* خوب من زندم
اینجا شب است. راستش اینجا همیشه وقتی شب است، بنده بیدار است ! وقتی ساعت چهار صبح شد تازه خواب است . اما این چند روز برعکس است حالا تعریف میکنم چطور است ؟!!
از موقعی که فوتبال تموم شده، ما هم رفتیم توی لک ! مفهموش هم اینه که اصلا هیجان دوران مسابقات جام جهانی رو با هیچ چیز نمیشه مقایسه کرد !!
دنبال کارهای موقت بودم که خدا برام از آسمون انداخت ، اولی حقوق خفنی داشت ولی نمی دونم چرا بعد از سه روز از اون مرکز به رئیس ما زنگ نزدن که ما رو برای کار اجاره کنند ! شاید چون خوب می فروختیم و واسشون حقوقی که هم ساعتی بایست می دادن و هم بر میزان فروش گرون تموم میشد . هرچی بود یه هفته بعدش توی یه مرکز کنسولتی دیگه یه کار موقت دیگه گیر اوردم که به خاطر میزان بالای قرض و قوله و قبض های پرداخت نشده و در راه مونده، و البته حقوق به نسبت خوبش قبول کنم. برای پنج روز از اینور شمال ستکهلم بکوب برو ته جنوب آخر انتهای منتها الیه ستکهلم ! یعنی شما بگید جا دورتر نبود ؟؟ نه والا صبح ساعت 7 صبح پاسم شروع می شد و اینجانب بایست چشمام رو با چوب کبریت ساعت چهار و نیم باز می کردم.
از شانس خوب، رئیس و همه کسایی که کار می کردیم عالی بودند. همه چی ریلکس و ملاقات با یه پسر ایرانی که اتفاقا اون هم دانشجو بود و از همین شرکت کنسولتی که من عضوش بودم می اومد، باعث مصاحبت های بسی جالب باعث شد نفهمیدم چطوری نه ساعت به علاوه چهار ساعت در رفت و برگشت این چند روز گذشت.
ماجرای این آقا پسر بماند برای یه پست دیگه ! که واقعا بایست بگم حال کردم ! ای کاش اکثر ایرانی ها ، چه توی خارج از ایران چه داخل ایران کمی هم افکارشون مثل اون بود و هدف هاشون رو بهتر می دونستند. بگذریم اینقدر چونه ام فک زده این چند روز که بایست استراحت مطلق بهش بدم برای چند وقت !!
این روزها مهمون از ایران داریم. عموی دیگرم پیش ما و همه فامیل اینجاست. با اومدنش دوباره رنگ و روی پدر باز شده، باز داره می خنده و همه از اون اخمو بودن، توی خود بودن و سنگین زندگی کردن در اومدند. اون هم وضعش زیاد خوب نبوده ، واسه تغییر روحیه یه سر اومده ، خیلی وقت بود سوئد نیومده بود. همیشه اون یکی عمو می اومد که اینبار همه بغض داشند چون خاطرات رو به یادشون می اورد. فرصت شد چند تا عکس باحال از جماعت می گذارم.
دلم می خواست باز همه فامیل و همه برادر ها ... دور هم جمع می شدند. دلم لک زده برای اون جمع های صمیمی ایران. حیف و بسی حیف.. هرچند این مسائل زیاد هم مهم نیست.
شب شده و من حسابی برنامه خوابم بهم ریخته. این یکی دو هفته نه خواب درست داشتم نه یه فکر آروم. این ادامه نوشته ام برای دل خودم هست و ثبت احساسم. اگر تا الان چیز مالی دستگیرتون نشد، این ضربدر بالا رو بزنید و تا بعد بای بای
شبه ، بایست صد بار بگم شبه، چون فقط شب هاست که من دلم سبک میشه ، احساسم رقیق میشه و ذهنم روون از هرچه که توش هست خالی میشه. می نویسم تا یادم بمونه چه حسی دارم. یادته که همیشه گفتم هرچند وقت یه بار می رم نوشته های قدیمی سال به سالت رو توی همون ماه، توی سال قبلش و قبل ترش می خونم تا یادم بیاد توی اوج سختی ها و گره کور خوردن ها ، تو کی بودی ، کجا بودی ، من چی بودم و کجا منتظر بودم.
توی این چهار سال که زندگی ات رو قدم به قدم دنبال کردم، اول مثل یک آدم غریبهً عادی، بعد مثل یک دوست عادی، تا وقتی که دوست خوبت شدم و بعدش هم بانوی تو ، همیشه تغییراتت و قدم قدم جلو رفتنت به سمت موفقت هات بوده که از همه چی دیگه برام بیشتر مهم بوده .
یک سال پیش این موقع کنار هم بودیم و مشغول خوش گذرونی، تازه می خواست ورق جدید سرنوشت قلم بخوره و هردومون با ترس به صفحه بعدش بریم.
راستش مثل خیلی بارها که بهت گفتم ، الان هم دارم به یک سال قبل و آدمی که تو بودی فکر می کنم، شباهت زیادی در این دو آدم نمی بینم. و منِ متنفر از تغییرات و از بین بردن عادت ها، خوب باهات کنار اومدم و با هر پوستی که هم از تو کندم و هم از خودم با وجود جدیدت خوش گذروندم.
اما وقتی مثل این شب ها ، میرم و حرف های این زمان یک سال پیشت رو مرور می کنم، قلبم درد می گیره. الان اشک نمی ریزنم خیالت راحت ، اما وقتی سرم رو می گذارم رو بالشت تا بخوابم چشم هام رو با افسوس می بندم و ابرویی بالا می اندازم که از سر بی اهمیتی به گره های کور سر راهم حاصل شده ...
راستی یادت می یاد پارسال رو ؟ مثل همیشه مشغول بودی و در تلاش برای رسیدن به هدفت. برام ارزش داشته این پشت کارت. عرضه پشت کار داشتن رو خود من که لااقل ندارم. اما الان دیگه پشت کارت من رو خوشحال نمی کنه...
الان دل من تنگ اونی هست که یک ساله گم شده ، شاید پشت همه تلاش هاش خودش رو گم کرده و راه بازگذشت رو دیگه بلد نیست.
من دلم برای خیلی چیزها تنگ شده که در گوشِ خودت بارها گفتم و بازم می گم. اما امشب که حرف های یک سال پیش خودت رو خوندم .. برام سخت بود درک کنم چرا اینقدر تو رو گم کردم ؟ شاید هم تو خودت رو گم کردی و من بی فایده به اون باغبون جدید اعتماد کردم و برای خاطر وجود اون وآب یاری هاش دوباره سبز شدم و کلی گل دادم...
می دونی ، داریم بزرگ میشیم و خودمون هم باورمون نمی شه زندگی چقدر سرسری داره سپری میشه. زندگی رو سخت می گیریم که آسون بشه ، اما اون نفس گرم از کجا بایست بیاد هنوز یه سواله ؟!
بایست قبل اینکه شب تموم بشه بساطم رو جمع کنم و برم تا بیشتر به قول تو شب ها نرم نشدم و اون لایه سخت رو کنار نزدم .
اما قبل رفتنم بیا یادت بیار، این موقع ها... یک سال پیش... توی آتیش انتظار و دلتنگی ، چقدر باغبون گلش رو مراقبت می کرد
شاید که...
شاید که باغبون آب گلدونش تموم شده ...
«...
محبتی به عمق رنگ چشمان تو
خودت می دونی که تنها چشمات نبود که من رو تو دریای دلت جا داد. همیشه بهت گفتم پیچش موهات و ناز و کرشمه تو نبود که من رو عاشقم کرد بلکه درونت بود که شیفته ام کرد. همون درونی که همیشه نگرانشی و می خوای سبز تر و سبز تر بشه. پر بار بشه. که یه باغبون مراقبش باشه توی توفان و برف و بوران. مبادا که ساقش بشکنه تا رشد کنه و بزرگ شه. حالا من شدم باغبونت.جات خالیه. جات بیست و شش ساله که توی زندگیم خالیه. از کودکی رویای تو در سرم بوده. رویای با تو بودن. ببین، ببین چقدر ضربان قلبم تند میشه وقتی می خوام تو رو ببینم. انگار که روز اوله. انگار که می خوام برای بار اول توی نگاه مهربونت غرق شم. تو که می دونی چقدر سخته واسم حرفای عاشقانه گفتن. دیگه دستام می لرزه. قلبم امونم نمی ده که بتونم فکر کنم. روحم پرواز می کنه تا بیاد پیش تو. تویی که برای رسیدنش با پای آبله سفر کردم و از هر چیزی گذشتم و چقدر خوب درکش می کنی و قدرش رو می دونی. چقدر خوبه که لمسش می کنی و حتی براش گریه می نوشی.شبا که می شه هنوزم برات کلی دعا می کنم. اگر بدونی وقتی می خندی چقدر لذت بخشه. اگر بدونی چقدر قشنگه وقتی یه مرد بدونه که بانویی دوستش داره. که قلبش براش می تپه. که حاضره هر کاری براش بکنه. صبور باشه.فداکار باشه. وفا دار باشه. از بچگی عاشق خنده هات بودم. عاشق دستهای گرمت. عاشق حرفات. حتی عاشق دیوونگی هات که همیشه می گم خیلی مونده به دیوونگی های من برسه. آره آره من دیوونتم. همیشه جستجوت کردم. بازم بیشتر می گردم. انقدر که پیدات کنم. نگو نگو که پیدات کردم. اون روزی که من و تو با هم یکی بشیم، اون روز، زمان پیدا شدن ماست. فقط خدا می دونه چقدر دلم برات تنگ شده. من سالها به دنبال تو بوده ام بانوی آرزوهای من. مرا دریاب در روزگار سختی و مرارت.
...»
20 July 2006
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment