17 July 2007

چشم هایم برای کیست .:.

خواستم امشب ادامه مسافرت و خاطره هام رو بنویسم، نوشته جدیدی از وبلاگ عاقلانه لیلا خوندم که خیلی دوستش داشتم. قسمتی ازش رو اینجا کپی می کنم

..."



پرسیدم : چکار باید بکنیم بشیر که بی معرفت نمیریم ؟ در لحظه هایمان حضور داشته باشیم ؟ کور نمیریم و بی آرزو نمانیم و در حسرت نباشیم و هم کودک باشیم و هم پیر ولی جوان و خام نمانیم و عاشق باشیم و عاشق بمانیم و فراموشکار نشویم و نایستیم و ندویم و نخوابیم و رویا ببینیم و در آخر بپریم و برویم نه اینکه لنگان خرکمان را هم دیگران بیاورند و به ساحل برسانند ؟
بشیر پاسخ داد : هرچه را که می خواهی و طلب می کنی از جنس حق نیست و دروغ است . اگر می خواهی که بخواهی و ندانی که می خواهی و برسی به آنچه حق است . نخواه و نپرس و ندان و خالی شو مثل چشمان سیاه من . چیزی که اصل است از جنس هیچ چیز نیست . نه عشق است و نه دروغ . نه سیاه و نه سفید . نه خدا و نه زمین . نه شیطان و نه آسمان . نه بینا و نه کور . نه جوان و نه پیر . نه بزرگ و نه کوچک . بی آرزویی ست و بی رویایی . بی چیزی ست ، چیزی که مثل هیچ چیز نیست ، آنگونه هست که هست .

"

این روزها بعد از پایان دوران کلاس و امتحان، بیشتر از همه پاییز و زمستون که گذشت وقت برای سپری کردن با خودم دارم. برای همین حواسم همش به خودم و روحیاتم است. خیلی سرحال ام. خیلی شنگول و با انرژی ام. علت اش شاید تابستون باشه، شاید رضایت از نتیجه درس و تلاش در طول سال، شاید هم فقط یک تصمیم برای تغییر. بخصوص بعد از گذروندن یک هفته در کشوری گرمی مثل ایتالیا و برگشتن به قلب محیطی که روحیات اصلی و واقعی رو در من زنده میکنه، دوست دارم به همین رویه توی همین کشور هم که آدم هاش خسته و بی حال اند روزمره ام رو سپری کنم. هر روز سعی می کنم کار جدیدی انجام بدم. سراغ دوستان قدیم می رم و باهاشون بیرون می رم. حتی اونقدر انرژی دارم که همینطور در سطح شهر بگردم و آدم های جدید رو پیدا کنم و باهاشون دوست بشم

علت اش سوال های بی جوابمه که کلافه کننده میشه توی لحظه های تنهایی.
شاید نبایست به دنبال جوابی گشت. شاید مثل نصیحت بشیر، هر اونچه ما تصور میکنیم درسته، حق نباشه، حداقل بدون قید و قانون زندگی کردن گاهی خیلی لذت بخشه، حتی از جنس سخت گیر من هم که باشی. نمیدونم چرا اما من با قانون های زیادی بزرگ شدم که خیلی هاش رو سعی کردم پاک کنم و به سطح صاف برسونمش. برای همین اگر کاری رو خودم انجام دادم به دیگری هم حق اون رو می دم حتی اگر در درونم از نتیجه اش نگران باشم

برای آینده خیلی آرزو هست که دارم، ولی الان دوست ندارم با شونه هایی که از نگرانی درد میگیره براش گارد بگیرم و برنامه بچینم. حتی وقتی می خونم و می بینم چقدر هم سن و هم رده های من الان در حال مسابقه اند. دوست دارم سرنوشت خودش من رو ببره به اونجایی که می دونم حق خواهد بود. مثل تا به امروز

گاهی دلسرد ، گاهی دلتنگ ، گاهی هم بدون هیچ ترس و نگرانی از فردا، اما به این باور دارم می رسم که به احساسات درونم نمی تونم زیاد اعتماد کنم. مقطعی اند. باهاشون می بایست همانند شوخی های زندگی رفتار کرد ، همونطور که ایروزها با آدم ها مثل شوخی دارم برخورد می کنم، چه اونی که غریبه است و چه اونی که آشناست

شاید بایست از بشار بیاموزم که بی هیچ باشم، همان که هستم، تا خواسته شوم برای همان که خواهم بود، همراه با تغییراتم ، همراه با ضعف هایم و قدرت هایم

0 comments:

Post a Comment