15 December 2005

اولین پست بعد از مرخصی پاییزی *


وقتی برای اولین بار احساس می کنی تازه داری چهره واقعی پشت ماسک سحرانگیز عشق رو درک می کنی ، اولین ضربه بر پیکرت فرود می آید.
این رو زمانی فهمیدم، که بعد از مدت های مدید ، بازنگاهی بر سکانس های سریع پایان یافته قصه عشق گذشته داشتم.


وقتی از جادوی عاشقی در میایی، تازه ماه ها و شاید سال ها زمان نیاز باشه تا درک کنی چه شد که آغاز نکرده به پایان رسیدی. اون لحظه بی شک سخت خواهد بود ، چرا که تردیدی ندارم واقعیتی که تازه مقابل چشم هات روشن میشه ، وانگهی همه چیز یک بلوف غم انگیز بیش نبوده است.

همین که دردش رو حس کنی و روی پایت با ایستی ، وقتی می فهمی داستان در مقابل چشمان تو بسی متفاوت است با آنچه او تماشاگرش بوده ، نیروی خوبیست برای نگه داشتنت در ادامه راه.


راستش را بگویم به همه شما ، کدام قصه عشق است که خواهش باشد اما پایان خوش داشته باشد ؟ خود در انتظار جواب ، بر رمان آخر مهر پایان زده و داستان دیگری را می نویسم همراه بازیگر جدیدی.

همراه باشید سالی دیگر

0 comments:

Post a Comment