29 July 2004

:: اين تابستان ما !

وقتي همش به فکر گردش با کشتي در آبهاي نيلگون سوئد و فنلاند

@ summer cruse Posted by Hello

و آفتاب گرفتن و پیک نيک رفتن

Ye hava kochikesh kardam ;) vase fozula khob nis akhe :D Posted by Hello
و عروسي رفتن هاي تکراري

Aroosi Posted by Hello

!!‌ و گريل پارتي گرفتن باشي مگه ديگه وقتي واسه بلاگ نوشتن ميمونه !‌ نه تو بگو اصلا وقتي ميمونه؟؟ واسه درس خوندن هم وقت نميمونه چه برسه به کاراي خشن تر :)
جاي همه دوستان خالي !‌ من کله ام که داغ ميکنه ميزنم به بيابون و دريا و خشکي


Thats Kinda image ;) Posted by Hello

!  خلاصه هيچ چي به هرچي ميشه من يهو وسط آفتاب گرفتن کنار درياچه ميزنم ميپرم ميرم شپلق خودم رو پرتاب ميکنم تو آب و بعدش تا اون سر درياچه شنا ميکنم. اين درياچه که ميگم جوب آب نيستا !!‌ همچي دست کمي از دريا و اقيانوس نداره . نميدونم تو آرشيو عکس‌هام چيزي دارم يا نه. بازم جا همه دوستان !!‌ خالي روز قبلش زد به کله‌ام که خيلي وقته گيلاس و آلبالو نخوردم . صبح پاشدم دوستم رو هم صدا کردم رفتم از يه درخت هيکلي و پرميوه بالارفتم. ميمون ميگن :))‌ من ازش ماهرترم البته دست و بالم هم يه خورده خراش گرفت چون يهو وسط عمليات بالارفتن اويزون شدم وسط هوا و زمين :))‌ مثل اين زندگي روزمرمون !
ولي اون بالا بهشت بود . يعني بهشت ميگم يه چي شوما ميشنويد. انقدر آلبالو کندم و خوردم و شاخه شيکستم واسه دوستم پرت کردم که آخر با دل‌درد و بدبيراه و کتک من رو به زور بردن خونه :)) خيلي حال داد حيف که اين دوربين رو نبرده بودم يه بار ديگه ميخوام برم حتما براي همه مشتاقان تصوير مصور ميگيرم.

راستي شوما هم تو مملکتاتون آفتاب نداريد ؟؟ من هم ندايم !‌ ولي نميدونم من  چيرا اينهمه سوختم پس :)





:: خاطره‌هاي ننوشته

زبون تعريف من سخته فهمش. چون کلمات معناشون قابل هضم نيست توي جلد حروف. هميشه جداليست تشريح اصل حرف‌هام. به قولش من يه ديکشنري جديد براي خودم دارم که بر طبق اون ميبايست درک کرد چي دارم مي‌گم.

تصوير دو فضا: تکه‌هاي ناگفته‌اي از زندگي
ايران تابستان ۲۰۰۳
سوئد تابستان ۲۰۰۴

عرق شرشر، توي چند ساعت اونقدر توي صندلي هواپیما قل خوردي و شربازي در آوردي که موقع انتظار تمام نشدني براي چمدون و بار‌ها يه گوشه ولوو ميشي. اينبار گره روسري سفته يادت نرفته دوسال قبل چه جنگي شد سرش. انقدر هيجان و سترس دارم که کنترلم از دستم خارج نشه نفهميدم چطوري اصلا به بيرون رسيديم و کي اول ما را پيدا کرد. باز هم واي و وووي ماچ و بوسه ّ نگاهي پر از ستايش و از همين ثانيه که پام به بيرون محوطه سالن انتظار ميرسه يه چي خفم داره ميکنه- انگار دو تا دست قوي. با خودم ميگم بگذار برسم بعد !
ميپيريم تو ماشين دخترخاله عزيز کرده تغييرات توي اين سياهي شب به چشمم نمياد. خونه مامان بزرگ مهمونيه - ساعت ۱۲ شب گذشته اما اونا به اندازه ۲۰ نفر تدارکات ديدن. خيلي ها ميرن خونه خودشون و من بعد دو سال بوي تهروون رو با همه وجودم ميکشم تو- غرق ميشم. خفه ميشم. از اينهمه صبر و دلتنگي بيهوش ميشم.
کلاس هاي تابستوني شروع شده. از قبل براي دو تا کلاس اسم نوشتم. صبح ۶ پا ميشم سر و صورت شسته ميپرم تو ماشين تا به ترافيک ۸ صبح سرکار رو ها نخورم. تجربه اين يه قلم رو نداشتم. اولين بار براي پیدا کردن مسير جديد و کوتاه‌تر شانس ميکنم و به کمک تخيل ذهن مي‌رم که راه رو گم نکنم. به موقع رسيدم. اميد تازه دارم. اينبار قراره بکوبم ميخ رو و خلاص شم از دست يه درس.
سرد ميشه گاهي کلاس. انگار نه انگار که تابستونه. هرروز زودتر از همه ميام و گاهي بيشتر مينشينم تا کارم رو کامل انجام بدم. وقتي اولين امتحان رو نمره گرفتم شاد شدم. حس آرامشي و غروري که مدت‌هاي طولاني به سراغم نيومده. کلي ميخندم واسه خودم و ميرم تا ۳ هفته ره به‌کوب بخونم.
از روز اول برنامه‌هام پره. اولين نفري که زنگ ميزنم و ميگم اومدم قديمي‌ترين دوست ايران نشينم هست. خيلي شاد ميشه و قول ميگيره که فردا برم خونش که کرج هست ببينمش. دوسال پیش توي کافه پايين برج سايه بهم گفت بيا ميخوام باهات حرف بزنم. همه بهم ميگن ازدواج نکن. اشتباه ميکني. تو که بهترين دوستم بودي هميشه دلايلم رو بشنو و بعد من رو قضاوت کن. وقتي برام حرف زد با اينکه هنوز دوست پسرش رو نديده بودم ازش خوشم اومد و گفتم برات آرزوي خوشبختي ميکنم. امسال ميخواستم برم خونشون هم خودش رو ببينم و هم داماد يک‌ساله رو. اگه اون بار نميرفتم پيداشون کنم ديگه هيچ وقت پيداش نميکردم. خوشحالم با اينکه خودش رو رفته بود گوم و گور کرده بود من رها نکردمش. تسليم دروغ‌هاش نشدم و روزي که مامانش من رو پشت در خونشون ديد گفت: تو معناي دوست رو اثبات کردي.
برام غذا زرشک‌پلو مرغ درست کرده بود :) دست‌پخت خودش. گفت برات سينه مرغ گذاشتم ميدونم که فقط اون رو دوست داري :)) کلي از اين حافظه خنديدم و شاد شدم. چه دوستي با ريشه اي داشتيم ما. من و اون و يکي ديگه. هرسه‌مون از هم جدا شده بوديم حالا. امسال شانسي بود که بعد از شش سال باز کنار هم جمع بشيم. دلم تاپ‌تاپ ميکرد. حتي صاحب‌‌خونش هم ميدونست يه مهمون قراره براش بياد.
توي ماشين آژانس که نشستم راننده جوون و تپليش برام حتما کلي قصه هاي باحال تعريف ميخواست بکنه. من هم نشستم جلو. اصلا نميفهميدم براي چي خانوم ها بايست برند صندلي عقب بشينند !‌ نکنه الکتريسيته اشون قرار بود راننده رو بگيره که .. الاف و اکبر.خلاصه انقدر از حسن و حسين و بقال و شغال قصه گفت تا آخر رسيديم !‌ هورا..وقتي که زنگ خونه رو زدم و اومد به استقبالم از خوشحالي جيغ ميخواستم بزنم :)‌ اولين حرفي که زدم ؛ چقدره شبيه اون سال‌ها شدي. شبيه راهنمايي شدي.زمان کوچيکي و سادگي‌مون...خيلي خوش گذشت اونروز. تا شب پيش خودش آقا داماد !‌ بچه هاپوشون و رفيقاشون که سرصدا ميکردند بودم. و با يه عالمه شادي از آرامشي که بالاخره بعد از اينهمه سال سختي کشيدن پيدا کرده بود گذاشتمش و به تهروون غريبمون برگشتم.


ناتمام...

:: wow rangi ??  

oh puuuuuuuuurfect
 I love it :*

انقدر مدت طولاني بود يه سر به بلاگ نزده بودم اصلا خبر نداشتم داشبوردش و اديتورش اينهمه تغير کرده باز دوباره. خيلي دوست داشتم بشه رنگي نوشت و سايز نوشته ها رو اديت کرد !‌اينقده از يه نواختي خوشم مياد !!! خلاصه شاد شديم !‌ اما حالا چرا :(

به همين مناسبت يه پستي مينويسيم بينيم چي ميشه :)‌ دلم هواش رو کرده. وقتي دل من هواش رو ميکنه هرکاري رو ميکنم تا به مرادش برسه اين دل کوچيک من.. حالا اين هوا هرچي که ميخواد باشه .


15 July 2004

:: ‏گلتن و تيوا در فاصله يک خاک


‏س ل ا م ):
‏چقدر وقت هست من هيچي‌ ننوشتم ! آخه همش منتظر حسي‌ هستم که بشه باهاش آخرين پست رو نوشت. که فعلا ‏بدست نيومده . شرمنده رفقا که مياند به در گل گرفته بر ميخورن.


‏ نميدونم چرا تابحال اين همه بر اسم خاک رو خونده بودم يه بار درست سر فرصت نوشته هاش رو نخونده بودم
‏ شايد بارها رفتم ولي‌ چيزي نبوده که جذبم کنه براي هميشه خوندن.
‏امروز عصر انگار به خاطر حرف هايي‌ که مي بايست کلي‌ خودم رو کلافه و کالاچه مي‌کردم تا جوابي‌ براش پيدا کنم ‏با خوندن چند تا از نوشته هاي تيوا و گلتن خيلي‌ راحت به جواب ام رسيدم.




<<
اگر روزی احساس کنی که همه عشق و عشق ورزی ات يک طرفه بوده ، چه می کنی؟
حس ات را برايم بگو
گلتن نوشته يا تيوا؟ Goltan



با اين سوالهايي كه از من پرسيدي چند شبه كه خواب به چشمام نمي آد ساعتها ميشينم و زل ميزنم به اين صفحه ي شيشه اي و به چشمهاي اون زن و اون وسعت بي انتهاي خاك و همدمم تا صبح ديوان كبيره .
حالا سوالها و حرفهات رو جواب ميدم . پرسيدي اگه بفهمم كه تمام عشقم يه طرفه بوده چه ميكنم.
شايد سوار يه موتور بشم و يه روز كه از روزنامه ميخوايي بيايي خونه سر راهت سبز بشم و يه شيشه اسيد بريزم تو ي صورتت...مثل يه حيوون وحشي كه اين روزهام دارند زياد و زياد تر ميشند.
××××
مگه اون دوست من كه شب همسرش رو مست از توي خونه ي اون مرد بيرون آورد با همسرش چه كرد؟....بغلش كرد و از پله ها بردش بالا و توي چهار چوب در پاهاش رو بوسيد و بهش گفت:
عزيزم ! من كه اينقدر آدم بودم كه اگه بهم ميگفتي ، اينقدر برات ارزش و اعتبار قائل بشم و برات بعنوان يه انسان ، يه زن اونقدر آزادي قائل بشم كه اصلا خودم ببرمت هر جا كه ميخوايي....پس چرا با من ، با خودت همچين كاري كردي؟....
خودتم خوب ميدوني كه اون زن در جواب اينهمه بزرگي و انسانيت اون دوست من چه كرد؟.....فرداش تمام چيزايي رو كه دوستم بهش هديه داده بود توي يه كيسه زباله ي سياه گذاشت و رفت كه رفت.... بعدشم به اون دوست من كه خودت ميدوني چقدر پر شور و عاشقه ميگه:
تو عاشق نيستي تو مريضي!!! تو مرض مرگ داري !!!
ميدوني كه من اون دوستم رو توي اين ماجرا چقدر مقصر ميدونم اما توي وجود پر شور و عشقش لحظه اي شك نميكنم.
××××
حالا همه ي اينها رو گفتم شايد بگي اينها چه ربطي به سوال من داشتند؟...اما اينها رو داشته باش تا بازم برات بگم.
××××
من ترازويي در دست ندارم كه خودم و عشقم رو يه طرف بذارم و بخوام طرف ديگه اش هم همونقدر سنگيني كنه.... من براي خودم و عشقم حرمت بيشتري قائلم كه بخوام اونو بذارم توي كفه هاي يه ترازو. براي تو هم اونقدر احترام و آزادي قائلم و براي آزاديت هم اونقدر ارزش قائلم كه مطمئن باش اگه لحظه اي به اين نتيجه برسم كه من و عشق من براي تو يك قيد وبند شده ، در همون دم خواهي ديد كه جا تر است و من نيستم!!!
چه معني ميده كه بخواهي كسي رو پايبند و پايبست خودت بكني؟ گيرم كه شرع و قانون و اجتماع متعفنمون همچين امكاني رو بعنوان يه مرد به من داده باشه ، آيا من بايد اينقدر ابله و حيوان و ضعيف باشم كه قانون رو چون جانب منافع من رو گرفته بر وجودم ، شعورم و انسانيتم مقدم بدونم ؟
×××××
همه اينها رو گفتم كه به اينجا برسيم:
عشق يعني همين.
يعني اينقدر به خودت و عشقت ايمان داشته باشي كه اگه هم به قول تو فهميدي كه عشقت يه طرفه بودي باز هم همونقدر عاشق و پر شور بر سر عهدت با خودت باقي بموني.
اگه انتظار داري من سر به كوه و بيابون بذارم مطمئن باش كه الان بزرگتر شدم و همچين كاري نخواهم كرد. اگه فكر ميكني مثل قديمها ميپكم و سه ماه در خونه ام رو بروي زمين و زمان ميبندم و حتي در آشغالي و دختر همسايه!!! رو هم باز نميكنم ، بايد بگم كه در اشتباهي. اگه تصور ميكني رابطه ام رو با همه قطع ميكنم ...نه الان همچين كاري رو نميكنم. فقط يه اتفاق بزرگ توي زندگيم ميفته... ديگه اونقدر خود خواه ميشم كه عشقم رو به زبان نخواهم آورد ، عشقم رو براي خودم و براي وجود خودم نگه ميدارم. همين و از زندگيم لذت ميبرم.
×××××
حقيقت ناب براي من خيلي عزيزه . حقيقت حتي تلخش براي من خيلي شيرينتر از دروغه. ديدن ماهي قرمز كوچولو با شكم باد كرده اش كه امروز صبح ساكن و ساكت روي آب تنگ شناور شده بود ، با همه ي زجر آور بودنش براي من بهتر و زيباتر از شنيدن اون تعارفهاي مسخر ه و الكي توي مهموني عصر بود.
×××××
يادته اولين روزهاي آشناييمون با هم بحث ميكرديم كه آيا درسته كه ما خودمون رو به دست جريان ديوانه وار و كنترل نشده اي از عشق بسپاريم و اجازه بديم كه در وجود همديگه حل بشيم ؟... چيزي كه ؛ سيتا ؛ ي عزيز ما رو به اون دعوت ميكرد. اگر عشق رو با اين رنگها و بازيهاي احمقانه ي مسخره اشتباه نگيريم هرگز حتي به اين فكر هم نخواهيم كرد كه طرف مقابل به چه ميزان و چقدر عاشق ماست. اون كه ديگه عشق نيست . معامله ي پاياپاي به سبك انسانهاي نخستينه!
×××××
تو همين كه ميگي :
ساقي از آن شيشه منصور دم
در رگ و در ريشه من صور دم.
براي منصور كافيه . همين كه منصوري هست كه تو اينقدر عاشقانه و پر شور و اينقدر زيبا وجودت رو سرشار از او ميخواهي ، اونقدر زيبا و با عظمت هست كه اگه روزي به من گفتي كه اون منصور من نبودم،
من تنها افسوس بخورم كه چرا من در چنان جايگاه عظيم و درخشاني نبودم. و با خودم بگم :
خوش به حال اون منصوري كه ’ تو ’ ميخواهي از شراب وجودش سيراب بشي.
همين.

گلتن نوشته يا تيوا؟ Tiva





اول سايتش هم تيوا نوشته پدرش فوت ‏کرده بعد از مدتي‌ بيماري. حس قابل توصيفي‌ نيست. پس من فقط ميرم نوشته هاي قبلشون رو بخونم.
‏نوشته هاي جالبي‌ هم از تيوا توي آرشيوش پيدا کردم ...

‏يادم باشه براي کسي‌ که منتظر جواب هست بنويسم
حس اعتماد يعني‌ چي‌
‏حس تعهد رو چي‌ مي‌دونم
‏و حس تساوي و توازي دوست داشتن رو