15 March 2004

::اینجا اوضاع درام است

«...- فکر کرده منم مثل ننه اش حنا می بندم که بشه هفت تومن. بعد تقريبا با فرياد ادامه ميدهد: چهل تومن ور ميداری واسه خودت بقيه اشم ميدی دست من خودم ميدونم چيکار کنم. ...
ادامه...»


قسمت میدان ونک-شش داستان کوتاه
( 1 2 4 5 6 7)
نیز بینهایت جالب میباشد !!

اینم یه قسمت دیگه از
آرایشگاه مردانه
آرایشگاه زنانه


مگه نمی گفتی عاشقشی؟

- داداش من عشق كه مال بچه گربه اس و قاه قاه خنديد. وادامه داد:

- تو چی؟ هنوز با اون دختره هستی؟

- مريمو ميگی ديگه؟

- ببخشيد بابا مريم خانم.

- آره.

- ميخای بگيريش؟

- مگه روزه اس كه بگيرمش.

مجتبی خنديد و ادادمه داد: مهندس باز گير داديا.همون عروسی چه ميدونم ازدواج.

امير هم خنديد.

ولی انگار از تو بغض اش گرفت. رفت تو خودش و به عشقی كه فقط مال بچه گربه بود بد و بيراه گفت.ولی شايد مجتبی راست ميگفت . فقط گربه ها ميتوانستند روی هر ديوار كوتاه و بلندی باهم عشق بازی كنند و توی هر زير زمين كوچك وبزرگی بخوابند وتوله پس بندازند و برايشان هم مهم نبود كه بچه هاشان در نازی اباد و قلعه مرغی به دنيا بيايند و مدرسه بروند يا نياوران و كامرانيه.


..

0 comments:

Post a Comment