17 April 2003

ساعت دو شب است...
ساعت 23 از دانشگاه اومدم..
درسی نخوندم اونقدر..
همش گپی میزدم با دوستم..
همش با هم حرف از آرزوهمون میزدیم..
از بزرگ بودن روحمان..
از این همه قدرت نهفته در درونمان
از اینهمه آرزو و تخیل

همیشه آرزو میکنم ای کاش آدم های دنیا نیز به قدرتمندی من و او بودند.
حتی گوشه ای از این قدتر ما رو هم داشتن خوش شانسی زیادیست در زندگی..
معدود آدم هایی رو تو این 20 سال زندگیم دیدم که به اندازه من به خودشون اعتماد به نفس داشته باشند..
بی نهایت مهدود..
یک روز قصه این همه باور را که به وجود خود و روحم دارم برایتان بازگو خواهم کرد..

تا روزگاری بهاری تر
شب بخیر این نوشته های شاعرانه عاشقانه دیوانه از عقل زایل من....







MIUAAAAOO..

0 comments:

Post a Comment