26 November 2006

* چقدر با همسفر سفر رفتن سخته

بغض داره گلوم، از خونه ات با بغض به خونه ام اومدم و توی راه چشمام تیره بود از اشک های ترکیده

چقدر سخته این سرگردونی. چقدر سخته این پریشونی رو توی چشمهای تو دیدن.

دلم سخت گرفته، از اینکه داریم به یه روزی نزدیک میشیم که دیگه هیچ چیزی از فردا نمی دونیم و انتخاب هامون خیلی سخت داره میشه
ای کاش می شد چشم ها رو بست و دیگه فکر نکرد

:(((

0 comments:

Post a Comment