30 August 2006

*

گاهی دلتنگی هایی هستند که حتی ماه ها هم بگذره تمومی ندارند. حتی وقتی حسابی اذیت میکنه عمق دل رو، وقتی به زور به خودت می قبولانی که بالاخره زمان از شدت سختی درد دوریش کم می کنه، باز می بینی فردا شب شد و دلتنگی شدید تر و اشک ها سریع تر.

این حس برام غریب نیست. یه جور حس عاشقونه است. دلتنگی دوری از یار و معشوق و این جور آرتیست بازی ها.

اما دلتنگی که امشب حس می کنم، دلتنگی عزیزی هست که نه تنها فرصتی دیگه برای تجدید دیدارش نیست، بلکه جایگزینی هم برای اون شخصیت نیست. دیگه شانسی نیست برای دلداری خود که بهترش پیدا میشه و یا زمان دردش رو کمرنگ تر می کنه.

شب با پدر حرف از ساعت سه، انتظار همه فامیل، پشت اتاق کمای بیمارستان شد، اینکه تنها روزنه امید انرژی درمانی و تراپی بود، حتی کسانی که احدی باور به این مسائل ندارند، یادآوری نبود اون عزیز بغض تو گلومون اورد و من رو هم باز ناراحت و دلتنگ کرد.

بعضی آدم ها جایگزین پذیر نیستند، و این عموی عزیز ما از تک انسان های این دنیا و دنیا های قبل و بعد خود است. برای من هم بزرگیش هنوز قابل درک نیست. با خودم فکر می کردم حالا که دیگه نیست، چطور میشه از بزرگیش درس گرفت، چطور میشه مثل اون آزاده و سربلند زندگی کرد.
چطور میشه شرافت رو با عزت نفس همیشه همراه داشت و پیش همه آدمها ارزشی بی نهایت داشت.

بایست سالهای سال بگذره شاید هم خون همچیین عزیزی باز زاده بشه. می دونید چی حیفه؟ که آدمی زاد این روزه همش به دنبال هدف های پوچ و تهی میره. که دیگه به همنوع خودش فکر نمی کنه. که قلب این آدم هایی که هرروز کنارتون می بینید، روز به روز داره کوچک تر و کوچک تر از گذشته میشه.

دلمون برات هنوز تنگه... تو چقدر بزرگ بودی که هنوز جای خالیت احساس میشه. که دلتنگیت درد داره و با هیچ دارویی انگار آروم نمی گیره.

حیف که زود رفتی... انصاف نیست... پس ما از کی درس انسانیت رو بیاموزیم
:(

0 comments:

Post a Comment