.:.خاطرات سالهای دور از غربت
امروز به میزان زیادی احساسات نوستالژیکی و خاطرات قدیمی سراغم اومد و علتش هم خوندن خبر درگذشت خسرو شکیبایی بازیگر توانای سینمای ایران بود
با شک صبح امروز کمی یاد دوران راهنمایی و دوستان اون زمان افتادم به خصوص دوست صمیمی ام که حسابی برای خسرو شکیبایی شمشیر می کشید و من برای فریبرز عرب نیا :)) عجب زمان زود می گذره ؛ شاید هم دیر می گذره؛ از اون روزها و حرف ها و فیلم هایی که ما تین ایجرها رو وادار به کرکری خوندن برای بازیگر محبوبمون می کرد بیش از 12 13 سال گذشته. ده سالش رو اینجا بودم وانگار روی همه خاطرات خاکستری نشسته که نمی گذاره حس ها به یادت بیاد
شاید کسی بتونه به این سوال من جواب بده: چرا مهاجرت خیلی چیزها رو از تو می گیره
چرا فقط بهت جدید نمی ده, درسهای جدید, زبان جدید, دوستان جدید
چرا بایست مهارتت رو در زبان مادریت که بلد بودی ازت بگیره, چرا بایست حس هات رو تغییر بده, چرا بایست دوستان قدیم ات رو از یادت ببره و یا حداقل حس هاش رو برات کمرنگ کنه
شاید تابهحال شما هم به این سوال فکر نکردید
...
دلم برای مهارت های داشته ام تنگ شد و جوابی برای از دست داده ها ندارم. همون مقدار که برای بدست آورده ها بهایی پرداختم؛ می بایست گذشته ها رو هم در گوشه ای باقی نگه داشت
برای من خاطرات قبل از مهاجرات بسیار شیرین بوده؛ چون زندگی ام پر از خوبی و خوشی بوده. شاید برای خیلی ها این حس برعکس می بوده
اما اگر همه گذشته ها رو دوست داشتی و لذت بردی چرا دیگه فراموش شدند؟؟
نمی دونم حس ام قابل بیان است یا نه
با همه این اوصاف؛ من کسی هستم که هرگز کسی رو از کتاب خاطراتم خط نمی زنم و همیشه در زندگی هم زنده هستند. برای گذشته ارزش قائل ام و با همه وجود در گوشه قلبم از اونها محافظت می کنم
شاید روزی یه سایتی بوجود بیاد که به کمک امکاناب وب 2 ایش از همه زندگی ما به کمک عکس ها و نوشته های وبلاگمون و فیلم های با موبایل و ... دست نوشته هامون بشه یک فیلم درست کرد
فیلمی از زندگی ما... برای روزگاری که حافظه ما را عقب گذاشت
:(
امروز به میزان زیادی احساسات نوستالژیکی و خاطرات قدیمی سراغم اومد و علتش هم خوندن خبر درگذشت خسرو شکیبایی بازیگر توانای سینمای ایران بود
با شک صبح امروز کمی یاد دوران راهنمایی و دوستان اون زمان افتادم به خصوص دوست صمیمی ام که حسابی برای خسرو شکیبایی شمشیر می کشید و من برای فریبرز عرب نیا :)) عجب زمان زود می گذره ؛ شاید هم دیر می گذره؛ از اون روزها و حرف ها و فیلم هایی که ما تین ایجرها رو وادار به کرکری خوندن برای بازیگر محبوبمون می کرد بیش از 12 13 سال گذشته. ده سالش رو اینجا بودم وانگار روی همه خاطرات خاکستری نشسته که نمی گذاره حس ها به یادت بیاد
شاید کسی بتونه به این سوال من جواب بده: چرا مهاجرت خیلی چیزها رو از تو می گیره
چرا فقط بهت جدید نمی ده, درسهای جدید, زبان جدید, دوستان جدید
چرا بایست مهارتت رو در زبان مادریت که بلد بودی ازت بگیره, چرا بایست حس هات رو تغییر بده, چرا بایست دوستان قدیم ات رو از یادت ببره و یا حداقل حس هاش رو برات کمرنگ کنه
شاید تابهحال شما هم به این سوال فکر نکردید
...
دلم برای مهارت های داشته ام تنگ شد و جوابی برای از دست داده ها ندارم. همون مقدار که برای بدست آورده ها بهایی پرداختم؛ می بایست گذشته ها رو هم در گوشه ای باقی نگه داشت
برای من خاطرات قبل از مهاجرات بسیار شیرین بوده؛ چون زندگی ام پر از خوبی و خوشی بوده. شاید برای خیلی ها این حس برعکس می بوده
اما اگر همه گذشته ها رو دوست داشتی و لذت بردی چرا دیگه فراموش شدند؟؟
نمی دونم حس ام قابل بیان است یا نه
با همه این اوصاف؛ من کسی هستم که هرگز کسی رو از کتاب خاطراتم خط نمی زنم و همیشه در زندگی هم زنده هستند. برای گذشته ارزش قائل ام و با همه وجود در گوشه قلبم از اونها محافظت می کنم
شاید روزی یه سایتی بوجود بیاد که به کمک امکاناب وب 2 ایش از همه زندگی ما به کمک عکس ها و نوشته های وبلاگمون و فیلم های با موبایل و ... دست نوشته هامون بشه یک فیلم درست کرد
فیلمی از زندگی ما... برای روزگاری که حافظه ما را عقب گذاشت
:(