پنج سالی که گذشت .:.
مغزم خاموش است
از چه بنویسم که همه دردها در سینه
سال ها گذشت و دوباره
برپا ایستادم از زخم های گذشته
مغزم خاموش اما قلبی
قلبی دارم که درمان کردمش با دستان خود
تکه های سوخته اش را
با صبر و اشک دانه دانه کنار هم چیدم
ناگه سال ها امد و رفت
و من دوباره
سبز شدم ، بزرگ شدم
درخت شدم از نهالی نوپا
مغزم اینبار بیدار بیدار است
به امید فردایم
می درخشم
می درخشم
فراموش نکنم شبهای شکنندگی را
فراموش نکنم ، سیاهی دلتنگی ها را
تنهایی و ... سردی روح ام را
مغزم خاموش است
از چه بنویسم که همه دردها در سینه
سال ها گذشت و دوباره
برپا ایستادم از زخم های گذشته
مغزم خاموش اما قلبی
قلبی دارم که درمان کردمش با دستان خود
تکه های سوخته اش را
با صبر و اشک دانه دانه کنار هم چیدم
ناگه سال ها امد و رفت
و من دوباره
سبز شدم ، بزرگ شدم
درخت شدم از نهالی نوپا
مغزم اینبار بیدار بیدار است
به امید فردایم
می درخشم
می درخشم
فراموش نکنم شبهای شکنندگی را
فراموش نکنم ، سیاهی دلتنگی ها را
تنهایی و ... سردی روح ام را
0 comments:
Post a Comment