خيابون وليعصر و برفهاي زمستونش از همه برفهاي دنيا قشنگتره ::
فکر ميکردم ديگه دلم براي ايران و تهران تنگ نميشه ! الان داشتم عکس هاي پاييزي تهران و البرز و وليعصر و نيايش و ونک و اون ميرداماد که موهاي تنم رو سيخ ميکنه رو ميديدم، انقدر قلبم تند تند ميزد که فهميدم بيخيال ايران نشدم هنوز !
ps. انگاري همچي عکساشون رو دوست دارند که نميگذارند بهش حتي لينک بديم !!
لامصب اين درسم تموم نميشه برگردم سر خونه زندگيم ديگه خلاص شيم بره پی کارش ! ( اصطلاح دزدي از ملت;)
خداييش اين ايران چي داره که اونايي که توش اند ميخوان ازش فرار کنند و اينوريهاش همش ميخواند برگردند...
پريشب به پدر جان ميگم آخه بابا اين آخوندا کي دست از سر ما ور ميدارندِ کي ملت ما آزاد ميشه. جواب دادند : ملت ما آزاده. بيا برو همين الانش دختر پسرهاي توي پاساژهاي اونجا چقدر شيک و پیک تر از اينجاييها ميگردند. بيا مگه ما نامزدي نبودم تا بوق سگ بزن و برقص و ارکست زنده. کي کاري داره؟ مگه همون خودت نگفتي دانشجوها روبروي رئيسجمهور مملکت بهش بدبيراه گفتند. ديگه اينا آزادي نيست!!
ميگم خودتم ميدوني من چه آزادي رو ميگم. حقوق زندگي و قانون مداري و رفاه اجتماعي خيلي فرق ميکنه با آزادي رنگ لاک ناخون و شلوار سبز فسفري!! بعضيها !
ميخندند و ميفرمايند چي شده باز فيلت هواي تهروستان کرده بيا سخنراني حاجيت رو ببين و برو درستو بخون هروقت خواستي برو ايران زندگي کن.
آهي مخلوط با خنده تحويل ميدم باخودم ميگم يعني من برميگردم ؟ و ميرم سر کتابي ميشينم که يه خطش رو هم نميتونم تو کلم بکنم.
...باز امتحان رسيد و باز من فکر کردم و باز شب شد و باز من
اينم متن نامه دوستان براي همايت از آزادي و محکوميت ظلم دولت به ملت خودشهرچند اصلا اهل پتيشن امضا کردن و حمايت اينکارها نيستم. اما خوب الان رگ دلتنگي زده بالا و اينکه... باز هم بايست سوتي زد و گفت آخر به چه فايـــــــــده ؟!
11 January 2005
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment