سلام
جونم واستون بگه از اين سايت قشنگ PARS PLANET حرفي رو خونم که فکر کنم تو گلو خيلي از آقاييون ايراني مقيم اينجا گير کرده. شما هم بخونيد :
مــــــــــــــــردی که موش شد
از دايی بزرگ همايون پرسيدم : چرا بعد از سال ها اقامت در امريکا ، به سوئد آمده و پناهنده شدی !
گفــــــــت : به چند دليل !
گفتم : کاغذ گران ست و من هم وقت زيادی ندارم ، در صورت امکان ، به يکی از آنها اشاره کنيد تا خوانندگان عزيز مطلع شوند د ثواب دارد د قبول کرد و گفت :
تازه در آمريکا ازدواج کرده بودم د می دانيد که همسر در اوايل ازدواج ، چقدر عزيز ست . فرد حاضر است خار به چشمش برود ولی به پای يار نرود . روزی در اداره نشسته بودم که همسرم زنگ زد . البته او چند بار در روز زنگ می زد و می گفت : دوستت دارم . ولی امروز همسرم از من خواست تا هرچه زودتر خودم را به منزل برسانم . با خودم فکر کردم که همسرم تب کرده است . شما که غريبه نيستيد ، ما چندماهی بود که بچه دار نمی شديم و پزشکان گفته بودند که وقتی همسرت تب کرد ، بايد دست به کار شويد . شما نمی دانيد ، خانم ها به هنگام آزاد کردن تخمک ، کمی تب می کنند که بهترين موقع برای ساختن بچه است ! برای اطمينان خاطر قبل از اينکه از اداره حرکت کنم ، به همسرم زنگ زدم و پرسيدم که تب کردی ؟ گفت : نه ميهمان ناخوانده برايمان آمده است . بلافاصله سوار اتوبوس شدم تا خودم را به منزل برسانم . وسط راه با خودم حدس زدم که همسرم تب کرده و خجالت کشيد که پشت تلفن برايم بگويد . وقتی به خانه رسيدم ، متوجه شدم که همسرم ملاقه به دست ، روی ميز آشپزخانه نشسته و رنگش هم پريده است با ديدن من زد به گريه . حالا گريه نکن ، کی گريه بکن ! پرسيدم : عزيزم چطور شده ، ميهمان کجاست !؟ همسرم با عصبانيت ، موشی را که در آشپزخانه مشغول بازی بود نشانم داد . درد سرتان ندهم به اداره زنگ زدم و گفتم که ميهمان برايمان آمده و نمی توانم سرکار حاضر باشم . به يکی از دوستانم زنگ زدم و از او پرسيدم که تله به انگليسی چی می شود د او هم با مسخره گفت : ترا به خدا دست از اين کارها بردار ، ناسلامتی تو متاهل هستی د خلاصه به هر بدبختی بود ، رفتم و تله خريدم و موش را گرفتار کردم و همسرم از روی ميز پائين آمد !!
از آنـــــــــــــــــروز همسرم موش را بهانه کرده و دوپايش را توی يک کفش ، که بايد از آمريکا برويم . او گفت می خواهم در کشوری زندگی کنم که از موش و سوسک خبری نباشد . يا من ، يا آمريکا !! از آنجائيکه همسرم را بيشتر از خودم دوست داشتم ، تصميم گرفتيم که به کشور بدون موش و سوسک ، بعنوان پناهنده سياسی،
پناهنده شويم
از روزيــــــــــــــکه موش ، زندگی زناشويی مرا تهديد کرد، با تمام دوستان و آشنايان خود که در سراسر دنيا پراکنده شده بودند ، تماس گرفتم . همسرم سوئد را پيشنهاد کرد زيرا که پدر و مادرش در آنجا پناهنده بودند . البته بايد اضافه کنم ، خود من در عين تحقيقاتم برای يافتن کشوری که در آن موش ها و سوسک ها ازدواج مرا تهديد نکنند و پناهنده سياسی هم قبول بکنند ، سوئد بيشترين امتياز را بدست آورده بود د وقتی شنيدم که در سوئد کار کردن و نکردن زياد فرقی با هم ندارد ، تازه بعضی از کسانيکه کار نمی کنند وضع شان بهتر از کسانی که کار می کنند ، می باشد ، پناهنده سياسی هم قبول می کنند ، شب های جمعه هم کنسرت خوانندگان لوس آنجلسی برقرار ست ، يک دل نه صد دل عاشق کشور سوئد شدم !
گفـــــــتم : خدا را شکر که در سوئد از موش ها و سوسک ها خبری نيست و زندگی زناشويی شما به خوبی و خوشی ادامه دارد و شب های جمعه هم به ساز لوس آنجلسی ها می رقصی ؟!
گفـــــــــت : درست است که در سوئد از موش و سوسک خبری نيست ولی امان از دست گربه !!
پرسيــــدم : گربه چه نقشی در زندگی شما دارد ؟
گفــــــــت : از روزيکه وارد سوئد شديم ، احساس گربه به همسرم دست داده است . او جسور و بی باک شده و بنده هم شده ام موش !
گفــــــــتم : آخه او که سبيل ندارد
گفـــــــت : سبيل هايش را مرتب واجبی می زند د.بعد اضافه کرد : همسرم به کمک دوستان جديد و قوانين حاکم بر سوئد ، مرا مثل موش از خانه بيرون انداخته است! حالا هر وقت همسرم را می بينم، مانند موش، از او وحشت دارم د شما که غريبه نيستيد ، خودم هم اين روزها احساس موشی می کنم !!!
:)))
بـــــــــــرای اينکه دلداری اش بدهم ، به او گفتم : غصه نخور ، ما خيلی از مردان را در سوئد می شناسيم که موش شده اند ...
11 December 2002
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment