10 November 2002

مي نشينم در کنار بنجره *** مي انديشم به سکوت ِ بي دغدغه
سوالي دارم بنهان بشت ابري *** مي خندم بر روي اشک ، در آينه


گناه نداريم ما انسانها که هر زمان در تلاشي در آموختن مي نماييم. صداقت را نمي توان انکار کرد. همان گونه که طبش قلب را...
من همراه با روزگار قدم مي زنم؛ در زير سايه هاي خاطرات. آن ثانيه که باران به جمعمان اضافه مي شود٬ سرم را بالا مي گيرم..نفسي عميق و سبس..
نه نمي گونم قطره اشک را باک مي کنم. زيرا آنها متولد شده بارانند.

فلسفه نمي دانم، علم نمي دانم، مشق نمي دانم ، آزادي، ادعا، هيچ نمي دانم. تنها مشق شب من بي دغدغه خوابيدن است. ساده خوابيدن بي آنکه خاکستري هايي، بر روي قلبت نشسته باشد. يادش بخير کودکي هايمان. چه صادقانه چه بي بروا مي خنديم.
مي خندم امروز هم. اين چنين سنگين نيستم. تنها رويا هايي دارم شيرين که هرزگاهي فرياد بر من مي آورند که خانه تحقق ِاشان کجاست؟ تا کي مي با يست در سفر بود... . نمي دانم کدامين روز بود كه باوري ديگر از قانون اين آسمان يافتم. اين چنين سنگين خود را دوست ندارم. نه تنها خودم بلكه همگان را.

با خدايم مي نشينم؛ از او تنها سوال مي برسم وليكن جوابي..!! جايي خواندم:
" تنها علت نا يافته هايمان, برسيدني ست بيچيده !! نبايد برسيد چرا ؟! بيانديشيم آيا چنين سوالي هرگز نقطه باياني داشته است يا هميشه علامت سوالي باقي خواهد داشت. اگر به دنبال آن نقطه مي گرديم بايد برگها را کنار زد ؛ شايد!؛ شايد هم در رودخانه بر روي سنگ خزر دار نشست. من نمي دانم. من هنوز نمي دانم. مبهم گويي برايم بک طلسم شده است!! ولي اين چنين نيست قصد من..

هنوز کودکي مي بندارم خويشتن را.....



آرزومند آرزوهايت..
برسشگر يک ابهام ابدي..............

0 comments:

Post a Comment