با اين نوشتم... حالا ميتونم از اين يکي کامبيوتر هم فارسي بنويسم.
سايتم هم به زودي خوشگل کنم و ديگه همه چي جور ميشه.
ساعت ۰۲:۳۴ شبه...
همه جا در سکوت قرق شده...
يه منم و يه دنيا احساس قشنگ...
هر چند دلم فشرده ست...
ولي خوب...
هميني که هست!!!!
من نمي دونم چرا بايد اين قدر کار رو سر من ريخيته باشه اين روزا !!

06 November 2002

......راستی


ماه رمضون رسید

شما ها هم هستید نه ؟ تو این ماه آرامش

نماز و روزه همه کسایی که دوست دارند از آرامش درکی پیدا کنند قبول

یا حق
سلام

جانم واسه همتون بگه اینجانب حضرت عالیجناب منتقد واقعا کم وقت داره که سر بزنه به خانه مجازی اش. اگر چه این حضرت هر روز بیش از 20 ساعت پای ماشین الکتیریکی پیشرفته ش میشینه و ول ول میچرخه !!
آقا می خوای بدونی واقعا انسانی شریف تر و خریف تر وجود نداره از کسایی که من و اعمال روزمره ام رو می بینند بپرس !! من روزا ساعت 04 صبح از خواب ناز نازیم پا میشم می دود به قطار برسم برم تا یه شهر نزدیک به مجاور برای انجام اعمال ثوابیه و خیریه که تا یه ماه دیگه ایشالا میشالا به حساب خیریاتمون واریز شه !! بعد تا ساعت 10 خودم رو میرسونم به دم در دانشگاه که دم در خونمه پس یعنی بر میگردم تقریبا خونه بعد باز از دم در دانشگاه که دم در خونمه میرم خونه که ناهار بلمبونم و یا هی پول و ارز جا بجا کنم آخه خیلی کارمون گرفته !! بعد بدو بدو میرو باز به دم در همون دانشگاه ولی کمی بالا تر به ساختمون های دیگه دانشگاه که برم تبلیغات کنم و بلیط بفروشم !! اخه این حضرت جزو اعضای هیئات رئیسه انجمن دانشجویان ستکهلم هستیم !! که قراره جمعه همین هفته یه جشن باحال توپ بگیریم که از همه دانشجو های ایرانی تو ستکهلم دعوت کردیم بیان ! جا شما ها که خیلی خالیه ! البته این بار دفعه سومه. من حالا قراره این بساط بلاگ رو تو این انجمن راه بندازم حالا به سوئدی یا فارسی !! ولی حالا که عالیجناب خودم تو قسمت مدیر پدیرانم کلی برنامه ارتباطی قراره جور کنیم بخصوص با بچه ها و دانشگاه های ایران. بگذریم حالا بعدا بیشتر میگم شما خواستید برید اینجا !
SIS
خلاصه تا اون موقع باید تو کوچه پس کوچه ها وایسم داد بزنم بلیطه یالا بدو حراجش کردم بلیطه!
آقا پرت شدیم حسابی داشتم میگفتم بعد این کارا خودم رو باز میرسونم به ساختمون دانشگاه خودمون و بقیه کلاس ها تا ساعت 17 !! حالا اینجا رو داشته باش که بعد تازه میریم میشینیم تا ساعت 20-21-22 تو کلاسها. دِ بخون حالا بخون کی نخون !! البته خوندن داریم تا خوندن حالا ما همه رو یه جور حساب می کنیم !!
خلاصه به خونه وقتی میرسی دیگه !!.... حالا کف من که بعضی روزا سر کار باید بری !! بعضی روزا جلسه های مختلف خفن !! و هر هفته با یه هفته در میون قر و قرتی بازی !!
دیگه کف کردم.. نبابد بگید چرا من کم این ورا پیدام میشه ها !!
حالا یه فکری واسه خود نجیبم می کنم. ; )) غصه نداره که !!
آقا شب خوش. آخ جون امشب 7 ساعت میتونم بخوابم جیگر ِخواب )))

دیگه جیش بوس لالا
عالیجناب خودم

03 November 2002

بعد روزها باز اینجام
آنقدر تند نتد می گذرند !! حتی نفس کشیدن ها. هزاران بار این را گفته ام. برام خیلی پر اهمییت ها بیرنگ و خیلی نامرئی ها پر رنگ شدن.
روزهاست که دنبال پیدا کردن کلاماتی هشتم که لیاقت باز گو کردن واقعییات رو داشته باشند...
هنوز در تلاشم. بر میگردم...

30 October 2002

...That´s just the last thing I believe in NOW
....I will tell it
...Read it
...down
...
I'm falling in love, tonight
Somehow, I know
The beautiful world tonight
Is sharing, it's glow

When love let me down before
I said I was through
But I'm falling in love tonight
With you

'till you walked by
I laughed and played the game
One last kiss, then goodbye
And out went the flame

But somehow, you've changed me dear
This time, it's true
I'm falling in love tonight
With you

28 October 2002

برای خیلی ها این فردا وسط هفته حساب میشه واسه من نه! از فردا ترم جدیدم شروع میشه. ترمی سنگین با کلی آموختنی ها که در انتظارمه. مگه میشه آدم دلش نخواد بی کار باشه! من میگم آره. بی هدف بودن یعنی مرگ.هوسی زندگی کردن یعنی پوف !! از همش بد تر دچار روزمرگی شدن است.
حالا کی میگه ایراد داره یه کمی چشمام از اشک آلوده بشه! همش ازش اشک بیاد ! مهم اینه که دل آدم شاد باشه نه؟
هفته پیش هفته 0 راسیسم بود. یعنی تبلیغات بیش از پیش برای از بین بردن تفکرات راسیستی. هیچ خبر دارید ای آدمها که تک تک شما ها به گونهای راسیست هستید ؟ هممون. بدون اینکه حتی ازش خبری داشته باشیم.
بدبختانه تو جامعه ایران ما بی نهایت محدود است از نظر ورود و تنوع مهاجرین. به جاش هم وطن ها مون لطف میکنند و ترک میهن. مثل من. ولی بزارید با هم تعداد کشور هایی که ازشون مهاجز داریم تو ایران رو بشماریم. من آمار دهنده یا گیرنده نیستم. ولی کیه که بتونه تا 10 تا کشور رو نام ببره که حداقل اقلیتی قابل شمارش ازشون به کشور ما مهاجرت کرده باشند.
هیچ شده ار خودتون بپرسید با این مهمون هایی که اینجا هستند چگونه برخورد می کنیم؟ شده به طور مثال به افغانی ها به چشم مساوی نگاه کنیم ؟؟ من که یادمه نمی کردم. حتی اطرافیانم هم نمی کردند. اون زمان که بچه بودم ولی یادمه همیشه موقع تمیز کردن خونه پله ها رنگ آمیزی خر کار کنی که بود سید اکبر صدا می شد. کی بود ؟ خوب معلومه یه افغانی مهاجر یا فرار کرده از خونش برای رسیدن به یک زره آرامش بیشتر. و نه حتی آزادی و نه حتی حقوق انسانیش.
این ها رو دارم الان می گم. چون من هم اینجا یک مهاجرم.این جا هرچند به قول بهار صندوقخونه قانون خونم رو تضمین کنه همیشه نفسم گرمای دیگری رو حس میکنه متفاوت با پزیرا کنندگانم.
من تازگی حرف صندوفخونه رو خوندم. هرچند تجربه زیادی در بی قانونی تو ایران رو به شخصه نکیشیدم ولی خیلی شنیدم. خیلی عزیزام رو دیدم. شاید من یک سوسول بودم که پاپی و مامی و عمو و عمه واسم با یه تلفن و یه سوت کارام رو راست و ریست میکردند. ولی خوب واقعیت در بطن و ریشه اش همون بی قانونی است دیگه نه ؟؟
2 موضوع رو با هم قاطی کردم ولی علتش مشغول بودن تفکرم به هردوشونه !! من که هنوز خودم رو یک راسیست می دونم چون وقتی یک سومالی یایی در جایی می بینم میگم ایش اینا رو...
من هنوز خودم رو شکننده قانون میدونم چون هنوز جلوی خیلی بی قانونی ها رو نمی تونم بگیرم. هنوز با پول میشه خیلی بی قانونی کرد....


آنجا که طلوع نیست غروبی فرا نمی رسد....


27 October 2002

سلام

خیلی وقته حال ندارم بیام یه خورده از حرف های چقول پقول بگم !!هوا اینجا سرد شده. من بدجوری مریضم هنوز. و سر درد واسم نا نمی زاره. خیلی دلم واسه دوستام تنگ شده مدتیه از خیلی هاشون بی خبرم. زدم خودم رو به خیالی. کلا حال حرف زدن ندارم. حالا شاید امشب یه خورده زارت و پورت بگم. یه فیلم دیدم به اسم
Monsson Wedding
که خیلی وقته روسینما بوده و حالا ویدئو. خیلی قشنگ بود. حالا هر کی حال داره بره ببینه من حوسله تعریف ندارم !!
خیلی دلم می خواست به این همه خر که تو دنیا زندگی می کنند بگم که شما ها زندگی نمی کنید. خرییت می کنید.
انگار بهتره برم بخوابم آ ....
تبم زیاد شدش.....

راستی تا تبم نپریده بگم خیلی دوست دارم. آره همین خود تو...

"""""
""""
"""
""
"

26 October 2002

Let me tell chaaaazzzz too :

:My wife and I have the secret to making a marriage last
Two times a week, we go to a nice restaurant, have a little wine, some good
.food and companionship
.She goes Tuesdays, I go Fridays
.We also sleep in separate beds
.Hers is in Sydney and mine is in Melbourne
.I take my wife everywhere, but she keeps finding her way back
.I asked my wife where she wanted to go for our anniversary
."Somewhere I haven't been in a long time!" she said
.So I suggested the kitchen
.We always hold hands. If I let go, she shops. She has an electric blender
electric toaster and electric bread maker Then she said, "There are too
many
.gadgets and no place to sit down!". So I bought her an electric chair



.Remember.... Marriage is the number one cause of divorce
.Statistically, 100% of all divorces started with marriage
.I married Miss Right. I just didn't know her first name was Always
.I haven't spoken to my wife for 18 months. I don't like to interrupt her
....The last fight was my fault. My wife asked, "What's on the TV?"
"! I said, "Dust


.In the beginning, God created earth and rested
Then God created man and rested
.Then God created woman
.Since then, neither God nor man has rested
Why do men die before their wives? 'Cause they want to

24 October 2002

روزگار عجیبی است.
خاطرات پر می کشند. با وزش بادی سرد. باز دوباره بر میگردد. بی صدا ولی سنگین. نمی دانیم به کدامین جویبار سرازیر شده ایم.
تنها خش خش. تنها سکوت.
بی درمانم. بی درمان.
بازنده. برنده. بی معنا...
باز می گوییم :
فردا نفسی نو از آن ماست...
Every Action has a Reaction.

22 October 2002

من اینقدر مریض شدم که همه انرژی های مثبتم پریدش.
دوستام واسم انرژی + بفرستند که خریداریم.
فدام بشید همگی بزودی خوب میشم و بلبل
دوستی دارم که پسری را دوست دارد****که آن پسر بانوی دیگری را دوست می دارد.
دوستی دارم که خدایی را دوست دارد****که آن خدا دیگران زیادی را دوست می دارد.
دوستی دارم که عشق را دوست دارد****که آن عشق را در نیمه گمشده خویش می یابد.
دوستی دارم که گرما را دوست دارد...
دوستی دارم که آواز را دوست دارد...
دوستی دارم که سکوت را دوست دارد...
دوستی دارم که نماز را دوست دارد****که آن نماز بی گمان او را در می یابد.
دوستی دارم که فوران را دوست دارد****که از جوانی مزاج بالا و پایینی دارد.
دوستی دارم که پدر را دوست دارد****که آن پدر او را در کودکی با خویش به سفر نمی برد.
دوستی دارم که رقص را دوست دارد...
دوستی دارم که پیروی را دورست دارد...
دوستی صدا را...
دوستی هیجان را...
دوستی دروغ را...
دوستی تلخی را...
دوستی دنیا را...
دوستی پول را...
دوستی دختر را...
دوستی قدیس را...
دوستی هیچ را...

دوستی دارم که مرا دوست دارد

آری او مرا دوست دارد.

دوستم میداند........... بی دوست ؛ من ... ؟


14 October 2002

سیلام سیلام سام بالی بلام
امشب یکشنبه !! اینجا خبر گذاری اتاق عالیجناب منتقد !!
اینجانب برای اولین بار یک چند دقیقه ای پای کتاب بسیار شیرین ریاضی نشستم بلکه کمی به قباش بر نخوره که چرا من در تمام طول کلاس ها محلی بهش نگذاشتم. محاصل این نشست دوستانه بدین قرار شد که من با مارگینال 4 و نیم روز و 4 شب تمام که تا روز پنجشنبه ساعت 14 که اولین امتحان رو دارم افتخار رکورد زدن در خر زنی تمام کمال در شب های قبل امتحان رو بزنم. خلاصه مفصل نمی گم فقط اینکه برم این هوشم رو تست کنم ببینم ظرفیت چپوندن چقدر اطلاعات علمی از 400 صفحه کتاب رو در کله بنده داره !!
دیگه غیبت صغری ما رو به بزرگ واری خودم ببخشید !! نمی بخشید هم پا میشید می یاید به جا اینجانب میرید امتحان میدید و من هم به کار و زندگیم میرسم. خلاصه خود دانید.

هر چی سلام و صلوات خیرات شما !!
راستی یه فراموش کاری عجیب داشتم امسال که به طرف مجهول خبر می دم که به قبات بر نخوره !! اگه از زیر این عمل ریاضی بیرون بیام حسابی جبران میکنم. قول قلیونی من پاش !!

پس فعلا نات نات!! "NaT nAt"

13 October 2002


من در سکوتم ستاره ها رو شکستم
در زیر نقش شب پره ها
ماه رو پاره پاره دیدم
و با صدای نسیم
اشک رو تو دل آسمون نشوندم
فقط بی نهایت افسوس را بگو; که به من میگفت :

کو لیاقت.....

یه خری !! مثل خودم...! ؟
دستی که پيش بردم تا هديه ای دهم فرا راه دوستی،
زود پس می کشم
نکند ترديد کند تا بماند برای بازستاندن
که خاصيت عشق را، زايل می کند اين ترديد.

xipetotec

یه خبر حال !! اینجانب موفق شدم در عرض یک شب با تمامی میکروبی جات به مبارزه پرداخته و آنها را از این جان مبارک دفع نمایم.
خلاصه شادمانی برقرار است. فدای شما دوستای گوگولیم که دیشب از این نامه های آنچنانی سوز و گدازی براتون خیر کردم.

امروز یه رو دستی از یه فینقیلی خوردم که خودم دو هفته است گذاشتمش سره کار.
یکی به موبایلم زنگ زده بود که شمارش برای این جانب نا آشنا بود و اون موقع من جواب به تماس نداده بودم.شب که display تلفن رو دیدم و شماره جدید, زود زنگ زدم.

به سوئدی :
شما کی هستید به من زنگ زدید.
جواب از اون طرف خط با صدای کلفت "فارسی :"
شما با سازمان بنیاد شهید انقلاب اسلامی ارتباطی دارید؟؟
من:
بله ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
شما با سازمان بنیاد شهید انقلاب اسلامی ارتباطی دارید؟؟
نخیر شما کی هستید
شما ارتباطی دارید ؟
برق از گوشام داشت می پرید !! این کیه دیگه!! جا نزده بودم با همون صدای خشن و دعوایی همیشم گفتم
من شما رو نمیشناسم!. شماره من رو از کجا آوردید؟ شما کی هستید؟... می گم کی هستید
بابا ن. توااااام !! منم !! نیما !!
IDIOT !!! Jag gissde att det var du !! fan!! * خط عوض می شود به زبان تهاجم فرهنگی وقتی خطر بنیاد شهید رفع می گردد. همون مبحث عجب اولاقی هستی با این شوخیت !!

خلاصه رو دستی باهالی بود. کلی واسش نقشه دارم حالا !! طرف میگه اون سال که ایران بوده رفته قبر خمینی زیارت مصنوعی !! واسه اینکه راهش بدن توبرای فیلم برداری گفته ما توریستیم از سوریه می یایم واسه زیارت مقبر آقا

قاه قاه قاه.

11 October 2002

سامالات
الان آرزو می کنم هر کی داره بهش خوش میگذره جا من باشه !! کوفت کنه هر کی داره حال می کنه !!
من در تب شدید دارم هلاک میشم. فکر منم بالای 60 درجه رفتم.
مسموم غذا یی هم شدم.
دل درد و سر گیجه فراوان. حالم همش در حال بهم خوردنه !
امروز همش خوابیدم و بلند شدم یخ زدم لرزیدم و بعد دوباره رفتم زیر پتو !!!
دارم زار زار نق می زنم. وای من نمی خوام مریض باشم اونم 4 روز مونده به امتحان.......
سام بادی هلپ می.............................................................
امروز رفتم نمایشگاه فرش بختیاری
وای که باید در موردش یه گزارش مفصل تصویری بدم
هیچ کی به عمرش این همه فرش اصیل دست بافت بختیاری یک جا ندیده.
من که دیدم جای بقیه رو هم خیلی خالی کردم.

با گزارشات بعدی فرا میرسیم.
فعلا که باز فرا جمعه شد !! و خاک بر کفش ما نشسته !!!

فعلا خواب میچسبه !!
دارم شب هاییست برای یه عذاب قصه میگم.
یه سوهان روح
که نبودنش برام چکیده های اشک است
و بودنش سایه مرگ شجاعت


dame u

10 October 2002

It was almost in the morning
I was still sleeping
Or maybe halv freezing

I heard a voice
Almost a femal and a male

I got drowned in a dream
Or maybe half dead

They were reading a poem
It sounds so wel-known......

تقریبا صبح شده بود
من خوابیده بودم
و یا شاید نیمه خواب...

صدایی می شنیدم
تقریبا زنانه و مردانه

در یک رویا غرق شده بودم
و یا شاید نیمه مرده...

آنها شعری میخواندند
سروده هایشان چه گرم مینمود

همانند یک قصه قدیمی که نا گه آشنا می نمود.
خویشتن را سپردم به صدای باد
باد غرشی کرد
آن آشنا میگفت :


اهل کاشانم.
روزگارم بد نسیت.
تکه نانی دارم خودره هوشی سر سوزن ذوقی.
مادی دارم بهتر از برگ درخت.

و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها, پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب, روی قانون گیاه.
....
اهل کاشانم, اما
شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.
من با تاب, من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.
....
هر کجا هستم, باشم,
آسمان مال من است.
پنجره, فکر, هوا, عشق, زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچ های غربت؟

من نمی دانم
که چرا میگویند : اسب حیوان نجیبی است, کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست.
واژه ها باید خود باد, واژه باید خود باران باشد.

چتر ها باید بست
زیر باران باید رفت.
فکر را خاطره را زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت.
دوست را زیر باران باید دید.
عشق را زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت, حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی درپی,
زندگی آب تنی کردن در حوضچه" اکنون" است.
....
کار ما این نیست شناسایی" راز" گل سرخ,
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.
....
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.


چه شوقی میبخشید به دلم آن نوای قدیمی
روزگارانی پیش بود که همبازی کودکی ام آنها را برایم سروده بود
آنروز من به او خیره می گشتم و با سخنان او اشک ها از گونه هایم سرازیر بود.
امروز با شنیدن دوباره آن قصه قدیمی
داغ گشتم خندیدم نمی دانستم نوای همان نااشنای قدیمی است.
امزور سخن عشق او را می فهمیدم
نا کجا آباد او برایم دیگر راز نبود
دریچه عشقش شیرین و نا آموختنی بود.

چشمانم را گشودم.
صدای نغمه های زن و مرد همچنان از رادیوی بالای تختم در گوشم میشنیدم.

سالروز پر کشیدنت مبارک
سهراب سپهری
سلام بر خودم
میدونی هیچ خوشم نیست همه اینجا بیان ؟ چون فوضول زیاد میشه ! آدم نمی تونه دیگه حرف دلش رو بزنه ! منم وقتی شب میشه اونم بعد ساعت های 2-3 تازه دلم واز میشه ! اوصولا خواب که با من درگیری داره ! عمریست با خواب صیغه طلاق رو امضا کردم ! ولی از رو ناچاری و وفا به عهد و قول داده شده در طول 86400 ثانیه روزانه یه هواش رو واسه سهم خواب کنار بزاریم.
بگزریم. دل ما خواست اوشب شعر بگیم. اتفاقا امروز روی تابلوی تخته مانند کلاش رفته بودم یه تیریب شعر گویی.!! هی این رفیقای سوئدیم میگفتن اوا مادر اینا چیه اینجا بلغور کردی !! منم با عشق وی گفتم این الفه این گاف !!
دیگه چه خبر جز اینکه دارم اطمینان پیدا می کنم این ریاضی این ترم از بیخ تجدیدم !! وای بر من !! آبروم رفت از خودم خجالت میکشم. هر چند از روزی که عوض شدم دیگه این مسائل مشکلی نیست. ولی یه چیزی رو به خودم قول دادم و اون هم اینه که به هیچ وجه شب امتحان درس نخونم. به درک اگه هیچ شبی نخونم ولی از یه جا باید شروع کرد شکستن عادات دیرینه عذاب آور رو دیگه !! مگه نه . این تصمیم رو خیلی زمانه گرفته بودم. پارسال که شبای امتحان میرسید و من طبق معمول تا صبح پای کتابم فکر می کردم و فکر میکردم و فکر میکردم که چرا یه خورده شعور مفید تو این مغذ به قول بعضی ها !کله پوک! ما یکی نچپونده که شب امتحان رو به خوش گذرونی پاس کنم نه سترس و نگرانی.
بعدش هم اولین بار که به این موضوع فکر کردم تابستون پارسال 1380 بود خونه خالم اینا که 3 تا بچه یکی از اون یکی زرنگ تر داره. یادمه پسر خاله مخ ما که من هر شب تا صبح مغزش رو میزدم که درس نخونه شب امتحانش ما رو برد بیرون گردش !اضافه شود که اونجا آلمان بود و من و آبجی مهمون خاله خان باجی ها.! خلاصه شبایی بود که خیلی شب بود.... از اون زمان به خودم گفتم... همونی که اون بالا گفتم . مگه نخوندی !!!!


برم شاید شعر بگم هان؟؟؟
نمی دونم قابل فهمه یا نه !! واسه خودم که نیست.....

07 October 2002

گذشته و آینده


چندین شبه می خوام کمی حرف بزنم ولی حالش بعد از یه خورده پرسه زنی می پره به جز اون هم این که از غرغر خوشم نمیاد. حالا امشب از بس که تو دانشگاه درس نخوندم و عوضش هر هر کرکر کردم گفتم باید حال خودمو شب بگیرم.
این موضوعی که مطرح میکنم فکر منو بد جوری پیچیده به هم. وقتی هم که میخوام بهش با آرامش فکر کنم و حل کنم چنان هزار تا موضوع با هم قاطی میشه که از هر چی فکره منصرفم میکنه.
من این مدت که تو شهر بلاگ ها گشتم از بین تمام نویسنده هایی که تو ایران زندگی نمی کنند کسی رو ندیدم که تو سن و سال های من باشه و مدتی باشه که از ایران و زبون فارسی دور باشه. اکثرشون یا مدت های زیادی تو ایران زندگی کردن و در سن بزرگسالی اومدند و با اینکه الان مدت های زیادی از نبودنشون میگذره هنوز فارسی براشون به واضحی گذشته است. اونا شاید نیازی به یاد آوری و حفظ کردن یاد گرفته های گذشتشون نباشند. از طرف دیگه هم بعضی شون آگاهی و اطلاعات تازه آموختشون از خونه و کشور جدیدشون رو با سایرین تقسیم میکنند.
من اون مدت زمانی رو که نیاز بود برای یاد گیری زبان فارسی تو ایران گذروندم. و امروز بر پایه اون معلومات می تونم بخونم بفهمم و حرف بزنم. به زبان مادری ام.
ولی از نظر اینکه چقدررو این زبان الان تسلط دارم فکر میکنم امتیازم روز به روز پایین تر میره. نمی دونم گفتم یا نه.گاهی شعر میگم. خاطرات هم زمانی است مینوشتم. الان وقتی بر میگردم به دست نوشته هام سر میزنم می بینم که چقدر تفاوت بین سطح نوشته هام کلماتی که می تونم استفاده کنم و دایره لغاتم وجود داره.این مرور زمان حسابی ساییده دانش فارسی منو.
تو جامعه سوئد همیشه امکان صحبت و ارتباطات به فارسی به نوع های مختلف و زیادی هست. من میخوام حتما از اینجا و جامعه بزرگ ایرانیش بنویسم. به موقع اش.
پس ما هیچ مشکلی از نظر شنیدن و حرف زدن فارسی نداریم. تا زمانی هم که قبل مرحله دانشگاه باشیم همیشه کلاس های زبان مادری در مدارس برگزار میشه و خیلی فعالانه همه بچه های 2 فرهنگ و 2 زبونه رو به خوندن زبان مادریشون در کنار زبان دولتی سوئدی دعوت می کنند.

خیلی از موضوع دور شدم. ولی چون تا حالا چیزی نگفته بودم نمیشه یهو زد وسط جاده. موضوع من با کلام راحت تر درگیری این چند هفته ام تضاد بین انتخاب میان 2 فرهنگ, زبان, آداب و رسوم, دین, اجتماع, مرکز, سنت,... است. من به عنوان یه ایرانی دوست ندارم هیچ وقت پشت بکنم به ریشه ام.اون سالهای اول که اینجا بودم در تلاش برای وارد شدن به این رودخونه ای که جلوم قرار داشت. سعی کرده بودم که تمامی مسائل که مربوط به ایران و ایرانی بودن میشه رو در یک سبد بزارم و هر زمان احتیاج شد اون میوهای رو که کاشته بودم بردارم و استفاده کنم. خوب تا اینجا خوب پیش رفت. کاملا وارد جامعه سوئد فرهنگش و رسومش آدمها دین زبان و همه چی شدیم. حالا که مدتی گذشته احساس میکنم ورق داره بر میگرده. الان شاید مدت 8 - 9 ماهی باشه که ارتباط من با جامعه داخل ایران به طور محسوسی بیشتر شده. با حرفاشون اتفاقاشون سایت ها خبر ها و در کنار اونها زبونشون. هر چی بیشتر میشنوم و حرف میزنم بیشتر متوجه میشم که چقدر دارم دور میشم. چقدر کلمات وجود داره که داره از ذهنم میپره. الان نگاه نکن ببین می تونم بنویسم! خیلی موقع میشه باید چندین دقیقه فکر منم تا فارسی یه کلمه یادم بیاد. امروز من به سوئدی تمام افکارم و صحبت ها تو ذهن و دهنم میچرخه و برای فارسی باید از زبان جدیدم به مادریم ترجمه کنم.

خوب احساس من در این وسط بهم میگه که دوست ندارم از هر کدوم این سبد ها فقط نصفه اش رو بر دارم. از یه پنجره فارسی و ایرونی تو برم و از در سوئد و سوئدی بیرون بیام. امیدوارم درک کنی که تو کلمه ایران و ایرانی سوئد و سوئدی تمام جنبه های قضیه می گنجه.
به حرفم. این افکار بد جوری بود 2-3 هفته منو تاب تاب مبداده. با خیلی دوستام صحبت کردم. ازشون نظر خواستم.اینکه چرا منی که بالاترین هدفم از اینجا زندگی کردن رسیدن به اهدافی در زمینه علمی و درسی بوده و الان بعد اینهمه تلاش و رسیدن به نقطه آرزوم یکدفعه تو ذهنم میاد که پاشم سال آینده بیام 1 سال تو شریف ایران تو رشته خودم درس بخونم. مامانم اگه این حرفم رو بشنوه بی شک میگه مغزم قط زده و یا یه خبرایی هست.....
این دو گانگی و تضاد درونی همش نتیجه راضی نبودن به نصفه نیمه ها ست"منو میشناسی بعضی تون" که منو سوق میده به جنجال و کشمکش با خواسته های درونیم. اینکه سعی میکنم همه چی رو حل کنم و نزارم بیشتر پیچ بخورم.
البته الان باز چند روزیه به یه خورده نتیجه رسیدم. بعد از صحبت با چندی دوستام ولی دوست دارم اگر کسی میتونه بیشتر به من نظر بده. فرقی هم نداره که خوشم باد یا نه.مهم اصل نتیجه رسیدنه.
نتیجه من رو کلمه PIRIORITY اولویت؟ میچرخه. همیشه شاید بوده ولی الان اهمیتش بیشتر شده. انتخاب اونی که الان لازمه. بهترین الانم برای امروزم و فردای آیندم حداقل تا چند قدم جلوتر. باید باز به همون policy که چندین سال اول داشتم بر گردم.فکر میکنم involved شدن با ایران و فارسی بزرگ ترین علامت گیجی من تو مسائل روزمره ام است.
میگم هزاران ایرانی دیگه قبل من هر روز با این مرگ 2 جانبه در برخورد هستند. ولی خیلی فرق ها بین من و اونهاست.
اونا بزرگ ترند.
اونا خیلی شون اونقدر در ایران زندگی کردند که الان نیاز نگرانی ندارند که یادشون بره ! حتی کلمه ها رو. آهنگ فارسی رو.
اونا شاید اصلا براشون اهمیتی نداره چه اتفاقی بر سر ریشه هاشون میاد.
و یا بر عکس اونا شاید اصلا این جامعه امروزشون براشون نامرئی است و تمام روزاشون رو تو رویا ایران به شب میرسونند.
اونا شاید مثل من در تفکر بهترین بودن در همه چیز غلت میخورند.

نمی دونم می فهمی یا نه. اگه اسرار داری که آره: بهم یه نکته ای رو بیاموز. نظر نزاشتم که قاب بگیری رو دیوار !!!











06 October 2002

خیلی حرف دارم که زمان گفتنش رو ندارم !!
باید از یک سری این بچه های ایرانی پر استعداد کلی تعریف و تشویق کرد به خاطر استفاده عالی از علمی که یاد گرفتند.
من که خیلی خوشحالم
اونا رو حالا نمی دونم.
آدم هایی مثل احسان حمید حامد بنایی شاه طوفانی و و و
این ها فقط یه گوشه کوچیک اونم در ضمینه کامپیوتر هست. اونقدر تو نقطه نقطه ایران استعداد و خوبی آشکار و پنهان هست که حتی یافتن و بیانشون سخته.
دیروز می گفتم فرهنگ بیمار ما. امروز هم میگم جوون های با لیاقت ما.
دیدن این هاست که من رو این چنین سرگردون و گیج میکنه. !
شاید این سرگردونی رو با شما ها هم در میون گذاشتم. الان که چندین روزهاییست که به دنبال بیرون اومدن ازش هستم...
تا روزگاری سبک تر
زت زیاد

05 October 2002

یه حرف حسابی پر چونه داشتم که بگم ولی الان می خوام برم بیرون !! حالا کی بگردم خدا داند ! اگه نصفه شبی حال داشتم میام و میزرم. !!
تا اون موقع شب خوش !
سلام
بالاخره وقت فارسی لاگیدن اومد.
یه چیز خفن !! رفتم تو لیست کیایی که اینجا رو دیدم نگاه کردم یکی دو با سیرچ گوگل نظرم رو جلب کرد. وقتی به کلمه مورد جستجوشون نگاه کردم یکی نوشته بود سکس و اون یکی تصویر جنسی !! منو میگی ! شاخ در آوردم آخه من کجا سکسی نوشتم که جناب گوگولی منم انتخاب کرده !! پی این توت فرنگی که داره خودش رو با آگاهی های علمی مذهبی ادبی .... خفه و پاره میکنه به فریاد جوینده عزیز نرسیده !! خلاصه مطلبی که منو به این وصل می کرد در مورد فیلم لیلیا 4 EVER بود که قبلنا نوشته بودم.
این به کنار من موندم تو کف این آدم های خوش سلیقه که حتی تو سایت فارسی هدفی جز .... ندارند. خیلی کلمه ها میشه تو این سه نقطه جا داد ولی من نمینویسم. خسته کننده ست. به هر حال یه خورده این وقت بیکاریتون رو بزارید تو کلتون یه چیزی تغییر میکنه به مرور زمان !!
حداقلش فرهنگ مریض جامعه ایران
*خدا خدای مستون

خدا خدای مستون ***** خدای می پرستون
به حق هرچی عشقه ***** ما رو به هم برسون *** ما رو به هم برسون
خدا دل ما تنهاست ****** مثل یه تک درخته
تو تنهایی میدونی ***** تنها بودن چه سخته *** تنها بودن چه سخته
خدا نظر به ما کن ***** نظر به عاشقا کن
ما رو که مست عشقیم***** به حال خود رها کن *** به حال خود رها کن
عجب صفایی داریم ***** حال و هوایی داریم
به یار میگم نخور غم ****** ما هم خدای داریم *** ما هم خدایی داریم
خدا خدای مستون ***** خدای می پرستون
به حق هرچی عشقه ***** ما رو به هم برسون *** ما رو به هم برسون


الان میگی خیلی حشری و عاشق شدم !! نه بابا خبری نیست.من عمریست که تو این رودخونه شنا میکنم و... اومدم بعد عمری آهنگ های قری ایرانی گوش میدم تو فایل های خواهرم آخه اونه که همش ایرانی گوش میده. یه هو این آهنگ خیلی قشنگ و خاطره انگیز رو خوند. من هم اینو تقدیم میکنم به همه عاشقای خوب و همیشه عاشق. همه اونایی که بی شرط و بهونه بدون هیچ احساس تعلقی با یافتن همدیگه زنده میشند و با هم تا آخر این دنیا میرند.
فدای همه عاشقایی که غم رو بین خودشون راه نداند.

04 October 2002

ای کاش آدما به باورشون می فهموندند مهربونی رو
ای کاش آدما این گونه بزدل نبودن
ای کاش ماه هر شب گرد بود تو آسمون سیاه
ای کاش امشب هرگز صبح نشه.......
Bi hamegan be sar shavad
Bi to be sar nemishavad

Ba tashakor az Navid Arab

03 October 2002

There are times when you can't explain the difficulties we face. But one thing is certain: We all face them at same point. There are some difficulties that shape us for a lifetime, and same that Leave us only momentarily changed. Some of us will search deep within our soul for answers we may or may not find, but in that searching, we may find that the difficulties we face will diminish. And we can come to accept not only what we've come through, but the pain we've experienced as well.

--anonymous
salam dobare, emroz ham nemitonam farsi benevisam!!
che baddddddddddddddddddddddddddddddddddddddd

02 October 2002

kolli harf nadaram ;)))
yek saat az in dele shoride sher gof
post ro ke zad
ye ho mord!!
koft
dard
maraz
behtar
hala kasi nemifahme

haha
hoho
hehe
بی نهایت خستم!!
از صبح ساعت 7 پاشی و 23 بیای خونه!! بعدش هم تا صبح بشینی درس بخونی!!
زندگی آی زندگی!!
کشنه مردتم
مرده زندتم!!

منو بی گیر بابا

29 September 2002

امروز هم باز آخر هفته ست.
چنان هفته گذشته به سرعت گذشت که سرم سوت میکشه!!
می خوام کمی از آزادی و نفس کشیدن بگم.
از لذتش.
مثلا از گرمی ای که تمام وجودت رو در بر میگیره
وقتی تو هوای سرد بین جنگل ها و دشت های نیمه سبز و زرد
میدوی
به سمت یه رهایی
رهایی که وصفی نداره
چرا شاید هم داره ! ولی شاید بهتره بین من و اون بمونه...

فعلا که احساس آزادی می کنم.
دیگه هیچ آرزوی بیشتری ندارم.

جز آزادی بیشتر.

هه هه
آخه همش نشد آزادی که بچه !!
یه خورده بیا پایین !!
میزنم پسه کلت حالت جا بیادا !!

به قول نیما پندار من خیلی حرف دارم جز این چیزا!! مثلا از سوئد !!
آخه سوئد هم آدمه که ازش بگم ؟؟

باشه میگم
به زودی !!
قول میدم

28 September 2002

it calls revenge
it feels nothing
its all old wishes
u let me go to the end
and made me let u go to the end
just alone
any way
i never let u come inside of the wall
mine....

27 September 2002

رنگم امشب آبی است. توی دفتر خاطرات شبونم هم با آبی مینویسم.ولی روحم قرمزه. شاده. خیلی سبک و خوشحاله. چقدر از داشتن این احساس خوشحالم.
خوب از تعجب دهنم وا مونده که چرا این هفته اینقدر زود زود زود با سرعت گذشت. تنها من نبودم که چنین فکری رو میکردم. هرکی اینروز باهاش صحبت میکردم همین حرف رو میزد. انگار این هفته عجیب بوده.!!انگار نه انگار همین جمعه پیش بودا که یه کار خیلی مفید انجام دادم و بینهایت ازش سود بردم. الان دیگه احساس راحتی دارم. تو باورم رسوب کردش تفکرم که تصمیمات گذشتم درست بود. میدونم که احساسم بهم دوروغ نمیگه و عقلم موقع لازم پیشم میاد. الان مطمئنم که همه آدمها اونجوری که من تصور میکنم MORAL تو زندگیشون اهمیت نداره. تنها زیر تابلوش زندگی میکنند و برای همین تو رویاهاشون status SPECIAL بودن رو برای خود میگذینند.
هر چی و هر کس. کی به کی هست و بس.....

میخواستم از یه جای cool که تازه امروز کفش کردم بگم ولی گوش دادن به آهنگ بلاگ ما مهره نیستیم
و تند تند گذشتن عقربه های ساعت باز دلم رو به جایی سوق میده که شبهای مهتابی.
دلم میخواد شعری بگم. پس بزن بریم

ای دوست
در انزای شب اندوهمان را از من بپرس
که در کوچه عاشقان تا صحرگاه رقصیده ام
آنی تو آن کنایه مرموز که در نهضت عشق روان است
دانستنش ضرور . گفتنش محال.......تو آنی....تو

از ما بگذشت باید به ابر بیاموزیم تا از عطش گیاه نمیرد.
باید به قفل ها بسپاریم با بوسه ها گشوده شوند بی رخصت کلید

یک زمان در یک مکان با مرگ میعاد خواهم داشت
کاش آن زمان و آن مکان اینجا و اکنون بود

من با قلم, تو با قلم مو
من بر سپید سینه کاغذ
تو در دشت چرک "بوم"
من شخک می زنم تو رنگ رنگ رنگ

بر چفت مقبره ای پیر قفلی میان گره ها و قفل ها دیشب گشوده شد
هیهات!! بدبختی چه کسی آغاز گشته است!!

این روزها این گونه ام ببین
دستم چه کند پیش میرود انگار
هر شعر با کره ای را سروده ام
پایم چه خسته میکشدم گویی
کت بسته از خم هر راه رفته ام
تا زیر هرکجا


ای دوست
این روزها با هر که دوست میشوم احساس می کنم
انقدر دوست بوده ایم که دیگر وفت خیانت است.

حالا برو اینجا که بیشتر حال کنی!!

زت زیاد واسه امشب که خوش گذشت

25 September 2002

آه دارم می میرم از خستگی : ))
همین الان از دانشگاه اومدم!! تا ساعت 22 نشستم اونجا !! یا نمی خونم و نمی خونم وقتی می خونم تا ته ممیخونم. شنیدی تا حالا : ))
الانم اگه این داتای خونه روشن نبود سراغش نمی اودم. از قیافه هر چی کامپیوتره بدم میاد از بس که شب تا صبح باهاش می خوابم :))))))
از چی بگم!! که این ملت همشاگردی من چنان درس خونایی هستند که تا شب میشینند و تو سر و کله هم میزنند. اوروز 2 تا از دوستای ایرانیم با 2 تا دیگه دوستای شیلیاییم گروهی فوتبال بازی می کردند تو کامپیوتر. ایرانی ها تیم ایران رو داشتند و اونا هم شیلی. اون لحظه که من تو اتاقشون بودم از بس جیغ زدن گفتم چی شده فهمیدم که علی دایی با هد زده تو گل!! یک شلوغ بازی می کردند دوستای ایرانیم که!! از خنده مرده بودم من. ملت بی کار به اینا میگن میشینند اونجا تا ساعت 10 شب که فوتبال تو کامپیوتر بازی کنند!!

دیزوز بحث خیلی شدیدی بود تو تلوزیون سوئد بر سر ماجراهای قتل های آبرو و حیثیتی . والا ترجمه جالبی ازش به فارسی ندارم. ولی موضوع بر روی تعصب خانواده ها وخصوصا پدر و یا برادر است بر روی دختراشون و خواهراشون. که خیلی موارد این تعصبات باعث قتل عزیزاشون توسط خودشون میشه!!
تابستون 1999 دختری به اسم پلاPela توسط عم های خودش کشته میشه و زمستون پارسال هم یک دختر کرد دیگه یه اسم فدیمه Fadima توسط پدر خودش به قتل میرسه.
هر دو این اتغاقات داخل اسمی که معنای قتل برای حرمت و آبرو است جا میگیره. بحثی که در چارچوب های زیادی تقسیم میشه و تقریبا کسی راه حل بخصوصی واسش نداره. شاید برای خانواده های ایرانی این موضوع کمی غیر محسوس تر باشه ملی نه برای همه آدم ها. و به خصوص اون هایی که تو ایران زندگی میکنند. ولی تو یه جامعه اروپایی که همه حرف از دموکراتی و آزادی می زنند برای جامعه یک ننگ و شرم به حساب میاد که انسانی به خاطر تلاش برای آزادی شخصی و اعتقادی کشته بشه و نه توسط یک دولت و یا یک رژیم/
بازم رو این موضوع حرف دارم. فعلا جیش بوس لالا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

24 September 2002

بچه درس بخون عجب خریه ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سلام
میدونی چقدر زمان زود میگذره؟ پارسال بود همین دیروز. همین 23 سپتامبر. اون حادثه.
یک سال بعد.............. درست همین امروز...........
همه چیز مثل اول شد.
اول اول که نه.....
ولی خوب
به قول قندون: همینی که هست.

23 September 2002

باز دوباره یک هفته دیگه شروع شد. من شروع کردم که بچه خوبی بشم. دست از افکار نیمه منفی ام بر دارم و حالا که این فصل پاییز چند سالیست برام تلخ ترین خاطره ها رو به جا گذاشته افسارش رو بگیرم دستم و این روند رو عوض کنم. میدونم که خوش ترین پاییزم اولین پاییزی بود که اینجا گذرونده بودم. هیچ وفت تو اون پاییز احساس سرما نکردم هر چند دمای هواش مثل الان بین 10 تا 13 بود. هیچ وقت برف برام مثل اون سال قشنگ نبود و هیچ وقت مثل اون موقع تازه عاقل و عاشق نبودم.
خوب داشتم چند روز پیش یه گذری رو روحیاتم میکردم و دیدم که باز دارم شروع می کنم به کم آوردن. انگار منم داشتم شبیه بقیه آدم ها میشدم که از آب و هوا گرفته غر می زنند تا گرفتاری های بی مورد. ولی من دوست ندارم. من از ناراحت بودن از غم داشتن متنفرم.
یه کلام تصمیم خودم رو گرفتم:

این پاییز قرار است بهترین , گرم ترین , شاد ترین رنگی ترین پرخاطره ترین و موفق ترین پاییز این سالهام باشه.
من این کار رو تنها برای خودم نمی کنم. خیلی آدم های اطراف من متاثر از روحیات من اند. من خیلی مواظب خانوادم دوستام عزیزام و غریبه ها هستم.
دوست ندارم خواهرم بهم بگه الان چند وقته سرش خیلی درد میکنه.
دوست ندارم مامانم بگه که فعلا فقط می خواد خودش با خودش باشه.
دوست ندارم بابام از یک نواختی خسته باشه.
دوست ندارم دوستم شبا باهام از گم شدنش تو راه زندگی قصه بگه.
دوست ندارم وقتی با رفقیام حرف می زنم مردگی و بی هدفی رو تو صداشون بشنوم.
دوست ندارم کسی بگه من خستم. من بی هدف ام. من واسه هیچ چی خوب نیستم.

مدتیست این حرفها رو از آدم های اطرافم زیاد می شنوم. من باور دارم که این جامعه سرد و بی روح سوئد می تونه اثراتی روی روحیات و خلاقیات آدم هاش بزاره ولی هرگز نه به خودم و نه به دیگران اجازه می دم که سردی هوا و جامعه از روشون رد بشه و لهشون کنه.
من زیاد یادم نمی یاد ایران بودم هم از این احساسات سراغم می اومد یا نه! به جز جمعه عصر ها که گرفتگی و غروبش حسابش با همه غم های عالم جداست. به خصوص اگه از خونه مامان بزرگ میای و یا بعد شب خوابیدن خونه خاله و بازی های همیشه خداحافظی عزاب آور ترین لحظه ست.

دارم اینجا اعلام جنگ می کنم. با هر کی که غصه داره. هر کی که شاد نیست و نمی خنده. مثل قدیس و هزاران شبیه اون.
بابا کیست که هنوز باور نداره دنیا ما یه نفس بیش نیست. لا اقل اون نفس رو بیایم تازه گرم و از عمق دل بکشیم.

خلاصه اگه یه بار دیگه من ناراحت بودم!! خودم می دونم و خودم.
اگه شما ها یه بار دیگه ناراحت بودید من می دونم و شما ها و جد و آبادتون !!!!!!!!!!! دهه!!!

بعد اینکه در راستای بچه خوب شدنم می خوام خبر بدم که از این به بعد حتی حوصله هم نداشتم از اون حرف هایی که اصل دلیل بلاگ نویسیم است میگم.
از سوئد.
از جامعه غرب.
از آدم های شرقی و غربی این روزگار.
و از انتفاداتم
ار منتقد بودنم
از مخالف بودنم.

22 September 2002

الان چند روزه همه بچه های بلاگ خبر از فوت نویسنده بلاگ ماه پیشونی دادند و در موردش می نویسند. روحش شاد باشه. فکر میکنم گاهی اوقات خدا اونقدر ها هم که خودش میگه مهربون و با انصاف نیست. خیلی تصمیم هاش با عقل جور در نمی یاد. واسه اونهایی هم که فقط به سرنوشت اعتقاد دارند و نه به خدا میگم که بازم سرنوشت اهدافش گمنام و پیچیده است. اونقدر سنگینه که یه دنیا به سختی میتونه حملش کنه.

حالا بگم تو این گیر و دار فکر من به چی رسیده!! اونم اینکه خوب اومدیم و از این اتفاق ها واسه من من افتاد!!
فکر کنم اونقدر fantasi خوبی دارم که بتونم عکس العمل بعضی نزذیک هام رو بدونم. ولی بقیه چی؟؟ اون هایی که هنوز من رو با رنگ و بی رنگ, با صدا و بی صدا نشناختن چی. اونایی که من نمی شناسم چی؟ یعنی چی میشه اگه نبودم!.. هم....سکوت دارم فعلا.
تا به حال چندین بار من گذر بدون خبر رو تجربه کردم.

بازنگشتنی رو که در انتظار کسی نبوده.
غیبتی رو که تو تصور کسی نمی گنجیده.
مخفی بودنی رو که جای پاش کاملا گود بوده.


ولی خوب تا حالا فهمیدم که اگه نباشم...اونهایی که هستند به من چگونه فکر می کنند. می دونم رد پام, صدای خنده هام, تو ذهنشون, تو گوشاشون چقدر میشینه.
واسه همین از رفتن نگران نیستم.
حالا آشنا و غیر آشنا تصورات و واهیات گمراه کننده نره تو کلتون ها!! من نزده به کلم. حالا چرا دارم این مزخرفات رو بابلا Bla Blah میکنم
آخه من همیشه به همه خواسته هام و آرزوهایی که داشتم رسیدم.!! چه زود و چه یه خورده دیرتر. مثلا 12 13 سالم بود یکی از دوستام تو اسکی پاش شکسته بود. من هوس کردم با عصا راه رفتن رو امتحان کنم. بعد چند وقت پام رفت تو گچ.!! : )) نحسی 13 بدر گرفته بودتم.
خلاصه خیلی هوس های دیگه هم کردم که نمی گم. خطرناکه !! می ترسید یه وقت.
هی ها هو هیهاهو
خلاصه اذیتم نکنید دیگه!! دیدید هوس کردم که ب....
Jag orke inte!!!!!!!!!!!!!!
Jag shiter i allt............

21 September 2002

سلام هم زبون ها!!
من یه هوا برگشتم. ولی بیشتر آتیشی ام. میبینم این همسایه خوش وفا مصطفی هم من غایب بودم زیاد زیر آبی زده و نیومده! یه چیزی بهش بگم اونم این که حرف ها . افکارمون خیلی شبیهه!! هر چی من می خوام بگم تو می گی.
Hej Tala Bala
Grattis till 19 års födelsedagen :)))

Happy Birthday dear Tala Bala :)))
I am a good player

softish



I am also a bad loser
چقدر Reggae دوست دارم. Bob Marley و Buffalo Soldiers برام دل نوازه.



دلم واسه Haji تنگ شده! قرار بود این هفته بیاد sthlm پس کوش!

19 September 2002

man omadam ta farsi benevisam, az in shab sard, az in asemon siah, az bi mafhomi ha, az ghami ke daram, az gham gham gham gham gham gham gham

15 September 2002

یک سری مسائل سوال برانگیز همیشه تو ذهنم میمونه که خیلی فهمیدن و درکش برام تلخه.
آیا ارزش یک آینده بهتر تحمل این رنج هاست؟

یه مادری و یه پدری همه مقام و قدرت و اقتدار و مکان اجتماعی شون رو برای خاطربه بهتررسیدن و انجام وظیفه مادر پدریشون که تعیین آینده بهنر است رها می کنند. به یه دنیا و کشور جدید تغییر مکان میدند. از انواع سر بلندی ها بالا واز اقسام سرپایینی ها سر می خورند. هز 24 ساعت روزگارشون رو فقط مجبورند هضم کنند. در تلاش برای هماهنگی. وقتی میگم هضم کنند یعنی بسازند.به خودشون از صفر شروع کردن رو بقبولونند. چشمشون رو بر روی تمام منزلت و قدرتی که یک عمر در خونه اولشون ساخته بودند ببندند. تنها و تنها به امید آینده ای که خیلی تاریک و ترسناکه.
اینقدر در روز تحت مسائل فکری مختلف قرار می گیرند که با کوچک ترین جرقه ای آماده برای انفجارند. دوری عزیز ترین هاشون. غرق شدن توی جامعه جدید و محدود شدن ارتباط ها, چقدر براشون سخت است.
چقدر انکار مشکلات سخت است. چقدر نا انصافی برای رسیدن به بهترین است.
من ای کاش توان بیان اینهمه رنج رو داشتم. ای کاش لیاقت اینهمه تحمل رنج رو داشتم.

خیلی حرف دارم خیلی خیلی خیلی,,,
با خودم, با همه ,با خودم, با خدا...

14 September 2002

.THE SUMMER IS DEFINITIVE FINISHED
.THE AUTUMN IS DEFINITVE BEGINNING

... i´m gone for a while ...

13 September 2002

شب بخیر!!
یکی بهم بگه درس بخونم!!! چون من نمی خونم ! تو گوشی هوس کردم
ای کاش یک پرنده بودم.
یک باز سفید.
به همه دنیا شورش می نمودم.
به تمام آرزو ها.
به صدای نفس هوس ها.
تنفر از خدایی نبودنمون در حال خفه کردن من است.
من یک پرنده هستم
یک باز سفید.....
شبها رو خیلی دوست دارم


سالهاست که خو گرفتم با تاریکی شب و غرق شدن تو سکوتش.
از بچه گی همیشه کم می خوابیدم واز شبها تا اون جا که میشد سواستفاده می کردم.
وقتی کوچیک تر بودم. اون روز ها که احساساتم نوع دیگری بود."نمی گم جور دیگه فکر می کنم چون در مورد لذت بخش بودن شبها همیشه یه فکر داشتم"
عادت داشتم کتاب بخونم. خیلی عاشق کتاب خوندن بودم.هرگز شبی نبود که بدون ورق زدن خوابم ببره.
عادت دیگم به پشت خوابیدن رو طبقه دوم تخت خوابم بود"با خواهرم یه اتاق و تخت دو طبقه داشتیم" روم رو می کردم به آسمون; پرده رو می زدم کنار. پنجرم همیشه باز و اگر ماه تو آسمون بود دلم گرم و چشمام خیس بود.
یادمه که با وجود کوچیکیم خیلی زیاد فکر می کردم. خیلی مسائل رو هم فهمیده بودم که اطرافیانم نمی دونستند.
از دعای شبانه بیش از همه آرامش بعد از نگرانی هاش خیلی یادمه.
و تنها زمانی که به عشق فکر می کردم نوار محبوبم رو که یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستام از پیانو زدن خودش ضبط کرده بود با واکمن گوش می دادم. هنوز صدای اون قطعه که برای اولین بار تو خونشون برام زد تو گوشمه.
و چه زیبا! اولین احساسات عشق خیلی زود به سراغم اومد. چه پر فایده که اونقدر بچه بودم.

چرا دارم یاد "احساسم بچگی " می کنم چون من هم گله دارم. از این دنیا مادی شده گله دارم; از اینکه روح آدم ها زیاد به اسارت در میاد; از احساس ترس بین ماها; از غرور بی فایدمون; از فراموشی ارزش زندگی مون.

الان هنوز کمی مثل گذشته هام هستم
هنوز شبی زود تر از نیمه شب سر رو بالشتم نمی گذارم.
هنوز عاشق و دیوانه ماه و آسمون آبی رنگش تو شبهام.
ولی دیگه کتاب خوندن فراموشم شده. دیگه حتی امکان مرور کلمات ادبی فارسی برام غیر ممکن شده.
خستگی از اسیری تو زنجیر های قانون مندی دنیا وقت زیادی برای فکر کردن برام نمی زاره.
باز مثل کودکیم اشک درمان دل سنگینم هست بین من و او.
و هنوز قبل از مرگ کوتاه شبانه به عشق فکر می کنم.
هر دم....

11 September 2002

امروز هم بالاخره 11 سپتامبر شد


همه دنیا امروز چشمشان به اخبار و رسانه های اطلاع رسانی است که ببینند که چه خبری در مورد حمله تروریستی پارسال به امریکا منتشر میشود. در سالروزش در نیویورک همه جمع میشند و به دنبال ارباب بزرگ تمام کشور های متحد اروایی نیز باید "عزاداری" کنند. بیشتر از 3 هزار نفر فقط در عرض یک روز مرده اند برای همین این اتفاق بزرگ ترین حمله به حساب میاد.

امریکا در طول این یک سال نه تنها راه خودش را رفته است و به روش خودش عمل کرده است بلکه سیاست اتحاد ملی درون کشورش را هم تقویت کرده است. اگر از آنها بپرسند: چه مدرکی وجود دارد که آیا واقعا این اوساما بن لادن بود که در پشت این حمله تروریستی قرار داشت? جواب میدهند; ویدئو فیلم هایی بوده است که در آنها بن لادن سخن از میزان موفق بودن حملات می اورد هر چند اگر هرگز مستقیم بیان نمی کند که این او بوده است که دستور حمله را داده است. مدارک دیگری هم از خلبانان هواپیمای ربوده شده است که از ارتباط آنها با بن لادن خبر می دهد.
و سوال بعد " آیا کسی در طول این زمان محکوم شده است؟" نه!!" از بعد از 11 سپتامبر بیش از 1500 نفر در 70 کشور دنبا به جرم کمک به تروریست ها صلب آزادی شده اند.
چه نتایجی و تلفاتی از بمباران در افغانستان باقی است؟ بیش از 18 هزار بمب در این یک سال در سرتاسر افغانستان رها شده است و تعداد مردم کشته شده اش بین 3700 تا 5000 نفر میباشد افراد زیادی نیز به اسارت گروه های امریکا در آمده اند.
هیچ نیازی که سخن از محکوم بودن قضیه حمله از بتن نیست. مسلما در اکثر نقاط دنیا این سوالات مطرح شده است که عامل این حمله چه بوده است. چه دلیلی باعث شده است که "JUST" همین امریکا مورد حمله قرار بگیرد.
اینکه این حمله انهم به یک مرکز پر جمعیت یک انتفام است نشان دهنده زیرکی آنهاست ولی آیا حق قربانیان است که فدای سیاست های کشور ها بشوند؟

سوال من اینجا از همه کسانی که جریانات11 سپتامبر را در طول این یک سال مشاهده کردند این است که
آیا شما فکر میکنید اون کسانی که حمله کرده اند کار درستی کرده اند؟
آیا حق کشور امریکا است که دچار چنین حادثه ای بشود؟
آیا حق ملت امریکا بوده است که این چنین قربانی بدهد؟
آیا حق امریکا است که تصمیم بگیرد به کشور افغانستان حمله کند؟
آیا حق امریکا است که مردم شبیه مردم کشور خودش "بدون دفاع" را بمباران کند؟ به بهانه پیدا کردن محکوم ناشناخته خود!!
آیا شما از این که این اتفاق برای کشور امریکا افتاد ناراحتید یا خوشحال؟
آیا شما از این که این اتفاق برای کشور افغانستان افتاد ناراحتید یا خوشحال؟


در کشور ما سوئد هم همانند تمام کشور های اروپایی سیاست در مورد فضیه 11 سپتامبر یکی است. پارسال هم مثل همه جا آدم ها را مجبور به سکوت های چندین دقیقه ای به احترام و بزرگ داشت قربانیان این حادثه کردند. هر چند مرگ مرگ است ولیکن انگار هنوز خون امریکای رنگین تر از افغانی است.
ما هم در تمام مدارس ادارات و خیابان ها مجبور به این سکوت شدیم. پارسال هم در مدرسه خواهرم نیز 3 دقیقه سکوت برقرار بود. خواهر من و دوستانش هم بعد از شروع حملات امریکا و بمباران افغانستان اعلامیه ای را نوشته و کپی کرده بودند و در مدرسه پخش کرده بودند و در آن تمام شاگردان و معلمین را به اجتماع در سالن اجتماعات دعوت کرده بودند تا برای قربانیان افغانی 3 دقیقه سکوت داشته باشند. سکوتی هم ازرش با امریکایی ها.
واکنش جمع شدن تمام مدیران و مسئولین ولی از ترس بود که می خواستند مانع این سکوت دفتر یاد بود نویسی شمع روشن کردن و ... شوند. نتیجه تمام اعتراضات از سوی همگان تنها یک جواب بود:
ما نمی توانیم بر خلاف همه کشور های اروپایی و سوئد برای خودمان سیاست انتخاب کنیم!!!

من از همه شما که این مطلب را خواندید در خواست می کنم نظر عقاید و جواب های خودتون رو در مورد این جریان 11 سپتامبر نتایج اون و به خصوص سوالات من بنویسید

نظر خودم این است:
"من یکی از هزاران مخالف سیایت های غلط امریکا هستم. انقدر دولت مردان امریکایی زیرک هستند که باید بهشون تبریک گفت که چه موفقیت آمیز ملت خودشون رو گول می زنند و تمام امکان تفکر رو ازشون می گیرند.
من هرگز موافق حمله امریکا به افغانستان نبودم و هیچ حقی برای عمل اونها قائل نمی شم.
در نهایت هم بیان می کنم که خیلی خوشحالم که کسی یا کسانی پیدا شدند که یکبار هم شده به امریکایی ها بفهمونند کشتار چه مزه ای دارد. این که موفق شدند یک دنیا رو بهم بزنند; در ازای تمام سالهای شکنجه دیدنشون توسط تنها و تنها امریکا...

چرا امریکا حق کشتن سایرین را دارد ولی سایرین خیر ؟؟؟

10 September 2002

این جا به اون دوست گرامیم که بهم خود بزرگ بینیم رو اشاره کرده بود بگم:
عزیز اگر روزی با من و در جای من بودی و همونی بودی که من, تو هم خودت رو دوست داشتی.
و همچنین به یه دوست عزیز دیگم که تا چند روزدیگه اونم در هال ترک دیار و وطن است . خوشحال باشیم که برای ایرانی بودن زنده ایم و تا روزی که لیاقت داریم برای بهتر بودن بجنگیم.

پیروز باشیم همگی.

09 September 2002

خوب سلام
می خواستم مفصل از 9 سپتامبر بگم. انگار تا 10 دقیقه دیگر باید برم. پس می رم و با دست پر بر میگردم.
تا بعد دافظ


می خواستم امشب کمی قصه سرایی کنم. ولی به دلم نه زیاد می چسبه و نه دوست دارم با سکوت برم. از روی نوشته های چند ساعت پیشم گوشه ای رو با غریبه ها تقسیم میکنم
چندین و چند سال پیش -وقتی که بچه ای بود کوچیک که حتی اون موقع هم خودش رو بزرگ می دید- به طور اتفاقی سوار هواپیما میشد. همراه پدر و مادر و خواهر کوچیکترش. توی هواپیما اول فیلم میدید بعد کتاب می خوند فکر میکرد بعد هم به کار اصلی اش یعنی شیطونی کردن میرسید و همش از سر به ته هواپیما میرفت. دیگه اواخرراه و موقع رسیدن بود. رفت کنار یک آقایی که خلبان بود ولی اون روز جزو مسافر ها بود نشست. بچه داشت از پشت پنجره پایین رو نگاه میکرد. همس سعی میکرد از پشت ابر ها بیرون رو ببینه. زمین دیده می شد.تکه های بزرگ و کوچیک سبز و آبی جلب توجه می کرد.از آقای خلبان پرسید اینا چیه اون گفت اینا همشون جزایر کشور سوئد هستند. مگه خبر نداری به سوئد میگند کشور هزار جزیره ؟!
نزذیک های 5 ساعت از پرواز از سوی ایران به سوئد, از تهران به ستکهلم گذشته بود. اونطرف آبی ها تو تهران یک عالمه آدم و فامیل باهاشون خداحافظی کرده بودند.با کلی سفارشات سوغاتی و نوارهای توپ و... اینور آب یه عالمه آدم های ناشناس منتظر استقبال و پزیرایی از اونها بودند. بالاخره هواپیما نشست. احساس عجیبی بود. از پشت پنجره یک در شیشه ای که اومدند بیرون صدای فلاش عکس و چهره چند نفر آشنا به نظر بچه بیشتر می اومد.اون خیلی سالها پیش اونا رو تو ایران دیده بود.یک دفعه جمعیت سرازیر شدند به سوی مهمان های تازه رسیده. همش بغلشون می کرد بدون اینکه کسی رو بشناسه. فقط چهره عمو و زن عمو و عمه و شوهرش واسش آشنا بود و چند تا سایه از عکس ها.بعد از ماچ و گل و بوسه همه به سوی ماشین ها جاری شدند. هوایی که بیرون تنفس می کرد خیلی جدید بود تازه بود زیادی آبی بود.
توی ماشین عمو با زن عمو و خواهرش نشسته بود و اونا هی فیلم میگرفتند. همش می خندیدند و تعجب می کردند و تعریف می کردند. یکی از جمله های اون روز هنوز تو سربچه هست.که همیشه دینگ دینگ میکنه :عمو یک بار گفت اینجا که داریم رد میشیم اسمش آکالا است.خونه عمه ایناست اینجا شیستا خونه بساری و فلان جا خونه ما. یادمه تو دلم گفتم:" وا خوب به من چه!! من چرا بخوام بدونم و یاد بگیرم اینجا و اونجا کجاست. من که هیچ جا خودم تنهایی نمیرم فعلا که مهمونم و بعد هم تموم."

آری این بود آغاز ماجرا های اون کوچولو...
قرار بود بعد سه هفته برگرده.دوستاش براش تو مدرسه و کلاس جا گرفته بودند.فقط قرار بود یک هفته اول غایب باشه و برای همین تنها با دو تا از دوستاش خدا حافظی کرده بود.
روز ها وگذشت و سه هفته عالی و خاطره انگیز به سرعت باد گذشت. ولی اون روزی که قرار بود 30 سپتامبر برای مسافرین سوئد روز بازگشت باشه هرگز فرا نرسید.نمی دونم آسمون و زمین تو در گوش هم چی خونده بودند که اون روز اومد ولی ما رو با خودش نبرد .
شاید به روح همه برگها, ثانیه ها, دقیقه ها, نفس ها, ساعت ها, روزها, شب ها, آسمون ها و زمین ها طول کشید تا بتونم و بتونیم به باورمون بنشونیم که دیگه برگشتی در کار نیست.
اون کسی که خیلی ها صدا میکنند خدا! چرا . جطور این عجیب تربین اتفاق تو زندگیم رو به سر راهم گذاشت تا مدت ها جواب سوال ها و چرا هام رو نمی داد.همیشه اون سالهای اول هر ثانیه آرزوی برگشت بعد ضد اون رو داشتم. واسه من خیلی سخت بود که یه تنه با همه بجنگم. آخه مامان و بابا همش دم از برگشت می زدند. و خواهرم هم که همرگ جماعت بزرگ تر بود. فقط من بودم که میگفتم نه در حقیقت همش خواسته من بود. همون آرزوی عجیب کودکی که حالا به حقیقت مبدل شده بود.

خب من اونقدر حرف می تونم از این سالهای بدون برنامه ریزی شده تو زندگی بزنم که نفسی واسم باقی نمونه. تا عمر داریم زمان برای بیان خاطرات هست. امسال هم به بهانه هر سال که این روز رو جشن می گیریم من هم تو صفحه هات خاطراتم حالا چه کاغذی و چه با کلاس دکمه ای کلاماتی رو سیاه میکنم. یادی از اون روز می کنم و در انتها پروردگارم رو شکر می کنم. همون خدایی که ... همه می دونند خدا کیه چیه و چه جوری پس نیازی به تعریف نیست.
خدای مهربونم ازت ممنونم که به من این لیاقت رو دادی که هم به آرزو هام برسم و هم بهترین رو بر گزینم.
خدا جونم دوستت دارم. به اندازه بی نهایتت.

برای آنچه مرا آفریدی .
.......

08 September 2002

فردا 9 سپتامبر برابر با 18 ؟ شهریور است!!
چی شده بود یه روزگاری این روز! حتی از 11 سپتامبر این امریکایی ها هم مهمتر است! حالا می گم >: ))
امروزم هم در برنامه جات پا گشا تلف شد!! آخه یعنی که چی پا گشا !!!!!!!!!!!!!!!!! بابا خود زن و شوهر می تونند به اندازه کافی پاشون رو تنگ و گشاد کنند دیگه به سایر ملت چه ارتباطی داره هان!!
من رو از کار و زندگی میندازند والا آ آ آ آ آ آ آ
از سر فرو بردن تو عادات اونقدر بدم میاد! مثلا دوست ندارم شلوارم آبی باشه اگه مال همه آبی است! اصلا چی دارم میگم این که اسمش تقلید است. نمی دونم که باور رویا بهتره یا انکار حقیقت! الان به مغز من یه نوار فیبر انتقال اطلاعات وصل کنند و سر دیگش رو به صفحه نت گیری یه هو همه جا سیاه میشه انقدر که تو کلم فکر ریخته!

از هر کی که لوسه بدم میاد! از هر چی که سنگه خیلی خوشم میاد! از رنگ هوایی که توش بوی آرزو های نرسیده باشه بدم میاد! از زمینی که با قطره های اشک خیس شده باشه خوشم میاد! از دلتنگی ها بدم میاد! از آزرو خوشم میاد! بر عکس از نرسیدن به آزرو بدم میاد! از انسان بودن بدم میاد! از خدا بودن خوشم میاد! از ادم مغرور بدم میاد! از غرور خیلی خوشم میاد! از همه چی و همه کس بدم میاد ولی خیلی خیلی خوشم هم میاد!!!
سیم قرمزم پریده باز! جای نگرانی نیست! تنها یه گوشه کوچیک است که می سوزه! اون رو هم الان شش ماهیست که در حال ریختن خاک رو چاله ای که سه و نیم سال گود کرده بودم هستم....
سیلام من برگشتم!
ولی الان تقریبا صبح است ساعت 03.30 شب! من رو برداشتن به زور بردن کنسرت قر دهی ایرانی ! هر چی میگم بابا ما با این چیزا جور نمی شیم کی محل می ده! خلاصه اونجا 3 تا گروه نا آشنای بی مصرف به اسمای پویا شاهین و The Boys بودن که هی جزه می زدن یکی واسشون دست و جیغ بزنه که اونم باد هوا!! ما ولی همش با خودامون هال میکردیم ولی والا بلا این قر فنر و کمر ها واسه من نمیشه مشق ریاضی که!! حالا فردا هم که ملت فک و فامیل اسیر ابیر مون می کنند دیگه باید کاسه کوزه درسا و دانشگاه رو ببندم!!
راستی امروز روز اول کار جدیدم بود! خیلی سوفتیش بود حال کردم.

07 September 2002

باز هم شب بر میگردم.
میگما همسایه جون تو هم که تا من غایب بودم مغیوب!!! و مفقود شده بودی ! نکنه طاقت نیم آوردی بدون من چیزی بنویسی ; ))) خلاصه که باریکلا که برگشتی. میگم باز هم یه نقطه اشتراک دیگه من رفته بودم آبادی تو هم محلات. جالبه نه ؟
وای سلام ملوم!
چه عجب من که بالاخره سر و کلم پیدا شد!! انگار این از شهر زندگی بیرون رفتن آفات می اره و آدم دیگه بر نمی گرده! هفته پیش این موقع تازه سوار کشتی بودیم تو راه برگشت.
چقدر بهمون خوش گذشت این چند روز.اون جایی که رفته بودیم اسمش گوتلند بود.قشنگ رو سایتش کلیک کنه هر کی می خواد تا صفا کنه. تلافی تابستون گرم ستکهلم رو اونجا در آوردیم. تو راه تو کشتی هم کلی رفیق های جدید پیدا کردیم. یک گروه دانشجو از همه اروپا که اومده بودند 3 هفته تو سوئد خوش بگزرونند.و حالا سفر گوتلندشون با ما یه زمان بود.این چند روز ما جز این که صفا کردیم به اندازه همه عمرمون پیاده روی کردیم هی رفتیم و رفتیم و رفتیم و رفتیم و...تا بالاخره هم ما همه شهر رو شناختیم هم تمام شهر ما رو!! دیگه اونقدر دوچرخه سواری و پدال زنی کردیم که دیگه آخر شب راه رفتن معمولی یادمون رفته بود. دوچرخه سواری یکی از سنت های این شهر است. راستی اسم شهر اصلی گوتلند ویسبی است.کلا هم خود جزیره گوتلند کوچیک است و هم خود وسیبی که معروف ترین شهرش است. ما هم اونجا روزها بیرون گردی و شنا و ساحل و دریا داشتیم شبا هم شبگردی و رقص و آواز. اونجا هم با چند تا بچه محلی های معروف دوست شدیم که دیگه تا آخرین روز چهار گوش در خدمت ما بودند. عکسام رو که ظاهر کنم حتما میزارم رو صفحه.
انقدر این دریا و محیط سبز رو دوست دارم و خیلی به یاد آب و همای شمال ایران می انداخت منو. ولی از همه مهمترش اون آرامش روحی بود که ما هر سه قدم به قدم می گرفتیم حتی نفس کشیدن هم آرامش می داد به آدم. فرق زیاذی هم بود بین برخورد آدم هاش با این آدم آهنی های شهر های بزرگ.خیلی مهربون و خون گرم بودند. هر چند هنوز من از نوع خون ستکهلمی هاش و سوئد زندگی کناش چیزی نگفنم. ولی اونجا کسی با دیگری غریبه نبود همه دوست بودند و یکی.
خلاصه من . خواهرم و شیلی دوستم تا تونستیم خوش گذروندیم و از بس آهنگ مهوش پریوش عزیز و چه خوشگل شدی امشب رو خوندیم که آخر همون دوستهای گروه توریست رو هم به خوندن فارسی اونم مهوش پریوش آفتاب همتاب وادار کردیم وای که الان بهش فکر می کنم از خنده روده بر میشم فکر کن ایتالیایی و اسپانیایی هلندی لهستانی و روسی.و.... بیان با تو بخونن مهوووووش پریوووووش آفتتتتتتاب همتتتتاب.
هر چی بگم کم گفتم. همش یه چی تکمیل کننده همش است:
WE ARE THE BEST.

29 August 2002

دارم میرم یه سفر چند روزه
با خواهرم و رفیق شفیقم. میریم یه جزیره خارج سوئد. تا دوشنبه هم بر نمی گردم. حالا زندگی و درس و کار و اینا به کنار "ملت بی من چه کنند؟؟ آخی دلم واستون سوخت
اوف بدوم که ساعت داره میشه 20. ساعت 23 کشتیمون میره
بلکه اونجا برم و یه جورایی پیدا شم. هر چند گم شدن من هم بیش از یک نفس طول نکشیده و نمی کشه/ هرگز
شب زده های یک منتقد

به نظرم منتظر یک تولدم
یک آزرو یک آرامش
یک هدف یک عشق
یک بوسه


میدونم الان در انتظار یک گفتارم, یک تفکر, یه صفحه سفید که با فکر بشه سیاهش کرد. اونم فقط در یک ثانیه!! این همه کلام که نتوان بیانش کرد.
نمی دونم تو این گرداب که دارم همه چیز رو از دست میدم, کدوم رو تو دست بگیرم مهمتره؟! من همش به دنبال ساده ترین هام, ساده ترین روش, ساده ترین رنگ, ساده ترین تفکر. و بی رنگ ترین احساس,بدون هرگونه قفس و زندان.
روزگاری , صبوحی پیش در چنین دورانی غصه می خوردم که چرا من متهم به باز پرداخت حوادثم! چرا تنها من مجبور به جنگم.
امروز به دنبال نقطه ای برای انفجارم. از سادگی بی زارم. از فراموشی. بی عزیزانم زندگی یک کویر است. نمی توانم درک کنم آنها چگونه راضی به فروختن روحشان می شوند. از تنها بیننده بودن متنفرم, از کمک گرفتن متنفرم.از آزاد نبودن, از وفت نداشتن, از در زمان نبودن, از کسی نبودن, آزرو داشتن, از دوست داشتن ولی نرسیدن, از دلتنگی. از قفس, از نگریستن. آری از همه و همه بیزارم.از گرما, از خفقان, از نگرانی. آیا همه این ها منم؟؟؟ منی که هر لحظه دم از خدای می زنم؟؟ پس بدون خدا چگونه می توان خدا بود؟!

ای کاش نفس کشیدن تنها برنامه زندگانی بود
ای کاش همگان برایم عروسک نبودند
ای کاش اشکهایم باران می نمودند
ای کاش قلبم رهایی بخش من از این زندان بود
ای کاش آرزو ها تنها وابسه به هدف نبود
و ای کاش....


و در نهایت همه این احساسات در تضاد با من است
جالبه!! حداقل واسه خودش و خودم و خود خودم!

27 August 2002

وای چه بچه تمبلی شدم من.
الان 2 روزه کلاس هام به صورت رسمی و رزمی و جنگی شرو شده که دیگه همه خواب و خیال ها رو ازم گرفته. این ترم 2 تا درس دارم Introduction to IT & Mathematics analyses and methods;. . این دو جاسه اول که تو کما رفتیم همگی!!! از بس که همه چی رو در جا میگیریم سر کلاس رو به کارهایی از قبیل ناخون جویدن, اینترنت و م س ن بازی کردن, چرت زدن, س م س فرستادن و سه نقطه... من خودم به شخصه اصولا مشغول کاغذ پرتاب کردن تو سر شاگردان غیر منظم, مداد تو گوش بغلی و عقبی و جلایی کردن, تلنگرات و خلاصه همه چیز جز درسم. آخه من همه رو فوت دوغم !!!!!!
خوب حال وراجی نیست جز یه کلام> این تکنولوژی اینا منو کشته. بعدا مفصل میگم.
یه خبر جدید اونم اینکه ایمیلم عوض شده و لطف کنید اگه خودم نفرستادم ادرس جدید رو خودتون زحمتش رو بکشید.
مرحمت کم : )))))

25 August 2002

امشب از انسان بودن آدم ها خجالت کشیدم.
امشب رفته بودم با دوستم سینما.فیلم جدیدی به اسم لیلیا 4-Ever رو که تازه دیروز رو پرده اومده بود رو انتخاب کردیم.از تبلیغاتی که قبل دیده بودم فکر میکردم که باید فیلم عمیقی باشه و آدم رو به فکر بندازه. خوب نه تنها بعد دیدن فیلم فکر می کردیم بلکه مثل همه آدم ها بغض گلومون رو گرفته بود که چرا ؟
فیلم در مورد یک دختر 16 ساله روسیه ای بود که در محله ای دور و فقیر زندگی می کرد و در یک روز زمستونی مادرش که تنها سرپرستش هم بوده معشوقه تازه پیدا کرده اش رو و سفر به سرزمین رویایی امریکا رو به دختر 16 ساله اش ترجیح میده و اون رو تنها در روسه رها میکند.
تنها دوست لیلیا پسر بچه کوچک محله اش وولودیا است.اونا با هم روزگار رو می گذرونند و در ذهنشون ازرو های بزرگ در مورد زندگی راحت تر و شیرین تر رو می پرورونند. کمکم فقر لیلیا رو مجبور به رفتن در کلوب های تن فروشی میکنه و بعد یکی دو روز اون با پسری آشنا می شه که خودش رو حامی و دوست دار لیلیا معرفی میکند. و بعد جلب اعتماد دختر بهش پیشنهاد سفر به کشور سوئد رو همراه با اون میده و اینکه در اونجا زندگی جدیدی براش همراه با کار و پول فراهم کند.خوب لیلیا هم بر خلاف نظر دوست کوچکش که پسر جوون رو قابل اعتماد نمی دونه حاضر به سفر میشه و با پاس تقلبی پا به کشور سوئد میگذارد.
از طرفی دوست کوچک او وولودیا که طاقت دوری و زندگی بدون لیلیا رو نداشته با خوردن قرص به زندگی 14 ساله اش پایان میدهد.
روز اول مردی اون رودر فرودگاه ملاقات میکنه و به خونهای میبرد که از فردا صبح باید آماده کار بشود. صبح زود وقتی لیلیا در حمام بود مرد به خانه میاد و اون رو مورد تجاوز قرار میده. و بعد هم اون رو کشان کشان به خونه مرد های دیگر می برد تا انها هم همانند اون عقده ها و لذت های جنسی شون رو از یک دختر 16 ساله تامین کنند.
لیلیا هر روز چندین و چند بار توست مردهایی که هیکلی 2 برابر جسه ریز اون رو دارند تجاوز روحی و جسمی می شود و هر گونه اعتراض و مقاومتی بکند از طرف رئیسش با کتک مواجح میشود.
و یک روز در خواب وولودیا به لیلیا خبر می دهد که در خانه قفل نیست و اون هم فرار میکند. به کجا ؟؟
آواره و تنها, نا آشنا به زبان تکلم, و آن قدر آسیب دیده و بی پناه.. لیلیا تنها راه نجات خودش را از جهنم جهان پریدن از روی پل و خودکشی می داند.
وقتی دوست کوچکش اون رو از این کار می خواهد باز بدارد به او میگوید: لیلیا من برایت یه هدیه دارم تمام دنیا برای توست لیلیا در جواب می گوید: من این دنیای لجن زار رو هرگز نمی خواهم.
خوب من هرچند توانایی بیان لحظات اشک آور این صحنه های واقعی زندگی روزمره رو ندارم ولی از خودم و همه آدم ها می پرسم :
آیا ما حق داریم اسم خودمون رو انسان بگذاریم؟ به اون خدایی که این دنیا رو آفرید حیوان ها هم این چنین به هم خنجر نمی زنند. این چنین به روح, جسم و ارزشهای یکدیگر تجاوز نمی کنند.
زیاد در مورد فیلم تو اینترنت اطلاعات خاصی نگذاشتند. اسم کارگردان اش Lukas Moodysson است و این هم لینک به توضیحی کوتاه به فیلم LILYA 4-EVER
picture

24 August 2002

To be continued
...
سلامی آخر شب به خاطرات!!
می خوام کمی از پر ارزش ترین لحظات سالهای خیلی دور رو مرور کنم. سالهایی که یه تازه وارد بودم تو یه یه کشور غریب با همه آدمای جدیدش که اکثرشون از کوه های یخی قطب شمال یخ تر هستند.
یادمه یه روز پاییزی بود تو ماه اکتبر. من توی آشپرخونه پشت میز نشسته بودم و احتمالا یا درس میخوندم و یا نقاشی میکردم. پست همیشه نزدیک های ساعت 11 تا 13 میاد و اون موقع هم نزدیک اومدنش بود. یه دفعه صدای گرمپ یه دسته پاکت من و رویاهام رو ترکوند! رفتم که بیارمشون . یه نگاه کردم یه دفعه پاکت بزرگی که از راه ره های قرمز و آبی دورش میشد فهمید از ایران است رو دیدم یه جیغ نیمه بنفش کشیدم از ذوقم و نمی دونستم با دست پاکت رو باز کنم یا پا !!!
خوب زیاد طفره نرم. این زیر می خوام اولین خط نوشته هایی رو که عزیزتزین دوستان روزگارهی گذشتم با فرستادنشون های های گریه رو از شادی به ارمغان آوردن بزارم.


آدم های این نامه ها چند نفر هستند به اسم های مریم سارا هلیا و یه کلاس شاگرد های صمیمی !!

... بعد 5 ماه. نمیدونم اولین کلمه ای که باید بزنم چیه. با اینکه تقریبا نیم سال گذشته اما انگار همین دیروز بود که آخرین امتحانمون رو دادیم و بعدش خونه شما و دیدن سوده و ... دیگه ندیدمت. و حالا که یادم میاد میفهمم که چقدر دوستت داشتم و دارم. پس سلام یه سلام بلند که تا اونجا ها برسه. تا اون ور دنیا.یه سلام گرم که گرماش برفهای اونجا رو آب کنه و در آخر یه سلام مخصوص از کسی که به اندازه تمام دنیا دوستت داره..ببینم منو رو یادته یا نه همئن کسی که که خیلی ادا در میاورد همون کسی که حاضر بود حتی بهترین چیزش رو از دست بده ولی غرورش شکسته نشه.شناختی یا بازم بگم ولی یه چیزی من با اون مریم پارسال خیلی فرق دارم. اتفاقات عجیبی که توی تابستون برام افتاد باعث شد که نظرم درباره خیلی چیزها و کسها عوض بشه این تابستون من رو ساخت حالا دیگه دختری نیستم که تو مدرسه............... از اواسط مرداد که از هم خبر نداشتیم تا آخر شهریور شب آخر تابستون داشتم دیوونه می شدم گرچه خوشحال بودم از اینکه دوباره تو رو می دیدم ولی نمیدونستم چه برخوردی با هم خواهیم داشت.در آخر تصمیم گرفتم اصلا به روی خودم نیارم.وارد ودرسه که شدم توی حیاط سارا رو دیدم اونو که دیدم از فکر اینکه تو هم اونجا هستی بی اختیار راهم روکج کردم و رفتم. ولی وقتی از تو خبری نشد دلم ریخت پایین البته وقتی دیدم اسمت تو لیست کلاس هست و برات غیبت زدند خیالم راحت شد که تو هستی . اما یک روز دو روز سه روز گذشت و تو نیومدی.هر دفعه از مقدس زاده میپرسییم میگفت میان فرده میان امروز میان و...تا اینکه یه روز من و آنوشا و آذر و پریسا رفتیم پایین و گفتیم تا با اخوی حرف نزنیم نمی ریم.به همدانی هم که باهاش کلاس داشتیم گفتیم که تا ما نیومدیم درس نده.اونقدر منتظر شدیم تا اخوی اومد.اونوقت بود که قضیه رو فهمیدم.از اون طرف هم همدانی برای بچه های تو کلاس تعریف میکرد. اصلا باورم نمی شد حوصله هیچ کس و هیچ چیزی رو نداشتم.حالا ذیگه احساس می کردم نمیای. یاد اون روزای خوش پارسال که می افتادم> انگار انگا.. اه چمی دونم این حرف ها دیگه گذشته و امیدوارم که.. ... چند روز پیش تلفن که زنگ زد مهیار گفت با توست.به خدا احساس کردم تویی.گوشی رو که برداشتم هلیا بود.میگفت که تو بهش زنگ زده بودی.خیالم راحت شد.اما بعد از تلفن..... و بعد دو سه روز بهد یعنی همین دیروز توی مدرسه داشتم با آذین درس می خوندم که هلیا پرید توی کلاس و گفت مریم مریم ن. نامه داده.گفتو برای تو گفت نه بابا برای تو.باورم نمیشه.برای من هم داده.فکر می کردم من رو فراموش کرده.همه اومدند.حالا نمی دونستم چه جوری باید بخونم فقط همین قدر بگم که همه خوندنش و تقریبا من آخرین نفر بودم.اونقدر خوشحال بودم که وقتی محمدی اومد تو کلاس خنده اش گرفت.اومد بالای سر من و گفت چی شده منم راحت داد زدم هیچی و اونقدر سر موضوع پیتزای گلاره خندیدیم که محمدی همینطور ایستاده بود با تعجب منو نگاه می کرد.و اخر سر گفت مریم دیگه بسه چی شده نمی خواستم بفهمه ولی آدینه گفت خانم: ن. براش نامه داده خوشحاله و خلاصه همش برام دست گرفته بود که باید بیای بلند برای ما بخونی................................... . میدونی ن. الان دارم این دفتر زرده رو می خونم. باور کن هنوز هم وقتی اون مسخره نوشته های بی احساس تو رو می خونم از تو و از نوشته ها و از خودم و از همه کس بیزار میشم ولی بازم به خودم می گم همه اینا یه شوخی بوده. مثلا: ....من ابدا از ادا و اصمل خوشم نمیاد و همچنین از خیلی کارهای تو..مریم آ. منو نمی دونم بخشیدی یا نه اگه دلت می خواد ببخش برای هر چیزی که ممکنه از دستم ناراحت باشی.یعنی خودت تصور می کنی که ناراحتی.البنه برای من مهم نیست که نبخشی هم چون البته معذرت می خوام ولی دیگه برام اهمیتی نداری..مریم نمی دونم چی بگم ولی برای خودم متاسفم هم برای اینکه با تو دوست بودم و هم برای اینکه با تو دوست نیستم.مریم آ. به امید دیدار ما در قیامت. حرفهای منو باور کن.
و باز وقتی به خاطرات گذشته بر می گردم. فکر می کنم که هیچ کسی رو تو این دنیا به این اندازه دوست نداشنم. ن. آیا این روزها تکرار میشه میشه مثل پارسال یه روز بریم کیک بخریم.یادته روزی که تو و سارا لباسهای همدیگه رو کیکی کرده بودید روزهایی که سر رحمانی محمدی غفاری و .. مسخره بازی می کردیم.اصلا فکر می کنی باز هم همدیگه رو می بینیم؟ من اینجا تو ایرام و تو اونجا توی سوئد توی سرزمین رویای من که همیشه دوستش داشتم. وقتی این فکرها به سرم می زنه.................................................. ن. جان خیلی دوستت دارم و امیدوارم هر کجا که باشی موفق باشی(شعر گفتم) و در جواب نامه ات هم بگم که عزیزم من نه باوفا بودم و نه پر گذشت با این چیزهایی که نوشتی واقعا خجالت کشیدم.به نظر من تو با گذشت ترین آدمی هستی که تپی عمرم دیدم. متشکرم از اینکه نامه دادی. در ضمن پشت سر تو جاده که نه دنیایی از خاطرات و خوبی و دوستی و یکدلی است که آسمونش رو ابرهای سفید صداقت و دریاهاش رو آبهای دوستی زینت داده(بیا شاعر هم شدم)
من نیستم.....
دمدمی مزاج ترین آدم روی زمین ... مریم آ.