* حرف توی چشمهام چیه؟
اون عصرها که میخوام بعد از یک شب ندیدنت بیام پیشت بهت سر بزنم توی راه دلم تالاپ تولوپ میکنه. می دونم که یه آغوش گرم با دستان همیشه داغ منتظرمه. دلم پر میکشه واسه اون لحظه اول که دو دستم رو از ذوق بالا میبرم و میخوام دورت حلقه کنم. که بهترین آغوش دنیا مال من میشه.
خندهها با هم, شوخی و سربهسر گذاشتنها, حرفهای جدی و روزمره همه اش لذت بخشه چرا که مصاحبت با تو خستگی نداره.
وقتی چند ثانیه از آخرین قربون صدقه ات میگذره و من احساس میکنم لوسی خونم پایین افتاده سیل سوالات همیشگی است که روی سرت خراب میشه :
دلت برام تنگ شده بود؟ چقدر دلت تنگ شده بود؟
دوستم داری؟ چقدر دوستم داری؟
بوسم کن, بازم بوسم کن. سیر نمیشی که؟
و ...
چشمهای مهربون, یه نگاه عاشق رو برای نوازش نیاز دارند
دستهای داغ, فقط لبهای تر از نم بیتابی رو نیاز دارند
زیر گلوی مست کننه, بوسههای چسبناک من رو نیاز دارند
وقتی با هیجان دارم فیلم میبینم و گاه و بیگاه روی شونه هام رو با لبهات نوازش میدی مست و بیهواس, دیالوگهای فیلم رو از دست میدم.
دوست دارم بوسهات رو وقتی با مکشی بیوصف بر گوشه راست و چپ لبم گذاشته میشود و من چشمانم ناخودآگاه بسته در دنیای خود سیر میکند.
بارها گفتهام برایت باز هم میگویم: عطش من با مهربانی زیاد میشود. اگر میخواهی نسوزم, آزاد شو! نترس با من پیش بیا بیا تا من هم از اسارت سالها سوال دیروز و فردا رها شوم. بیا تا در دریای محبتات بیاختیار شوم.
شبها بدون تو همچنان سخت است. چه خوب که فردا باز به شوق دیدارت چشم به صبح میگشایم.
30 July 2006
20 July 2006
* خوب من زندم
اینجا شب است. راستش اینجا همیشه وقتی شب است، بنده بیدار است ! وقتی ساعت چهار صبح شد تازه خواب است . اما این چند روز برعکس است حالا تعریف میکنم چطور است ؟!!
از موقعی که فوتبال تموم شده، ما هم رفتیم توی لک ! مفهموش هم اینه که اصلا هیجان دوران مسابقات جام جهانی رو با هیچ چیز نمیشه مقایسه کرد !!
دنبال کارهای موقت بودم که خدا برام از آسمون انداخت ، اولی حقوق خفنی داشت ولی نمی دونم چرا بعد از سه روز از اون مرکز به رئیس ما زنگ نزدن که ما رو برای کار اجاره کنند ! شاید چون خوب می فروختیم و واسشون حقوقی که هم ساعتی بایست می دادن و هم بر میزان فروش گرون تموم میشد . هرچی بود یه هفته بعدش توی یه مرکز کنسولتی دیگه یه کار موقت دیگه گیر اوردم که به خاطر میزان بالای قرض و قوله و قبض های پرداخت نشده و در راه مونده، و البته حقوق به نسبت خوبش قبول کنم. برای پنج روز از اینور شمال ستکهلم بکوب برو ته جنوب آخر انتهای منتها الیه ستکهلم ! یعنی شما بگید جا دورتر نبود ؟؟ نه والا صبح ساعت 7 صبح پاسم شروع می شد و اینجانب بایست چشمام رو با چوب کبریت ساعت چهار و نیم باز می کردم.
از شانس خوب، رئیس و همه کسایی که کار می کردیم عالی بودند. همه چی ریلکس و ملاقات با یه پسر ایرانی که اتفاقا اون هم دانشجو بود و از همین شرکت کنسولتی که من عضوش بودم می اومد، باعث مصاحبت های بسی جالب باعث شد نفهمیدم چطوری نه ساعت به علاوه چهار ساعت در رفت و برگشت این چند روز گذشت.
ماجرای این آقا پسر بماند برای یه پست دیگه ! که واقعا بایست بگم حال کردم ! ای کاش اکثر ایرانی ها ، چه توی خارج از ایران چه داخل ایران کمی هم افکارشون مثل اون بود و هدف هاشون رو بهتر می دونستند. بگذریم اینقدر چونه ام فک زده این چند روز که بایست استراحت مطلق بهش بدم برای چند وقت !!
این روزها مهمون از ایران داریم. عموی دیگرم پیش ما و همه فامیل اینجاست. با اومدنش دوباره رنگ و روی پدر باز شده، باز داره می خنده و همه از اون اخمو بودن، توی خود بودن و سنگین زندگی کردن در اومدند. اون هم وضعش زیاد خوب نبوده ، واسه تغییر روحیه یه سر اومده ، خیلی وقت بود سوئد نیومده بود. همیشه اون یکی عمو می اومد که اینبار همه بغض داشند چون خاطرات رو به یادشون می اورد. فرصت شد چند تا عکس باحال از جماعت می گذارم.
دلم می خواست باز همه فامیل و همه برادر ها ... دور هم جمع می شدند. دلم لک زده برای اون جمع های صمیمی ایران. حیف و بسی حیف.. هرچند این مسائل زیاد هم مهم نیست.
شب شده و من حسابی برنامه خوابم بهم ریخته. این یکی دو هفته نه خواب درست داشتم نه یه فکر آروم. این ادامه نوشته ام برای دل خودم هست و ثبت احساسم. اگر تا الان چیز مالی دستگیرتون نشد، این ضربدر بالا رو بزنید و تا بعد بای بای
شبه ، بایست صد بار بگم شبه، چون فقط شب هاست که من دلم سبک میشه ، احساسم رقیق میشه و ذهنم روون از هرچه که توش هست خالی میشه. می نویسم تا یادم بمونه چه حسی دارم. یادته که همیشه گفتم هرچند وقت یه بار می رم نوشته های قدیمی سال به سالت رو توی همون ماه، توی سال قبلش و قبل ترش می خونم تا یادم بیاد توی اوج سختی ها و گره کور خوردن ها ، تو کی بودی ، کجا بودی ، من چی بودم و کجا منتظر بودم.
توی این چهار سال که زندگی ات رو قدم به قدم دنبال کردم، اول مثل یک آدم غریبهً عادی، بعد مثل یک دوست عادی، تا وقتی که دوست خوبت شدم و بعدش هم بانوی تو ، همیشه تغییراتت و قدم قدم جلو رفتنت به سمت موفقت هات بوده که از همه چی دیگه برام بیشتر مهم بوده .
یک سال پیش این موقع کنار هم بودیم و مشغول خوش گذرونی، تازه می خواست ورق جدید سرنوشت قلم بخوره و هردومون با ترس به صفحه بعدش بریم.
راستش مثل خیلی بارها که بهت گفتم ، الان هم دارم به یک سال قبل و آدمی که تو بودی فکر می کنم، شباهت زیادی در این دو آدم نمی بینم. و منِ متنفر از تغییرات و از بین بردن عادت ها، خوب باهات کنار اومدم و با هر پوستی که هم از تو کندم و هم از خودم با وجود جدیدت خوش گذروندم.
اما وقتی مثل این شب ها ، میرم و حرف های این زمان یک سال پیشت رو مرور می کنم، قلبم درد می گیره. الان اشک نمی ریزنم خیالت راحت ، اما وقتی سرم رو می گذارم رو بالشت تا بخوابم چشم هام رو با افسوس می بندم و ابرویی بالا می اندازم که از سر بی اهمیتی به گره های کور سر راهم حاصل شده ...
راستی یادت می یاد پارسال رو ؟ مثل همیشه مشغول بودی و در تلاش برای رسیدن به هدفت. برام ارزش داشته این پشت کارت. عرضه پشت کار داشتن رو خود من که لااقل ندارم. اما الان دیگه پشت کارت من رو خوشحال نمی کنه...
الان دل من تنگ اونی هست که یک ساله گم شده ، شاید پشت همه تلاش هاش خودش رو گم کرده و راه بازگذشت رو دیگه بلد نیست.
من دلم برای خیلی چیزها تنگ شده که در گوشِ خودت بارها گفتم و بازم می گم. اما امشب که حرف های یک سال پیش خودت رو خوندم .. برام سخت بود درک کنم چرا اینقدر تو رو گم کردم ؟ شاید هم تو خودت رو گم کردی و من بی فایده به اون باغبون جدید اعتماد کردم و برای خاطر وجود اون وآب یاری هاش دوباره سبز شدم و کلی گل دادم...
می دونی ، داریم بزرگ میشیم و خودمون هم باورمون نمی شه زندگی چقدر سرسری داره سپری میشه. زندگی رو سخت می گیریم که آسون بشه ، اما اون نفس گرم از کجا بایست بیاد هنوز یه سواله ؟!
بایست قبل اینکه شب تموم بشه بساطم رو جمع کنم و برم تا بیشتر به قول تو شب ها نرم نشدم و اون لایه سخت رو کنار نزدم .
اما قبل رفتنم بیا یادت بیار، این موقع ها... یک سال پیش... توی آتیش انتظار و دلتنگی ، چقدر باغبون گلش رو مراقبت می کرد
شاید که...
شاید که باغبون آب گلدونش تموم شده ...
«...
محبتی به عمق رنگ چشمان تو
خودت می دونی که تنها چشمات نبود که من رو تو دریای دلت جا داد. همیشه بهت گفتم پیچش موهات و ناز و کرشمه تو نبود که من رو عاشقم کرد بلکه درونت بود که شیفته ام کرد. همون درونی که همیشه نگرانشی و می خوای سبز تر و سبز تر بشه. پر بار بشه. که یه باغبون مراقبش باشه توی توفان و برف و بوران. مبادا که ساقش بشکنه تا رشد کنه و بزرگ شه. حالا من شدم باغبونت.جات خالیه. جات بیست و شش ساله که توی زندگیم خالیه. از کودکی رویای تو در سرم بوده. رویای با تو بودن. ببین، ببین چقدر ضربان قلبم تند میشه وقتی می خوام تو رو ببینم. انگار که روز اوله. انگار که می خوام برای بار اول توی نگاه مهربونت غرق شم. تو که می دونی چقدر سخته واسم حرفای عاشقانه گفتن. دیگه دستام می لرزه. قلبم امونم نمی ده که بتونم فکر کنم. روحم پرواز می کنه تا بیاد پیش تو. تویی که برای رسیدنش با پای آبله سفر کردم و از هر چیزی گذشتم و چقدر خوب درکش می کنی و قدرش رو می دونی. چقدر خوبه که لمسش می کنی و حتی براش گریه می نوشی.شبا که می شه هنوزم برات کلی دعا می کنم. اگر بدونی وقتی می خندی چقدر لذت بخشه. اگر بدونی چقدر قشنگه وقتی یه مرد بدونه که بانویی دوستش داره. که قلبش براش می تپه. که حاضره هر کاری براش بکنه. صبور باشه.فداکار باشه. وفا دار باشه. از بچگی عاشق خنده هات بودم. عاشق دستهای گرمت. عاشق حرفات. حتی عاشق دیوونگی هات که همیشه می گم خیلی مونده به دیوونگی های من برسه. آره آره من دیوونتم. همیشه جستجوت کردم. بازم بیشتر می گردم. انقدر که پیدات کنم. نگو نگو که پیدات کردم. اون روزی که من و تو با هم یکی بشیم، اون روز، زمان پیدا شدن ماست. فقط خدا می دونه چقدر دلم برات تنگ شده. من سالها به دنبال تو بوده ام بانوی آرزوهای من. مرا دریاب در روزگار سختی و مرارت.
...»
اینجا شب است. راستش اینجا همیشه وقتی شب است، بنده بیدار است ! وقتی ساعت چهار صبح شد تازه خواب است . اما این چند روز برعکس است حالا تعریف میکنم چطور است ؟!!
از موقعی که فوتبال تموم شده، ما هم رفتیم توی لک ! مفهموش هم اینه که اصلا هیجان دوران مسابقات جام جهانی رو با هیچ چیز نمیشه مقایسه کرد !!
دنبال کارهای موقت بودم که خدا برام از آسمون انداخت ، اولی حقوق خفنی داشت ولی نمی دونم چرا بعد از سه روز از اون مرکز به رئیس ما زنگ نزدن که ما رو برای کار اجاره کنند ! شاید چون خوب می فروختیم و واسشون حقوقی که هم ساعتی بایست می دادن و هم بر میزان فروش گرون تموم میشد . هرچی بود یه هفته بعدش توی یه مرکز کنسولتی دیگه یه کار موقت دیگه گیر اوردم که به خاطر میزان بالای قرض و قوله و قبض های پرداخت نشده و در راه مونده، و البته حقوق به نسبت خوبش قبول کنم. برای پنج روز از اینور شمال ستکهلم بکوب برو ته جنوب آخر انتهای منتها الیه ستکهلم ! یعنی شما بگید جا دورتر نبود ؟؟ نه والا صبح ساعت 7 صبح پاسم شروع می شد و اینجانب بایست چشمام رو با چوب کبریت ساعت چهار و نیم باز می کردم.
از شانس خوب، رئیس و همه کسایی که کار می کردیم عالی بودند. همه چی ریلکس و ملاقات با یه پسر ایرانی که اتفاقا اون هم دانشجو بود و از همین شرکت کنسولتی که من عضوش بودم می اومد، باعث مصاحبت های بسی جالب باعث شد نفهمیدم چطوری نه ساعت به علاوه چهار ساعت در رفت و برگشت این چند روز گذشت.
ماجرای این آقا پسر بماند برای یه پست دیگه ! که واقعا بایست بگم حال کردم ! ای کاش اکثر ایرانی ها ، چه توی خارج از ایران چه داخل ایران کمی هم افکارشون مثل اون بود و هدف هاشون رو بهتر می دونستند. بگذریم اینقدر چونه ام فک زده این چند روز که بایست استراحت مطلق بهش بدم برای چند وقت !!
این روزها مهمون از ایران داریم. عموی دیگرم پیش ما و همه فامیل اینجاست. با اومدنش دوباره رنگ و روی پدر باز شده، باز داره می خنده و همه از اون اخمو بودن، توی خود بودن و سنگین زندگی کردن در اومدند. اون هم وضعش زیاد خوب نبوده ، واسه تغییر روحیه یه سر اومده ، خیلی وقت بود سوئد نیومده بود. همیشه اون یکی عمو می اومد که اینبار همه بغض داشند چون خاطرات رو به یادشون می اورد. فرصت شد چند تا عکس باحال از جماعت می گذارم.
دلم می خواست باز همه فامیل و همه برادر ها ... دور هم جمع می شدند. دلم لک زده برای اون جمع های صمیمی ایران. حیف و بسی حیف.. هرچند این مسائل زیاد هم مهم نیست.
شب شده و من حسابی برنامه خوابم بهم ریخته. این یکی دو هفته نه خواب درست داشتم نه یه فکر آروم. این ادامه نوشته ام برای دل خودم هست و ثبت احساسم. اگر تا الان چیز مالی دستگیرتون نشد، این ضربدر بالا رو بزنید و تا بعد بای بای
شبه ، بایست صد بار بگم شبه، چون فقط شب هاست که من دلم سبک میشه ، احساسم رقیق میشه و ذهنم روون از هرچه که توش هست خالی میشه. می نویسم تا یادم بمونه چه حسی دارم. یادته که همیشه گفتم هرچند وقت یه بار می رم نوشته های قدیمی سال به سالت رو توی همون ماه، توی سال قبلش و قبل ترش می خونم تا یادم بیاد توی اوج سختی ها و گره کور خوردن ها ، تو کی بودی ، کجا بودی ، من چی بودم و کجا منتظر بودم.
توی این چهار سال که زندگی ات رو قدم به قدم دنبال کردم، اول مثل یک آدم غریبهً عادی، بعد مثل یک دوست عادی، تا وقتی که دوست خوبت شدم و بعدش هم بانوی تو ، همیشه تغییراتت و قدم قدم جلو رفتنت به سمت موفقت هات بوده که از همه چی دیگه برام بیشتر مهم بوده .
یک سال پیش این موقع کنار هم بودیم و مشغول خوش گذرونی، تازه می خواست ورق جدید سرنوشت قلم بخوره و هردومون با ترس به صفحه بعدش بریم.
راستش مثل خیلی بارها که بهت گفتم ، الان هم دارم به یک سال قبل و آدمی که تو بودی فکر می کنم، شباهت زیادی در این دو آدم نمی بینم. و منِ متنفر از تغییرات و از بین بردن عادت ها، خوب باهات کنار اومدم و با هر پوستی که هم از تو کندم و هم از خودم با وجود جدیدت خوش گذروندم.
اما وقتی مثل این شب ها ، میرم و حرف های این زمان یک سال پیشت رو مرور می کنم، قلبم درد می گیره. الان اشک نمی ریزنم خیالت راحت ، اما وقتی سرم رو می گذارم رو بالشت تا بخوابم چشم هام رو با افسوس می بندم و ابرویی بالا می اندازم که از سر بی اهمیتی به گره های کور سر راهم حاصل شده ...
راستی یادت می یاد پارسال رو ؟ مثل همیشه مشغول بودی و در تلاش برای رسیدن به هدفت. برام ارزش داشته این پشت کارت. عرضه پشت کار داشتن رو خود من که لااقل ندارم. اما الان دیگه پشت کارت من رو خوشحال نمی کنه...
الان دل من تنگ اونی هست که یک ساله گم شده ، شاید پشت همه تلاش هاش خودش رو گم کرده و راه بازگذشت رو دیگه بلد نیست.
من دلم برای خیلی چیزها تنگ شده که در گوشِ خودت بارها گفتم و بازم می گم. اما امشب که حرف های یک سال پیش خودت رو خوندم .. برام سخت بود درک کنم چرا اینقدر تو رو گم کردم ؟ شاید هم تو خودت رو گم کردی و من بی فایده به اون باغبون جدید اعتماد کردم و برای خاطر وجود اون وآب یاری هاش دوباره سبز شدم و کلی گل دادم...
می دونی ، داریم بزرگ میشیم و خودمون هم باورمون نمی شه زندگی چقدر سرسری داره سپری میشه. زندگی رو سخت می گیریم که آسون بشه ، اما اون نفس گرم از کجا بایست بیاد هنوز یه سواله ؟!
بایست قبل اینکه شب تموم بشه بساطم رو جمع کنم و برم تا بیشتر به قول تو شب ها نرم نشدم و اون لایه سخت رو کنار نزدم .
اما قبل رفتنم بیا یادت بیار، این موقع ها... یک سال پیش... توی آتیش انتظار و دلتنگی ، چقدر باغبون گلش رو مراقبت می کرد
شاید که...
شاید که باغبون آب گلدونش تموم شده ...
«...
محبتی به عمق رنگ چشمان تو
خودت می دونی که تنها چشمات نبود که من رو تو دریای دلت جا داد. همیشه بهت گفتم پیچش موهات و ناز و کرشمه تو نبود که من رو عاشقم کرد بلکه درونت بود که شیفته ام کرد. همون درونی که همیشه نگرانشی و می خوای سبز تر و سبز تر بشه. پر بار بشه. که یه باغبون مراقبش باشه توی توفان و برف و بوران. مبادا که ساقش بشکنه تا رشد کنه و بزرگ شه. حالا من شدم باغبونت.جات خالیه. جات بیست و شش ساله که توی زندگیم خالیه. از کودکی رویای تو در سرم بوده. رویای با تو بودن. ببین، ببین چقدر ضربان قلبم تند میشه وقتی می خوام تو رو ببینم. انگار که روز اوله. انگار که می خوام برای بار اول توی نگاه مهربونت غرق شم. تو که می دونی چقدر سخته واسم حرفای عاشقانه گفتن. دیگه دستام می لرزه. قلبم امونم نمی ده که بتونم فکر کنم. روحم پرواز می کنه تا بیاد پیش تو. تویی که برای رسیدنش با پای آبله سفر کردم و از هر چیزی گذشتم و چقدر خوب درکش می کنی و قدرش رو می دونی. چقدر خوبه که لمسش می کنی و حتی براش گریه می نوشی.شبا که می شه هنوزم برات کلی دعا می کنم. اگر بدونی وقتی می خندی چقدر لذت بخشه. اگر بدونی چقدر قشنگه وقتی یه مرد بدونه که بانویی دوستش داره. که قلبش براش می تپه. که حاضره هر کاری براش بکنه. صبور باشه.فداکار باشه. وفا دار باشه. از بچگی عاشق خنده هات بودم. عاشق دستهای گرمت. عاشق حرفات. حتی عاشق دیوونگی هات که همیشه می گم خیلی مونده به دیوونگی های من برسه. آره آره من دیوونتم. همیشه جستجوت کردم. بازم بیشتر می گردم. انقدر که پیدات کنم. نگو نگو که پیدات کردم. اون روزی که من و تو با هم یکی بشیم، اون روز، زمان پیدا شدن ماست. فقط خدا می دونه چقدر دلم برات تنگ شده. من سالها به دنبال تو بوده ام بانوی آرزوهای من. مرا دریاب در روزگار سختی و مرارت.
...»
11 July 2006
* صدایی بر فرازاقیانوس خالی
می خوام امشب تنها باشم
توی خواب و رویا باشم
می خوام امشب تنها باشم
توی خواب و رویا باشم
خوابی دیدم که ای کاش، تعبیرش تو باشی تو باشی
اونچه در آرزوشم، عاشقم تو باشی عاشقم تو باشی
یه عمریه که هرجا به دنبال تو گشتم
به امیدی که یه روزی بیایی تو سرگذشتم
دیروزم گذشت و پریروزم گذشت
دور سرت نگشتم و امروز هم گذشت
اگه تو باشی با من پر و بال درمیارم
هرچی عشقه تو دنیا یه جا برات میارم
کسی در عاشقی که نمی رسه به گردم
روزی هزار هزار بار دور سرت میگردم
یه عمریه که هرجا به دنبال تو گشتم
به امیدی که روزی بیایی تو سرگذشتم
دیروزم گذشت و پریروزم گذشت
دور سرت نگشتم و امروز هم گذشت
می خوام امشب تنها باشم
توی خواب و رویا باشم
09 July 2006
* Campione del mondo
دیگه از شدت اعصاب خوردکنی دارم خودم رو می کشم. نمی تونم این سه دقیقه آخر رو ببینم فقط دلم خنک شد این زیدان آشغال رو از زمین بیرون کرد و فقط الان دارم بهش بد و بیراه می گم. از همه بازیکن های فرانسه متنفرم متنفــــــــــــــرم متنفـــــرم، الان منتظر پنالتی هستم
YEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEES
GOAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAL
VIVAAAAAAAAAAAAAAAAA ITALIAAAAAAAAAAAAAAAAA
بالاخره ما به آرزومون رسیدیم :)) بیشتر از هر ایتالیایی ما جیغ و فریاد کردیم
مرســــــــــــــــــــــــــــــــی کاناوارو قهرمان.
مرسی الکساندرو دل پیرو که اینبار پنالتی رو جون مادرت خراب نکردی
ممنونم
و تا آخر تاریخ فوتبال از زیدان متنفر خواهم بود
هـــــــــــــــــــــورآآآآآآآآآآآآآ
دیگه از شدت اعصاب خوردکنی دارم خودم رو می کشم. نمی تونم این سه دقیقه آخر رو ببینم فقط دلم خنک شد این زیدان آشغال رو از زمین بیرون کرد و فقط الان دارم بهش بد و بیراه می گم. از همه بازیکن های فرانسه متنفرم متنفــــــــــــــرم متنفـــــرم، الان منتظر پنالتی هستم
YEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEEES
GOAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAAL
VIVAAAAAAAAAAAAAAAAA ITALIAAAAAAAAAAAAAAAAA
بالاخره ما به آرزومون رسیدیم :)) بیشتر از هر ایتالیایی ما جیغ و فریاد کردیم
مرســــــــــــــــــــــــــــــــی کاناوارو قهرمان.
مرسی الکساندرو دل پیرو که اینبار پنالتی رو جون مادرت خراب نکردی
ممنونم
و تا آخر تاریخ فوتبال از زیدان متنفر خواهم بود
هـــــــــــــــــــــورآآآآآآآآآآآآآ
05 July 2006
* DelPiero the Greatest
امروز غم انگیز ترین شب برای تمام ملت آلمانه و خوشحال کننده ترین برای همه ما که از این ژرمن ها باختیم و سوختیم.
سر بازی آرژانتین من که حتی توی ستادیوم بازی ایران و پرتغال هم بودم و گریه نکردم، اشکم از ناانصافانه باختن آرژانتین قهرمان در اومد و تنها آرزو داشتم اول اینکه برزیل ببازه و دوم این ژرمن ها از ایتالیای سرور ببازند تا انتقام ما رو ازش بگیرند
ایتالیا همیشه بهترین بوده و هست ! همیشه خوشکل ترین بوده و هست، همیشه دل و جیگر آدم رو سرخ کرده و خواهد کرد.
از عصر به بهانه فوتبال از خونه بیرون زدیم و وقتی این 119 دقیقه رو توی هوای ملس و سرد ستکهلم داری با استرس و نگرانی می بینی، خیلی از همه سوئدی ها بیشتر جیغ میزنی وقتی گل زیبای ایتالیا به ثمر رسید و بعدش هم آقای همه گل زن ها، دل پیه روی بزرگ کمر آلمانی ها رو شکوند، فقط میشد از خوشحالی جیغ زد.
حالا ما دختر ها طرفدار ایتالیا موندیم یه طرف و دخترخاله و پسرخاله آلمانی من که امشب حسابی گریه می کنند به همراه دوست پسر خائن ام که هم بر ضد آرژانتین فریاد کشید هم امشب دلش می خواست ایتالیا ببازه به یک طرف
برید همتون بوق بزنید که ایتالیـــــــــا قهرمــــــــانـــــــــــــــــــــه
Italiaaaaaaa finalé ohe ho he hooooo
finalé finalé
Deutschland Auf Wiedersehen :D
Italia is the MASTER
قربــــــــــون اون دل پیه رو بشــــــم من. تا اومد تو بازی از این رو به اون رو شد ماچ از طرف همه دختر های خوشکل ایرونی
Deutschland Auf Wiedersehen :D هاها
امروز غم انگیز ترین شب برای تمام ملت آلمانه و خوشحال کننده ترین برای همه ما که از این ژرمن ها باختیم و سوختیم.
سر بازی آرژانتین من که حتی توی ستادیوم بازی ایران و پرتغال هم بودم و گریه نکردم، اشکم از ناانصافانه باختن آرژانتین قهرمان در اومد و تنها آرزو داشتم اول اینکه برزیل ببازه و دوم این ژرمن ها از ایتالیای سرور ببازند تا انتقام ما رو ازش بگیرند
ایتالیا همیشه بهترین بوده و هست ! همیشه خوشکل ترین بوده و هست، همیشه دل و جیگر آدم رو سرخ کرده و خواهد کرد.
از عصر به بهانه فوتبال از خونه بیرون زدیم و وقتی این 119 دقیقه رو توی هوای ملس و سرد ستکهلم داری با استرس و نگرانی می بینی، خیلی از همه سوئدی ها بیشتر جیغ میزنی وقتی گل زیبای ایتالیا به ثمر رسید و بعدش هم آقای همه گل زن ها، دل پیه روی بزرگ کمر آلمانی ها رو شکوند، فقط میشد از خوشحالی جیغ زد.
حالا ما دختر ها طرفدار ایتالیا موندیم یه طرف و دخترخاله و پسرخاله آلمانی من که امشب حسابی گریه می کنند به همراه دوست پسر خائن ام که هم بر ضد آرژانتین فریاد کشید هم امشب دلش می خواست ایتالیا ببازه به یک طرف
برید همتون بوق بزنید که ایتالیـــــــــا قهرمــــــــانـــــــــــــــــــــه
Italiaaaaaaa finalé ohe ho he hooooo
finalé finalé
Deutschland Auf Wiedersehen :D
Italia is the MASTER
قربــــــــــون اون دل پیه رو بشــــــم من. تا اومد تو بازی از این رو به اون رو شد ماچ از طرف همه دختر های خوشکل ایرونی
Deutschland Auf Wiedersehen :D هاها
04 July 2006
* کسل کننده
راستش از روزی که از مراسم و جشن !! بی نظیر فوتبال برگشتیم، اصلا حال و حوصله چرخیدن توی اینترنت و وبلاگ نویسی رو نداشتم که هیچ حتی عکس هایی که اینقده ذوق داشتم اینجا و توی فلیکر آپلود کنم هم داره باد می خوره. علتش هم یه چیزه، بعد از ده روز پر از هیجان و مسافرت از یه شهر به شهر دیگه و کلی قرتی بازی و بی خوابی های 36 ساعته دیگه کی حال و حوصله این ستکهلم ساکت و بی سرصدا رو داره. هرچند امشب که اولین شبه توی خونه هستم ! دارم از بی حوصلگی بالا می یارم. و تمام این یه هفته رو هم یا بیرون برنامه ای برای سرگرمی بوده و یه کار هم که تازه برام خدا از آسمون انداخت ! ( به معنای کلامی از آسمون انداخت!! ) خلاصه فعلا که برنامه تابستونی ما آفتاب گرفتن و کار و قر دادنه! ولی همچنان راضی کننده نیست.
نمی دونم، ولی حس می کنم بی حوصلگی از ته یه چاله چوله دیگه میاد. توی سرم یه عالمه فکر هست که اخیرا زیاد مشغولم کرده و مربوط به زندگیم و برنامه هایی که دارم دنبالش می رم میشه. سخته که شک کنی و مجبور بشی سر جات باییستی تا روی تصمیم هات و فکر ها و عقایدت از نو ارزش یابی کنی. آخه انرژی زیادی می بره این ارزشیابی و نتیجه گیری. اما وقتی یه مدت طولانی از مسائلی که هر روز باهاته احساس نارضایتی بکنی و فکر کنی چه بکنم که احساس خوبی بهم بده، آخرش مجبوری دست به کار بشی و خودت رو روی کاغذ بیاری.
وسط نوشته مجبور شدم اینترنت رو قطع کنم و همه احساسم پرید. من دوست دارم وقتی می نویسم توی نوشته هام خودم باشم، خود واقعیم با همه احساساتم. قدیم ها که دلمون همش تاپ تاپ می کرد اما از نوع دل سوخته و عاشق فلک زده اش، همش چپ و راست شعر و شاعری بود که روا نوشته می شد. حالا مدت هاست اون مدلی نمی تونم بنویسم. یعنی در حقیقت دیگه غمگین هم نیستم که آه و گدازی داشته باشم. روزگار خوبی رو پشت سر گذاشتم که لحظات سختش بسیار ناچیز تر از تجربه من بوده. برای همین فرصتی برای ثبت نبوده چرا که گذرا حس شده و تموم.
اما اونچه حالا دارم باهاش دست و پنچه نرم می کنم، فرداست. فردایی که دلم نمی خواد سخت بشه ، همراه با تنهایی بشه، فقط رویا و خاطره بشه. دلم نمی خواد اونچه دارم از دست بره. متاسفانه گاهی می بایست کلاه بی خیالی رو از سر در آورد و شروع کرد به عاقلانه تر زیستن. منطقی فکر کردن و با هزار تا برنامه تصمیم گیری کردن. راستی ما چند سال فرصت داریم که اشتباه کنیم و باز جبران ؟ من همیشه ازخودم پرسیدم که چرا این تفاوت فاحش در نوع نگاه فرهنگ ایرانی به زندگی با فرهنگ های دیکه هست؟
چرا ایرانی ها اینقدر نسبت به مسائل زندگی سخت می گیرند؟ چرا اینقدر آینده نگری و انتخاب درست مهم است ؟ چرا بقیه آدم ها اینطور زندگی نمی کنند اما در نهایت خیلی از اونها به بهترین موفقیت ها در زندگی میرسند؟
همیشه یادم هست که در دوران دبیرستان خودم رو با دختر های سوئدی مدرسه مقایسه می کردم، من سر به زیر تنها توجم به درس بود و دختر های دیگه به فکر عشق و سکس و مستی. نه اینکه من احساس نداشته باشم ، که خوب هم داشتم، نه که از پسرها خوشم نمیومد که بد جوری هم تو نخ می رفتم، لاس زن خوبی هم بودم و کار خودم رو هم انجام می دادم، اما فرق من این بود که من همیشه به نتیجه کارهام فکر می کردم، محتاط عمل می کردم، شاید فقط 50 درصد به خواسته دلم گوش می کردم و اون بقیه 50 درصد رو بر حسب عقل و منتطق عمل می کردم. چاره چی بود ؟ همیشه به آینده فکر می کردم و اینکه این جور عشق و عاشقی ها باعث می شه حواس آدم از درس و کارش پرت بشه... همه اینها آموزش های خانواده ایرانی بود و بس!!
حالا بعد از سالها عمل به دل !! و خوردن چوب های حسابی کلفت توی سر، کم کم یاد گرفتم چطوری حوسم رو کنترل کنم و احساس بدی هم بهم دست نده. فکر نکنم چون دنبال دلم صد در صد نمیرم چه غم بزرگی تو دنیام هست !
راستش تازگی ها اونقدر راحت از هرچه برام غیر قابل تحمل بوده گذشتم که فکر می کنم انگار دیگه نمی تونم آدم سخت گیری باشم. تمرین بخشایش تمرین سختی هست که توی دو سال اخیر توش معلم خوبی شدم و تونستم سخت ترین گناه ها رو هم ببخشم. حالا بخشایش شاید هنر خوبی باشه ، ولی گاهی باعث میشه از اشتباهات دیگران که میتونه به تو آسیب بزنه هم چشم پوشی کنی واین خوب نیست.
سفر رفتن رو همیشه دوست داشتم به خاطر آزادی عملی که در دوری از جامعه معمولم داشتم. این سفر تابستونی، با وجود همه آزادی که داشتم، کنترل افسار قلبم رو خیلی محکم توی دستم نگه داشتم که مبادا آسیب جدی به خودم و اطرافیانم بزنم. هرچند هنوز کلی جای بهبود هست و اشتباه هم کردم ، اما اگر مقایسه کنم با دو سال پیش، بایست کف مرتبی برای خودم بزنم که دیگه دوست ندارم همیشه دنبال احساسم برم. این بهم در این سفر ثابت شد.
شب شده و من بیخوابم. تابستون ها که زود خوابم نمی بره. فکر پر مشغله باعث میشه که خیلی دیرتر سرم سنگین بشه.
چند شب دیگه مهمان پذیر عمو وسطی مسافر از ایران هستیم که بعد از سالها برای دیدار پیش این طرف آبی ها میاد و می دونم که با اومدنش، داغ همه ما از دوری و یاد و خاطره عموی بزرگم که در زمستون ما رو ترک کرد تازه میکنه و دلامون کلی براش تنگ میشه. آخه همیشه اون بود که به دیدار برادر و خواهرهاش توی سوئد می یومد و سنگ صبور تلخی های این دوری میشد... جاش چقدر خالیه و همیشه خالی خواهد موند
پسرخاله ام من رو مسخره میکنه و می گه، نهال آرزوی احمقانه ای داری که دوست داری 117 سال از خدا عمر بگیری ، فکر نمی کنی اون دنیا خیلی بهتر از این خاک باشه ؟؟
دلم می خواد بهش جواب بدم... من خیلی کارها دارم که بایست در این دنیا انجام بدم... پس چرا بایست زودی برم... اما همین فردا هم بار سفر رو ببندم، هیچ دلبستگی ندارم.. تنها امیدوارم نزدیکام زیاد دلشون برام تنگ نشه :(
این بود نوشته بی حوصله ما در این شب های گرم تابستان
راستش از روزی که از مراسم و جشن !! بی نظیر فوتبال برگشتیم، اصلا حال و حوصله چرخیدن توی اینترنت و وبلاگ نویسی رو نداشتم که هیچ حتی عکس هایی که اینقده ذوق داشتم اینجا و توی فلیکر آپلود کنم هم داره باد می خوره. علتش هم یه چیزه، بعد از ده روز پر از هیجان و مسافرت از یه شهر به شهر دیگه و کلی قرتی بازی و بی خوابی های 36 ساعته دیگه کی حال و حوصله این ستکهلم ساکت و بی سرصدا رو داره. هرچند امشب که اولین شبه توی خونه هستم ! دارم از بی حوصلگی بالا می یارم. و تمام این یه هفته رو هم یا بیرون برنامه ای برای سرگرمی بوده و یه کار هم که تازه برام خدا از آسمون انداخت ! ( به معنای کلامی از آسمون انداخت!! ) خلاصه فعلا که برنامه تابستونی ما آفتاب گرفتن و کار و قر دادنه! ولی همچنان راضی کننده نیست.
نمی دونم، ولی حس می کنم بی حوصلگی از ته یه چاله چوله دیگه میاد. توی سرم یه عالمه فکر هست که اخیرا زیاد مشغولم کرده و مربوط به زندگیم و برنامه هایی که دارم دنبالش می رم میشه. سخته که شک کنی و مجبور بشی سر جات باییستی تا روی تصمیم هات و فکر ها و عقایدت از نو ارزش یابی کنی. آخه انرژی زیادی می بره این ارزشیابی و نتیجه گیری. اما وقتی یه مدت طولانی از مسائلی که هر روز باهاته احساس نارضایتی بکنی و فکر کنی چه بکنم که احساس خوبی بهم بده، آخرش مجبوری دست به کار بشی و خودت رو روی کاغذ بیاری.
وسط نوشته مجبور شدم اینترنت رو قطع کنم و همه احساسم پرید. من دوست دارم وقتی می نویسم توی نوشته هام خودم باشم، خود واقعیم با همه احساساتم. قدیم ها که دلمون همش تاپ تاپ می کرد اما از نوع دل سوخته و عاشق فلک زده اش، همش چپ و راست شعر و شاعری بود که روا نوشته می شد. حالا مدت هاست اون مدلی نمی تونم بنویسم. یعنی در حقیقت دیگه غمگین هم نیستم که آه و گدازی داشته باشم. روزگار خوبی رو پشت سر گذاشتم که لحظات سختش بسیار ناچیز تر از تجربه من بوده. برای همین فرصتی برای ثبت نبوده چرا که گذرا حس شده و تموم.
اما اونچه حالا دارم باهاش دست و پنچه نرم می کنم، فرداست. فردایی که دلم نمی خواد سخت بشه ، همراه با تنهایی بشه، فقط رویا و خاطره بشه. دلم نمی خواد اونچه دارم از دست بره. متاسفانه گاهی می بایست کلاه بی خیالی رو از سر در آورد و شروع کرد به عاقلانه تر زیستن. منطقی فکر کردن و با هزار تا برنامه تصمیم گیری کردن. راستی ما چند سال فرصت داریم که اشتباه کنیم و باز جبران ؟ من همیشه ازخودم پرسیدم که چرا این تفاوت فاحش در نوع نگاه فرهنگ ایرانی به زندگی با فرهنگ های دیکه هست؟
چرا ایرانی ها اینقدر نسبت به مسائل زندگی سخت می گیرند؟ چرا اینقدر آینده نگری و انتخاب درست مهم است ؟ چرا بقیه آدم ها اینطور زندگی نمی کنند اما در نهایت خیلی از اونها به بهترین موفقیت ها در زندگی میرسند؟
همیشه یادم هست که در دوران دبیرستان خودم رو با دختر های سوئدی مدرسه مقایسه می کردم، من سر به زیر تنها توجم به درس بود و دختر های دیگه به فکر عشق و سکس و مستی. نه اینکه من احساس نداشته باشم ، که خوب هم داشتم، نه که از پسرها خوشم نمیومد که بد جوری هم تو نخ می رفتم، لاس زن خوبی هم بودم و کار خودم رو هم انجام می دادم، اما فرق من این بود که من همیشه به نتیجه کارهام فکر می کردم، محتاط عمل می کردم، شاید فقط 50 درصد به خواسته دلم گوش می کردم و اون بقیه 50 درصد رو بر حسب عقل و منتطق عمل می کردم. چاره چی بود ؟ همیشه به آینده فکر می کردم و اینکه این جور عشق و عاشقی ها باعث می شه حواس آدم از درس و کارش پرت بشه... همه اینها آموزش های خانواده ایرانی بود و بس!!
حالا بعد از سالها عمل به دل !! و خوردن چوب های حسابی کلفت توی سر، کم کم یاد گرفتم چطوری حوسم رو کنترل کنم و احساس بدی هم بهم دست نده. فکر نکنم چون دنبال دلم صد در صد نمیرم چه غم بزرگی تو دنیام هست !
راستش تازگی ها اونقدر راحت از هرچه برام غیر قابل تحمل بوده گذشتم که فکر می کنم انگار دیگه نمی تونم آدم سخت گیری باشم. تمرین بخشایش تمرین سختی هست که توی دو سال اخیر توش معلم خوبی شدم و تونستم سخت ترین گناه ها رو هم ببخشم. حالا بخشایش شاید هنر خوبی باشه ، ولی گاهی باعث میشه از اشتباهات دیگران که میتونه به تو آسیب بزنه هم چشم پوشی کنی واین خوب نیست.
سفر رفتن رو همیشه دوست داشتم به خاطر آزادی عملی که در دوری از جامعه معمولم داشتم. این سفر تابستونی، با وجود همه آزادی که داشتم، کنترل افسار قلبم رو خیلی محکم توی دستم نگه داشتم که مبادا آسیب جدی به خودم و اطرافیانم بزنم. هرچند هنوز کلی جای بهبود هست و اشتباه هم کردم ، اما اگر مقایسه کنم با دو سال پیش، بایست کف مرتبی برای خودم بزنم که دیگه دوست ندارم همیشه دنبال احساسم برم. این بهم در این سفر ثابت شد.
شب شده و من بیخوابم. تابستون ها که زود خوابم نمی بره. فکر پر مشغله باعث میشه که خیلی دیرتر سرم سنگین بشه.
چند شب دیگه مهمان پذیر عمو وسطی مسافر از ایران هستیم که بعد از سالها برای دیدار پیش این طرف آبی ها میاد و می دونم که با اومدنش، داغ همه ما از دوری و یاد و خاطره عموی بزرگم که در زمستون ما رو ترک کرد تازه میکنه و دلامون کلی براش تنگ میشه. آخه همیشه اون بود که به دیدار برادر و خواهرهاش توی سوئد می یومد و سنگ صبور تلخی های این دوری میشد... جاش چقدر خالیه و همیشه خالی خواهد موند
پسرخاله ام من رو مسخره میکنه و می گه، نهال آرزوی احمقانه ای داری که دوست داری 117 سال از خدا عمر بگیری ، فکر نمی کنی اون دنیا خیلی بهتر از این خاک باشه ؟؟
دلم می خواد بهش جواب بدم... من خیلی کارها دارم که بایست در این دنیا انجام بدم... پس چرا بایست زودی برم... اما همین فردا هم بار سفر رو ببندم، هیچ دلبستگی ندارم.. تنها امیدوارم نزدیکام زیاد دلشون برام تنگ نشه :(
این بود نوشته بی حوصله ما در این شب های گرم تابستان
Subscribe to:
Posts (Atom)