هر روز که میگذره، هربار که نزدیک تر از قبل توی روابطت پیش بری
هرثانیه که احساس میکنی اینبار دیگه همه چیز جز صمیمیت نیست
میفهمی هنوز خیلی فاصله هست بین یک آرزو و رویای
توی ذهنت و اونچه
میبایست
باهاش
دست و پنجه نرم کنی
سخت میشه اونوقت باور کلمات و اعمال تنها برات
مقایسه میشه، و یا حتی فرار از مقایسه. چون باور و اعتمادت فرو میریزه
اونچه همیشه به دنبالش میگردی، در نهایت وجود خارجی نداره و این تو رو میلرزونه
گاهی چنان از ایمان خودت به دست یافتن آرزوهات خسته میشی که
دیگه هیچ ریشه ای باقی نمیمونه برای رشدت درخت وجودت
تو میترسی و در میری
شاید هم نه
فقل بشی
سنگ بشی و باز هم
نتیجه میشه هیچ..از انسان وجودت هیچ
سکوت میکنی ، و دیگه به سراغ کسی نمیری مبادا پا بر روی تو بگذارند
پا بر روی باورت به انسانیت همگان. به اینکه درنهایت آخرین مرحله نزدیکی الان است
و تو به آن همدمی خواهی رسید..اما این تنها نقطه آغاز سراب است
این چنین است علت بی ایمانی من
به مزدوج شدن
یکی بودن
تنها برای دیگری زیستن و دیگر هیچ
همه باورها را فراموش میکنم...و این چنان دردآور است همچو خنکی در آب..
0 comments:
Post a Comment