اون روز كه جرات كردي بي هيچ بهونه اي دم از اين همه تعلق بزني باختي
اصلا حاليم نيست چي ميگم
فقط ميدونم كه تا صبح بيدار بودم.. خوندم و خوندم و خوندم... روزش هم فقط نوشتم و نوشتم و نوشتم...
تا الان خالي شم... انگار در حال تهي شدنم.
بي لياقتي آخر تا كي بيشعور؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ساعت از ۴ صبح هم گذشت.. روزي دگر از عمر .... من
پاشم برم سر سترس هاي روزانه ! تنها راه حل غرق شدن و نديدن....
شايد هم كور شدن..شايد هم مردن...
06 May 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment