23 February 2006

I can´t be a baster *

بابام دیشب برگشت از ایران. با اینکه با خودم در جدال بودم که آیا فیلم مراسم رو ببینم یا بگذارم بعد از این دوران امتحانات، شب که از دانشگاه اومدم دیدم مامان و بابا دارند با چشم های خیس نگاه می کنند. نتونستم خودم رو راضی کنم برم توی اتاقم . آخرش هم نشستم و نیکو هم اومد.

سخت بود .. انگار من آدم ها رو نمی شناختم ، که مراسم مربوط به ما نبود. انگار یک آدم غریبه بود . واقعا هضمش سخت بود
علاوه بر خیلی از آدم های شهرک سئول، که محله زندگی من و عمو هام توی ایران بود، اومده بودند، یک سری از نیروی هوایی با گروه موزیک و طبل و تفنگ و فرمانده هم بودند که جلوی افرادی که حامل پیکر عموجانم بودند رژه میرفتند. هشت تا کوچه رو بردنش و بعد برای وداع آخر داخل منزلشون.

بعدش هم بقیه مراسم که دوست ندارم بنویسم. اما چقدر سخت بود. چقدر سخت بود دیدن صورت گریون همه.
اما اونچه خیلی دلم رو سوزوند، دو صحنه بود. شب سوم ، وقتی بعد از مراسم یادبود در مسجد، زن عموم بیرون اومد، و همه همکاران و کاپتن های دوران عمو دورش جمع شدند، با گریه گفت ، من اون سال ها که اسیر بود ، یک نقطه امید داشتم که شاید برگرده ، شاید آزاد بشه. الان دیگه به چی امید داشته باشم ؟ چطور این درد رو تحمل کنم

زمان خاک سپاری که همیشه دردناک ترین لحظه هاست وقتی بایست با جسم عزیزت خداحافظی کنی. وقتی که همه گریه کردند و بعد دسته دسته های بزرگ گل رو روی خاک پاکش گذاشتند، دختر هاش و زنش اومدند رو گل ها خم شدند انگار که از کمر له شدند.
نفسم حبس شد وقتی دیدم دختر عموم رو ، که برای وداع آخر دستی بر عکس صورت پدر کشید و بوسید گونه اش رو

.....

فعلا خوبم.. امروز رو رد کردم، هرچند بالا پایین زیاد داشتم. اما دوستام باهام حرف می زنند و بهم یاد آوری می کنند به چی بایست فکر کنم. سعی می کنم خودم و خانواده ام رو سربلند نگه دارم. از کسایی که باهام تلفنی و ایمیلی تماس گرفتند ممنونم. خوشحالم کردید

برای دوستایی که میخونند وبلاگم رو و ساکن ستکهلم هستید، شنبه 25 فوریه از ساعت پنج و نیم تا هفت شب، در مسجد امام علی منطقه یاکوبسبری مراسمی برگذار خواهد شد. اگر دوست داشتید بیایید و از آدرس اطلاع درست نداشتید با من تماس بگیرید تا دقیق تر اعلام کنم

فعلا شب ....خوش؟ نا خوش؟ خوش؟.... نا


0 comments:

Post a Comment