28 October 2004

:: من به کجا ..رهروی این خانه کجا

هوه... انگار قرنی میشه شبی برای نوشته ای صمیمی و از دل پای پی سی نشستم. شبی که توش مست باشی و از زمین سرد فاصله ها.
انگاری اون پاییز سرد و دلهره آور ؛ اون شب های بی خوابی و اون کابوس التماس ... انگاری همشون رو قبر کردند.
اما کیه که بدونه خاکستر روی سوز نمیشینه.

این روزها چنان همه برگ ها دیر زرد میشند و چنان باد سرد پاییز به سراغ ما نیومده که از این لذتی که توی هواست لرزم میگیره.
می ترسم که نکنه تو رویام. نکنه خوابم نکنه باز هم شب های سخت به سراغم بیاد.
میدونید ، وقتی آدمی در طول مسیر زندگیش از کوه های تند شیبی به اجبار بالا رفته و ثانیه به ثانیه برای زنده موندن و نه زندگی کردنش جون کنده هرگز نمیشه صورتش رو به عقب برگردونه و از ته دل قهقهه بزنه.
همیشه رگ عمیقی جای خودش رو بر پشت سیلی نخورده باقی میگذاره.
اما کیه که باور کنه تنها قصه تو رو ؟ کیه که گوش شنوا باشه.
این روزها آدم ها مد جدید یاد گرفتند. همه می خواند جز تلخ ترین ها باشند. جزو دردکشیده ها ؛ داخل دایره سنگ دل ترین ها.
این روزها آدم ها سنگی سبکی فرد مقابل رو بر وزن اخم و سردی هاش ؛ بر مبنای بی احساسی هاش ، بر پایه بسته شدن ها داخل دیوار خود بهتر بینی هاشون میسنجند.
چقدر ارزونه بهای ساکت شدن و تنها با خویشتن سخن گفتن
اما کیه که شجاع باشه و پای حرف هاش بیاسته.

دلم بی حوصله از همه مهربونی ها میشه وقتی میبینم همیشه نیاز به توضیح هست. همیشه می بایست نقش محافظ رو بازی کنی. کلام " هوشیار باش تا نرنجانیم " چقدر به مرز سقوط نزدیک میشه هر بار که تکرار پس از تکرار و باز هم
یه روزی به یه خطی میرسی که میگی : دیگه بنداز... دیگه این کوله پشت مسئولیت پذیری رو از دوش خود بنداز. آخر دیگه منزلی برای تحویل بار نیست.

راستی درد شانه از کجا منشا میشود ؟ درد شانه من ... شبانگاهیست فراموش شده

0 comments:

Post a Comment