http://blog.cyberpejman.com/archives/03/11/17,12,36.html
اي کاش مي دانستي...
دلم تنگ است. دلم برای تو تنگ است. آن زمان که تیر مهرت را در دلم جای دادی و من خود هیچ نمی دانستم. نمی دانستم که حتی اگر قسم خورده باشم به عاشق نزیستن و عاشق نبودن, چه تلاشی بیهوده کرده ام که با لفظ زبان و قسم بی هویتم, تمام کائتات را آتش زده ام. نمی دانستم که زندگی بی عشق برایم جدایی از خویشِ خویشتن است. دیواره های یخ زده قلبم را با مهربانی و حرارت محبتت آب کردی و جای آن دژهای بلند بالای تنهایی , سرای عشق را بنا نهادی.
ای کاش می دانستی که دستهایت چه معجزه گریست و با این تن خسته چگونه عشق بازی می کند. آن دستهای کوچک که به راستی از سفیدی و پاکی به مانند دست فرشتگان که بالاتر از آنان است. دوست می داشتم که آن انگشتان نوازشگر تو را که سالهاست از من دورند که سالهاست می طلبمشان, می بوسیدم. تک تک شان را و می فشردم بر قلب پژمرده خود که مدتهای مدید است بی آمال, می زند برای هیچ.
ای کاش می دانستی چشمان تو چه با من کرد که هیچ گاه نتوانستم در آن چشمان سیاه بنگرم و در آن غرق شوم. دریای محبت نهفته در آنها طوفانی عظیم داشت که در ژرفای آبهایش آرامشی عمیق به ماهیان وجود من می داد اما هرگز نتوانستم که شرم و حیا مرزی بود برای فرارم از آن تلاطم و آرامش. گفتم فرار چون که تن رنجور من طاقتش را ندارد.
ای کاش می دانستی که با حرفهایت و آن لبهای زیبایت چه ها که نمی توانی بکنی. هر بار که سخن میگویی به لبهای تو خیره می شوم تا مبهوت زیبایی آنها شوم. به آوای تو گوش می دهم تا دیوانه شوم از نغمه سرایی تو. تا به رقص آیم با تو. از من مخواه آنگاه که سخن می گویی آرام بنشینم و گوش فرا دهم چون آیا تا به حال کسی را دیده ای که شاد باشد و نرقصد و پایکوبی نکند و به تکاپو نیفتد چرا که معشوقش نوای خوش مهربانی با او سر می دهد؟
ای کاش می دانستی که رنج و عذاب سالها تنهاییم را باید به دوش بکشی و از این آبله های سرسخت حک شده در قلب من, از تک تکشان میعادگاهی بسازی برای عشق بازی و هم آغوشی. آه گفتم عشق بازی و دلم سرشار از تمنا شد. سالهاست که به دنبال توام. از زمانی که کودکی خرد بودم به دنبالت گشتم اما هیچ گاه نمی دانستم که تو خود می آیی!دختر آرزوهای من, آن حلقه گمشده زندگی, خود سلام کند و چه سلام گرمی که حلاوتش برای تمام سالهای حیات ابدیم در گوشت و پوست و خون و روحم ریشه می دواند چرا که عشق تو جاودانیست.
ای کاش می دانستی بوی تن تو چگونه مرا از خود بی خود می کند و هم آغوشی با تو لذت بخش ترین عبادت هاست. بوسه بر پاهای تو, کمال ارادت من و بوسه بر پیشانیت کمال تعبد. حرف از بوسه شد لبهایم آتش گرفته اند. دستانم را می گشایم و تو را صدا می کنم که نامت زیباترین نامهاست. می بینی دستهایم تمنای تو دارند و فقط تو.
ای کاش می دانستی که کنون زندگی یک انسانی. که دیگر برای خود نیستی. که مسوولیت بزرگی داری. که باید در گرمی و سردی زندگی همراه او باشی و دلت از شادی او سرشار و لبریز از خنده شود.
ای گنجینه زندگی, ای که مرا یافتی, آیا نباید بگویم که چقدر احساس خوشبختی می کنم که دنبال تو در آسمانها بودم و تو مرا در زمین موعود یافتی؟؟ این چرخ فلک مگر چقدر راحم است؟ آیا می تواند ببیند عشق 2 انسان را. آن 2 که گویی یک روحند در 2 کالبد. که می خواهند به دیگران نشان دهند عشق پایان یافتنی نیست. دوستی ها به مرور زمان کمرنگ نمی شود که هیچ, عمقشان زیاد می شود. که به دیگران ثابت کنیم گذشت و فداکاری و ایثار را تا بدانند و ببینند برای با هم زیستن و زوج بودن, مسالمت و فداکاری, مکمل عشق خواهد بود.
آه چه میگویم. با این حرفها به آنچه که میان من و توست بی احترامی کرده ام. حساب دیگران از من و تو جداست. آنها روابط را حتی عشق و حتی دوستی را به مانند یک بده بستان می دانند. یکی می دهند و یکی می گیرند اما چه می فهمند که من و تو در ایثار از هم پیشی می گیریم و بعد با تمام خستگیمان به یکدیگر می نگریم و می خندیم. خنده ای از ته دل.
ای کاش می دانستی که چقدر آرزو دارم که آن حلقه گمشده را خوشبخت کنم. که دیگر پژمانی نباشد و فقط و فقط تو باشی و تو. که تو را به تمام دنیا نشان بدهم و فریاد بزنم اینست آن شاهکار زندگیم. آن امید و مونسم. آنکه در شبهای سرد زمستان مرا گرمای خویش عطا کرد تا بتوانم ادامه راه بدهم و طی طریق کنم. او که هر صبحگاه با دستان گرمش دل مرا قرص و محکم کرد. او که با حرفهایش گامهای مرا استوار گردانید تا به پیش روم. هم او که در سختی های زندگی با بوسه های عاشقانه اش که بوی ماندگاری از سالهای تنهایی زندگی را می دهد بر لبانم دیوانه وار مرا به پیش خواند و شکستهایم را به هیچ انگاشتم.
ای کاش می دانستی که چقدر تو را دوست میدارم ای فرشته نجاتم.دست زمانه مرا از تو, فرسنگها دور نگاه داشته اما من تمام تلاش خود را می کنم تا بتوانم به تو برسم. تا با تو بیاشامم. با تو بخوابم. با تو نفس بکشم. تا به دیگران بگویم خفه شوید بس که در کلمات خویش غوطه ور شدید. کنون عشق و محبت را در عمل ببینید. آن چشمان کور را باز کنید و ببینید 2 نفر را که سالهاست دیوانه وار در رویاشان عاشق دیگرند و دیری نمانده است که در هم آمیزند.
نمی دانی که چگونه در تمنای هم آغوشی با تو دیوانه وار بر گرد خویش می چرخم و دستانم تمنای جسم و روح تو را دارد که تسخیرشان کند برای همیشه. اما نه تسخیری که اسارت باشد که کمال آزادیست.که غرق شدن در توست و غرق شدن تو در من. دلم برای خنده های ریز شبانه و عشق بازی در زیر نورماه تنگ است. دلم برایت هر روز تنگ می شود ای رویای من. اگر روزی به حقیقت بپیوندی و این روزگار لاکردار امان دهد تو را بر فراز قله های زندگی می نشانم و خود به تماشای تو می نشینم و دیگران را نیز دعوت می کنم تا ببینند زیبایی تو را.
ای کاش می دانستی آنگاه که گلی اهدا می کنی چه کار خودخواهانه ایست! چرا که وجود تو, عطر تن تو و لطافتت از گل برتر است و دریغ می داری. دوست دارم بقیه عمرم را نه با زبانم که سلولهای بدنم با تو سخن بگویند. نیازی به زبان در مقابل تو نیست هرچند که شک دارم این زبان چموش صفت هم بتواند در مقابل تو سخنی بگوید.
دستانم را بگیر و با خود ببر به سوی روشنایی که از تاریکی خسته ام. چگونه می شود گفت که دوستت دارم؟ فریاد می زنم و می رقصم و از شادی گریه می کنم که روزی به تو خواهم رسید ای آرزوی تمام زندگیم. ای تمام هستیم و ای کاش می دانستی اینها لغت نیستند که بر سر انگشتان من جاری می شوند برای نوشتن. این ها تمام وحود من است که با هر کلمه تکه ای از مرا بر روی این صفحه جای می گذارد. هرگاه که به پیشم می آیی آرام بیا مبادا که ثانیه ای پیش از نبودت در کنارم ,مرثیه ای سراییده باشم و چشمانم خیس شده باشد. روزی آنقدر در آغوش تو گریه می کنم تا بار سنگینی این همه سال تنهایی را خالی کنم و سبک شوم.
16 November 2005
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment