:: خاطرههاي ننوشته
زبون تعريف من سخته فهمش. چون کلمات معناشون قابل هضم نيست توي جلد حروف. هميشه جداليست تشريح اصل حرفهام. به قولش من يه ديکشنري جديد براي خودم دارم که بر طبق اون ميبايست درک کرد چي دارم ميگم.
تصوير دو فضا: تکههاي ناگفتهاي از زندگي
ايران تابستان ۲۰۰۳
سوئد تابستان ۲۰۰۴
عرق شرشر، توي چند ساعت اونقدر توي صندلي هواپیما قل خوردي و شربازي در آوردي که موقع انتظار تمام نشدني براي چمدون و بارها يه گوشه ولوو ميشي. اينبار گره روسري سفته يادت نرفته دوسال قبل چه جنگي شد سرش. انقدر هيجان و سترس دارم که کنترلم از دستم خارج نشه نفهميدم چطوري اصلا به بيرون رسيديم و کي اول ما را پيدا کرد. باز هم واي و وووي ماچ و بوسه ّ نگاهي پر از ستايش و از همين ثانيه که پام به بيرون محوطه سالن انتظار ميرسه يه چي خفم داره ميکنه- انگار دو تا دست قوي. با خودم ميگم بگذار برسم بعد !
ميپيريم تو ماشين دخترخاله عزيز کرده تغييرات توي اين سياهي شب به چشمم نمياد. خونه مامان بزرگ مهمونيه - ساعت ۱۲ شب گذشته اما اونا به اندازه ۲۰ نفر تدارکات ديدن. خيلي ها ميرن خونه خودشون و من بعد دو سال بوي تهروون رو با همه وجودم ميکشم تو- غرق ميشم. خفه ميشم. از اينهمه صبر و دلتنگي بيهوش ميشم.
کلاس هاي تابستوني شروع شده. از قبل براي دو تا کلاس اسم نوشتم. صبح ۶ پا ميشم سر و صورت شسته ميپرم تو ماشين تا به ترافيک ۸ صبح سرکار رو ها نخورم. تجربه اين يه قلم رو نداشتم. اولين بار براي پیدا کردن مسير جديد و کوتاهتر شانس ميکنم و به کمک تخيل ذهن ميرم که راه رو گم نکنم. به موقع رسيدم. اميد تازه دارم. اينبار قراره بکوبم ميخ رو و خلاص شم از دست يه درس.
سرد ميشه گاهي کلاس. انگار نه انگار که تابستونه. هرروز زودتر از همه ميام و گاهي بيشتر مينشينم تا کارم رو کامل انجام بدم. وقتي اولين امتحان رو نمره گرفتم شاد شدم. حس آرامشي و غروري که مدتهاي طولاني به سراغم نيومده. کلي ميخندم واسه خودم و ميرم تا ۳ هفته ره بهکوب بخونم.
از روز اول برنامههام پره. اولين نفري که زنگ ميزنم و ميگم اومدم قديميترين دوست ايران نشينم هست. خيلي شاد ميشه و قول ميگيره که فردا برم خونش که کرج هست ببينمش. دوسال پیش توي کافه پايين برج سايه بهم گفت بيا ميخوام باهات حرف بزنم. همه بهم ميگن ازدواج نکن. اشتباه ميکني. تو که بهترين دوستم بودي هميشه دلايلم رو بشنو و بعد من رو قضاوت کن. وقتي برام حرف زد با اينکه هنوز دوست پسرش رو نديده بودم ازش خوشم اومد و گفتم برات آرزوي خوشبختي ميکنم. امسال ميخواستم برم خونشون هم خودش رو ببينم و هم داماد يکساله رو. اگه اون بار نميرفتم پيداشون کنم ديگه هيچ وقت پيداش نميکردم. خوشحالم با اينکه خودش رو رفته بود گوم و گور کرده بود من رها نکردمش. تسليم دروغهاش نشدم و روزي که مامانش من رو پشت در خونشون ديد گفت: تو معناي دوست رو اثبات کردي.
برام غذا زرشکپلو مرغ درست کرده بود :) دستپخت خودش. گفت برات سينه مرغ گذاشتم ميدونم که فقط اون رو دوست داري :)) کلي از اين حافظه خنديدم و شاد شدم. چه دوستي با ريشه اي داشتيم ما. من و اون و يکي ديگه. هرسهمون از هم جدا شده بوديم حالا. امسال شانسي بود که بعد از شش سال باز کنار هم جمع بشيم. دلم تاپتاپ ميکرد. حتي صاحبخونش هم ميدونست يه مهمون قراره براش بياد.
توي ماشين آژانس که نشستم راننده جوون و تپليش برام حتما کلي قصه هاي باحال تعريف ميخواست بکنه. من هم نشستم جلو. اصلا نميفهميدم براي چي خانوم ها بايست برند صندلي عقب بشينند ! نکنه الکتريسيته اشون قرار بود راننده رو بگيره که .. الاف و اکبر.خلاصه انقدر از حسن و حسين و بقال و شغال قصه گفت تا آخر رسيديم ! هورا..وقتي که زنگ خونه رو زدم و اومد به استقبالم از خوشحالي جيغ ميخواستم بزنم :) اولين حرفي که زدم ؛ چقدره شبيه اون سالها شدي. شبيه راهنمايي شدي.زمان کوچيکي و سادگيمون...خيلي خوش گذشت اونروز. تا شب پيش خودش آقا داماد ! بچه هاپوشون و رفيقاشون که سرصدا ميکردند بودم. و با يه عالمه شادي از آرامشي که بالاخره بعد از اينهمه سال سختي کشيدن پيدا کرده بود گذاشتمش و به تهروون غريبمون برگشتم.
ناتمام...
29 July 2004
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment