زمستانی که دوستش می دارم *
دستم به نوشتن نمی ره. از طرفی نمی فهمم شب و روز چطور به انتها می رسه. هنوز چیزی نشده 10 روز از فوریه هم گذشت و من سردگم از اینکه کار زیاد و درس دانشگاه رو چطور با هم هماهنگ کنم
اگر تنها می بودم، فکر کنم تا الان تلف شده بودم یا سر از یه افسرده خونه در می آوردم. همه انرژی روزانه ام؛ به خاطر لحظه های پر از شوخی و خنده هست که می تونم ذهنم رو از فکری آزاد نگه دارم
شب ها خیلی موقع ها پیاده روی می کنم تا خونه. برفی که گه گاهی ریز و تند و درشت میاد، لذت خاصی داره. آسمون سرخ رو همیشه دوست داشتم. اما اونچه آرومم می کنه اینه که دیگه وقتی مثل امشب روی برف ها با دست و پای باز مثل مترسک خوابیدم و به آسمون نگاه کردم، هیچ نشونی از غم و تنهایی توی فضای اطرافم حس نکردم. خدا رو شکر میکنم
از درس و دانشگاه مثل همیشه بیزار اما ناچارم
یه دوربین خریدیم خیر سرمون ، هنوز یه عکس هم باهاش ننداختم ! هَوَن کرون پولش رو دادم ! اما کو وقت
شنبه پیش ، با دوستام رفتیم نزدیک خونه روی تپه های برفی کلی سرسره بازی روی کیسه های بزرگ، برف بازی هم خیلی خوش گذشت ! من نمی دونم به خاطر اینکه مثل توپ قلقلی می مونم از روی زمین به طرف دیکه جاده می اوفتادم یا به خاطر پَر وزنیم بوده !! هرچی که بود من از خوشحالی داد میزدم من شــــــــــــاه ام :)) حالا یکی نبود بگه لااقل بگو ملکه
راستی شما دچار بحران عقده مــــــانـــــی نمی شید ؟؟ خیلی بی ربط
لطفا کماکان خیلی دعا کنید ... امشب نوحه خاطره انگیز عمه جان بابایم کجاست رو شنیدم و حسابی حس نوستالژیک گرفتم دلم می خواست بشینم یه گریه مفصل بزنم اما فعلا نمی یاد
یاد ایران کردیم ، یاد دورانی که مردم ایران خیلی با الان فرق داشتند ، که دل ها خیلی پاک تر بود ، که فضا به مهر ورزی و محبت و کمک آغشته بود دوران مذهبی ، یاد محرم های تابستون و زمستون محله سئول ،
تعریف کردم از آقا حسینی و مامانش که همیشه دسته دعوت می کردند محله ما ، که همه کوچه ها پر میشد از بچه و جوون و پیرا ، همه کمک می کردند . دیگ های بزرگ برنج که بابام می ایستاد بالا سرشون و برنج نذری درست میکردند برای سینه زن ها
دلم یاد شربت مخصوص ظهر عاشورای مامان بزرگم رو کرد، خدا رحمتش کنه ، آدمی بود که همه دوستش داشتند ، مثل خیلی مادر بزرگ های دیگه
امسال بابا بعد از هشت سال دوباره توی حس و حال عاشورای ایران قرار گرفته ، هرچند به علتی تلخ و باورنکردی ، اما باز هم خوشحالم که میتونه بره هرچقدر دلش می خواد گریه کنه ، سینه بزنه و از خدای خودش طلب مرحمت کنه
برای من مهم نیست ، برای اون هم مهم نیست الان یه سری آشغال خاک ، روح و مرام اکثر ملت ایران رو اشغال کردند
برای بابا ، خاطره بندرعباس ، المهدی و هيئات ای که راه انداخت مهمه ، آدم هایی که تا سالیان سال دعا گو خواهند بود و شاید هم .... فراموشکار
دلم امشب برای ظهر های داغ عاشورای سئول تنگ شد، ظهری که از پشت بوم خونه به دسته سینه زن نگاه می کردم ، آروم گریه می کردم و نمی دونستم چرا اینمه آدم ها گریه می کنند و با هم مهربونند
دل ما ایرانی ها ، برای مهربونی و انصاف تنگ شده ... شما اینطور فکر نمی کنید این هموطنان دور افتاده و اسیر
دستم به نوشتن نمی ره. از طرفی نمی فهمم شب و روز چطور به انتها می رسه. هنوز چیزی نشده 10 روز از فوریه هم گذشت و من سردگم از اینکه کار زیاد و درس دانشگاه رو چطور با هم هماهنگ کنم
اگر تنها می بودم، فکر کنم تا الان تلف شده بودم یا سر از یه افسرده خونه در می آوردم. همه انرژی روزانه ام؛ به خاطر لحظه های پر از شوخی و خنده هست که می تونم ذهنم رو از فکری آزاد نگه دارم
شب ها خیلی موقع ها پیاده روی می کنم تا خونه. برفی که گه گاهی ریز و تند و درشت میاد، لذت خاصی داره. آسمون سرخ رو همیشه دوست داشتم. اما اونچه آرومم می کنه اینه که دیگه وقتی مثل امشب روی برف ها با دست و پای باز مثل مترسک خوابیدم و به آسمون نگاه کردم، هیچ نشونی از غم و تنهایی توی فضای اطرافم حس نکردم. خدا رو شکر میکنم
از درس و دانشگاه مثل همیشه بیزار اما ناچارم
یه دوربین خریدیم خیر سرمون ، هنوز یه عکس هم باهاش ننداختم ! هَوَن کرون پولش رو دادم ! اما کو وقت
شنبه پیش ، با دوستام رفتیم نزدیک خونه روی تپه های برفی کلی سرسره بازی روی کیسه های بزرگ، برف بازی هم خیلی خوش گذشت ! من نمی دونم به خاطر اینکه مثل توپ قلقلی می مونم از روی زمین به طرف دیکه جاده می اوفتادم یا به خاطر پَر وزنیم بوده !! هرچی که بود من از خوشحالی داد میزدم من شــــــــــــاه ام :)) حالا یکی نبود بگه لااقل بگو ملکه
راستی شما دچار بحران عقده مــــــانـــــی نمی شید ؟؟ خیلی بی ربط
لطفا کماکان خیلی دعا کنید ... امشب نوحه خاطره انگیز عمه جان بابایم کجاست رو شنیدم و حسابی حس نوستالژیک گرفتم دلم می خواست بشینم یه گریه مفصل بزنم اما فعلا نمی یاد
یاد ایران کردیم ، یاد دورانی که مردم ایران خیلی با الان فرق داشتند ، که دل ها خیلی پاک تر بود ، که فضا به مهر ورزی و محبت و کمک آغشته بود دوران مذهبی ، یاد محرم های تابستون و زمستون محله سئول ،
تعریف کردم از آقا حسینی و مامانش که همیشه دسته دعوت می کردند محله ما ، که همه کوچه ها پر میشد از بچه و جوون و پیرا ، همه کمک می کردند . دیگ های بزرگ برنج که بابام می ایستاد بالا سرشون و برنج نذری درست میکردند برای سینه زن ها
دلم یاد شربت مخصوص ظهر عاشورای مامان بزرگم رو کرد، خدا رحمتش کنه ، آدمی بود که همه دوستش داشتند ، مثل خیلی مادر بزرگ های دیگه
امسال بابا بعد از هشت سال دوباره توی حس و حال عاشورای ایران قرار گرفته ، هرچند به علتی تلخ و باورنکردی ، اما باز هم خوشحالم که میتونه بره هرچقدر دلش می خواد گریه کنه ، سینه بزنه و از خدای خودش طلب مرحمت کنه
برای من مهم نیست ، برای اون هم مهم نیست الان یه سری آشغال خاک ، روح و مرام اکثر ملت ایران رو اشغال کردند
برای بابا ، خاطره بندرعباس ، المهدی و هيئات ای که راه انداخت مهمه ، آدم هایی که تا سالیان سال دعا گو خواهند بود و شاید هم .... فراموشکار
دلم امشب برای ظهر های داغ عاشورای سئول تنگ شد، ظهری که از پشت بوم خونه به دسته سینه زن نگاه می کردم ، آروم گریه می کردم و نمی دونستم چرا اینمه آدم ها گریه می کنند و با هم مهربونند
دل ما ایرانی ها ، برای مهربونی و انصاف تنگ شده ... شما اینطور فکر نمی کنید این هموطنان دور افتاده و اسیر
Some pix you may ...
0 comments:
Post a Comment