امروز تولد دخملس ..
بلاخره اين هم ۱۸سالش شد..
چه احساسي ميتونه داشته باشه ؟! خودم که يادمه.. بهترين روز و تولد عمرم بود.. بهترين هديه رو هم گرفتم.. از همه.. و بهترين بزرگترين کادو ام زو از خود خدا گرفتم
حالا که وقتش نيست از من بگم...
امروز يه دختري هيجده سال پيش در خونه ما متولد شده که با وجودش تو اين خونه محبت و گرما رو به رگهاي ما تزيق ميکنه.
اين دختر هرگز از زبون من نشنويده که بودنش...مهربوني هاش.. اون قلب کوچيک و سادش.. چقدر خاطر من رو از دقدقه هاي روزگار راحت ميکنه.. چرا که بر خوب بودنش.. بهترين بودنش ثانيه اي شک نمي کنم.
نمي دونم تا به حال چند بار شده او رو بغل کنم..سفت فشارش بدم و اون لپ نرمش رو ببوسم و بگم.. کوچولو... تو بهترين خواهر دنيايي که روي زمين بدنيا اومده..
اونقدر تو اين سال ها که باهات نفس کشيدم... باهات بازي کردم.. بهت دستور دادم.. از کارهاي خوب و بد نهي ات کردم.. که حتي قادر به شکرگزاريش نيستم.
احساس ميکنم هنوز بهت يک معذرت خواهي بدهکارم.. با وجود تمام تلاشم تو اين چندين سال آخر براي جبران اون زورگويي ها و رئيس بازي هاي بچگي .. که تازه اين يکي دو سال آخر داره اثرش رو نشون ميده...
0 comments:
Post a Comment