خلایق هرچه لایق ::
باید اعتراف کنم باورم نمیشه این عکس ها و جوون های توی ایران هستند که با فاکل و موعای ژل زده بی کلاس برای هاشمی دارند تبلیغ می کنند
http://www.flickr.com/photos/e1384/16682083/in/photostream/
هرچقدر هم لقمه وعده براشون بزرگ باشه ، اما آدم هایی که سر عقایدشون نمی تونند بیاستند چطور می خواند به ارزش میهن پی بیرند
اینجا رو !! واقعا جالــــــــــــــــــبه
http://www.flickr.com/photos/e1384/16682081/in/photostream/
ps.
الان در سایت مهر نیوز خوندم که ستاد انتخاباتی رفسنجانی تکذیب کرده که این 50 تا ماشین تبلیغاتی از طرف اونها برای هاشمی دارند شلوغ میکنند
شبکه سازمان یافته ای برای تخریب هاشمی فعال شده است // کارناوالهای تبلیغاتی ربطی به ستاد ما ندارد
http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=190392
31 May 2005
29 May 2005
دل آسمون هم می غرد ::
مدت ها بود بارون نمی اومد حتی توی این شهر سرد و کوچک
امشب صدای غرش رعد رو شنیدم و برقش حس غربت شبونه من رو باز از زیر پوست خَش داد
همیشه عاشق این غرش بودم ، حس قدرت رو لمس می تونم بکنم باهاش
وقتی اون نعره به برق و اشعه خیره کننده اش تبدیل میشه ، می خوام فریاد بزنم و بگم آره توی دل من هم هزار تا هوار جای داره ، بیا جایگاه قدرت انسانی من برای تو ، شبی من در کرسی قدرت تو نعره ای بزنم از گله های این دنیا
اما.. خوب این هم باز جزو یه شب زدگی میشه و میره
توی کلاس توی دانشگاه نشسته بودم همه روز و برای امتحان دوشنبه صبح خودم رو آماده می کردم. دفترتمرینم رو حاضر نیستم ورق بزنم ، که توش پر از خط خط چکیده های شعره. شعر و خاطره و حرف و گله و آرزو. حرف هایی ناگفته ای که مخاطبش تنها خودم شدم و به گورستان سپردمشون
سطر شعری که از میون چندین صفحه عدد و کد و مسئله یهو باز شد شعر قشنگی بود. شعری که دل می سوزونه هربار که می خونمش
با ماژیک قرمز و سیاه و آبی ، روی تخته وایت برد کلاس با خط قشنگ نوشتمش
مدت ها بود بارون نمی اومد حتی توی این شهر سرد و کوچک
امشب صدای غرش رعد رو شنیدم و برقش حس غربت شبونه من رو باز از زیر پوست خَش داد
همیشه عاشق این غرش بودم ، حس قدرت رو لمس می تونم بکنم باهاش
وقتی اون نعره به برق و اشعه خیره کننده اش تبدیل میشه ، می خوام فریاد بزنم و بگم آره توی دل من هم هزار تا هوار جای داره ، بیا جایگاه قدرت انسانی من برای تو ، شبی من در کرسی قدرت تو نعره ای بزنم از گله های این دنیا
اما.. خوب این هم باز جزو یه شب زدگی میشه و میره
توی کلاس توی دانشگاه نشسته بودم همه روز و برای امتحان دوشنبه صبح خودم رو آماده می کردم. دفترتمرینم رو حاضر نیستم ورق بزنم ، که توش پر از خط خط چکیده های شعره. شعر و خاطره و حرف و گله و آرزو. حرف هایی ناگفته ای که مخاطبش تنها خودم شدم و به گورستان سپردمشون
سطر شعری که از میون چندین صفحه عدد و کد و مسئله یهو باز شد شعر قشنگی بود. شعری که دل می سوزونه هربار که می خونمش
با ماژیک قرمز و سیاه و آبی ، روی تخته وایت برد کلاس با خط قشنگ نوشتمش
نگو طفلی دل سپرده... یه نفر دلش رو برده
بگو چون عاشقه قلبش... تابحال از غم نمرده
میدونی زندگی سخته... بار حرف زور زیاده
اون کسی برده که... قلبش روبه دست غم نداده
بگو چون عاشقه قلبش... تابحال از غم نمرده
میدونی زندگی سخته... بار حرف زور زیاده
اون کسی برده که... قلبش روبه دست غم نداده
نگو طفلکی منم من ... من شهامتم زیاده
هیچ کسی هنوز تو دنی...امثل من که دل نداده
هیچ کسی هنوز تو دنی...امثل من که دل نداده
مثل پرواز پرنده... توی قلب آسمونها
من دلو به عشق سپردم... توی قلب کهکشونها
پر زدم من توی چشمات... با تو من پرواز کردم
من از پایان می ترسیدم و..... آغاز کردم
تا خاطرم بمونه 30 ماه می سال 2004 رو ، و سال 2005 رو
روزهای سخت به پایان خودشون دارند میرسند. اما دل من دیگه بارونی نیست. قلم شعر من دیگه خشک شده و زبون سخنم از دلتنگی های عاشقونه بند اومده
دلم نمی یاد حتی احساس درونم رو توی این چهار خط مکتوب کنم، چرا که خیلی چیزا ممنوع هست
قانون زندگی خیلی آرزو ها رو ممنوع میکنه
و من سالی بود با این قانون ها می جنگیدم
دلتنگم امشب و اشکی برای ریختن ندارم
امشب به نا گه رعد می زند پشت پنجره اتاق تنهایی های من
در پشت رگبار ابر پر بارانش، نم برگها بر موهایم می چکانم
ps. آخ جـــــــــون عجب سیلی شد !! به جای قطره داره گوله اندازه توپ تنیس بارون میاد :)) شیطونه میگه بپرم برم بیرون زیرش وایسمــــــــــا نصفه شبی :))
27 May 2005
اسم من امـــــــقزی ::
سایت ستکهلمیان لینکی به سفارت ایران در دانمارک داده , که در اون لیست نام های مورد قبول سازمان ثبت احوال ایران هست ؛ که برای نوزادهای متولد خارج از ایران در سفارت مربوطه ایران در هر کشور شناسنامه ایرانی صادر می کنند. این لیست اما بسی جالب است
لینک مستقیم
http://www.iran-embassy.dk/fa/name%20list/namelist.htm
مشکل ثبت نام برای کوچولو های چند تا از فامیل های ما بوجود اومده. طوری که با این سخت گیری ها که از طرف سفارت نیست بلکه دستور از اداره ثبت احوال ایران هست ؛ باعث میشه که موقع سفر به ایران یا مادر پدر بچه اسم دلخواه رو عوض بکنند؛ و یا شانس داشتن شناسنامه ایرانی رو ندارند
حالا توی همین لیست ، من حتی اسم خودم و خواهرم رو که توی ایران شناسنامه گرفتیم پیدا نمی کنم !!! موندم طفلکی بچه های فرنگی ایرانیمون چه آبی در هاون بایست بکوبند
...............................................................
این نوشته از وبلاگ عاقلانه لیلا ، که نامه ای رو منتشر کرده. خیلی قشنگ هست. دونستی های همه ما، اما بخونید
لینک مستقیم
http://www.leylaa.com/archives/037397.php
«.....
درد بی درمان دموکراسی :
- "هر ملتی لایق همان دولتی است که بر او حکمرانی می کند." (ماکیاولی)
- "دموکراسی یک مفهوم انتزاعی است.باید با ایجاد دورنمایی از رضایت، شبحی از دموکراسی را برای مردم ایجاد کرد. " (پایره تو)
باز وقت یک انتخابات جدید رسید و عدم مشروعیت یا ناکارآمدی سیستم (یا هر اصطلاح دیگری شبیه آنها که حجاریان می گوید ) ، انتخاباتی که علی القاعده - مثل همه جای دنیا- باید یک چیز کاملا روزمره در راستای بقیه جریانات زندگی مردم باشد را تبدیل به یک رفراندوم تمام عیار جهت تثبیت نظام خواهد کرد. واقعا مسخره است که سیستمی بعد از 26 سال هنوز به دنبال کسب مشروعیت از طریق مشارکت عمومی در انتخابات باشد ، ظاهرا می توان عدم مشارکت مردم در حوزه های دیگر و فشار بین المللی را با یک انتخابات پرشور! فراموش کرد. باز دو سال فاصله بین دو انتخابات را به تمرین بی تفاوتی گذراندم و با رسیدن زمانش به همان دودلی همیشگی رسیده ام که چه کار کنم . دوست داشتم کلی گویی کنم اما چون مردم ایران از دیدن واژه ما ایرانی ها کهیر می زنند و برای لحظاتی شدیدا احساس مظلومیت می کنند که چرا حقوق روشنفکریشان نادیده گرفته شده و باقی قضایا ، تصمیم گرفتم راجع به خانواده خودم بنویسم :
ادامه در سایت لیلا.... »
سایت ستکهلمیان لینکی به سفارت ایران در دانمارک داده , که در اون لیست نام های مورد قبول سازمان ثبت احوال ایران هست ؛ که برای نوزادهای متولد خارج از ایران در سفارت مربوطه ایران در هر کشور شناسنامه ایرانی صادر می کنند. این لیست اما بسی جالب است
لینک مستقیم
http://www.iran-embassy.dk/fa/name%20list/namelist.htm
مشکل ثبت نام برای کوچولو های چند تا از فامیل های ما بوجود اومده. طوری که با این سخت گیری ها که از طرف سفارت نیست بلکه دستور از اداره ثبت احوال ایران هست ؛ باعث میشه که موقع سفر به ایران یا مادر پدر بچه اسم دلخواه رو عوض بکنند؛ و یا شانس داشتن شناسنامه ایرانی رو ندارند
حالا توی همین لیست ، من حتی اسم خودم و خواهرم رو که توی ایران شناسنامه گرفتیم پیدا نمی کنم !!! موندم طفلکی بچه های فرنگی ایرانیمون چه آبی در هاون بایست بکوبند
...............................................................
این نوشته از وبلاگ عاقلانه لیلا ، که نامه ای رو منتشر کرده. خیلی قشنگ هست. دونستی های همه ما، اما بخونید
لینک مستقیم
http://www.leylaa.com/archives/037397.php
«.....
درد بی درمان دموکراسی :
- "هر ملتی لایق همان دولتی است که بر او حکمرانی می کند." (ماکیاولی)
- "دموکراسی یک مفهوم انتزاعی است.باید با ایجاد دورنمایی از رضایت، شبحی از دموکراسی را برای مردم ایجاد کرد. " (پایره تو)
باز وقت یک انتخابات جدید رسید و عدم مشروعیت یا ناکارآمدی سیستم (یا هر اصطلاح دیگری شبیه آنها که حجاریان می گوید ) ، انتخاباتی که علی القاعده - مثل همه جای دنیا- باید یک چیز کاملا روزمره در راستای بقیه جریانات زندگی مردم باشد را تبدیل به یک رفراندوم تمام عیار جهت تثبیت نظام خواهد کرد. واقعا مسخره است که سیستمی بعد از 26 سال هنوز به دنبال کسب مشروعیت از طریق مشارکت عمومی در انتخابات باشد ، ظاهرا می توان عدم مشارکت مردم در حوزه های دیگر و فشار بین المللی را با یک انتخابات پرشور! فراموش کرد. باز دو سال فاصله بین دو انتخابات را به تمرین بی تفاوتی گذراندم و با رسیدن زمانش به همان دودلی همیشگی رسیده ام که چه کار کنم . دوست داشتم کلی گویی کنم اما چون مردم ایران از دیدن واژه ما ایرانی ها کهیر می زنند و برای لحظاتی شدیدا احساس مظلومیت می کنند که چرا حقوق روشنفکریشان نادیده گرفته شده و باقی قضایا ، تصمیم گرفتم راجع به خانواده خودم بنویسم :
ادامه در سایت لیلا.... »
24 May 2005
Why should we leave ::
امشب بعد از اینکه از دانشگاه قدم زنان رسیدم خونه ، می خواستم همراه با خواهرم و یه دوست دیگمون بریم برای خداحافظی از یکی از ناز ترین دخترهای روی زمین، که دوست من و همکلاسی سه سال دبیرستان خواهرم و در نتیجه صمیمی ترین رفیق این چند سال زندگیش در سوئد شده بود.
میدونستم که نیکو (خواهرم) الان چند وقتی هست در تدارک هدیه مخصوص گـــــــــــودبـــــــــای عزیزترین دوستش هست. وقتی گردنبندی گه با نقره داده بود درست کنند بر روش حک کرده بود دوست تا تا ابد و شبیه فیلم ها دو تا دایره ای داشت که توش عکس خودش و دوستش رو گذاشته بود رو بهم نشون داد ، احساس کردم که این خداحافظی واقعا براش سخت هست.
قصه ما آدم ها خیلی غریبه. هممون یه روزی می بایست کوله بارمون رو برداریم و باز بریم. هم اونی که از کوه و دشت میگذره برای رسیدن به سرزمین رویاها هم اونی که مجبور میشه به یارش خدانگه دار بگه و به دنبال سرنوشت زندگی جاده رواز نو و تنها سپری کنه
دوست نیکو، دختری بی نظیر در خیلی جهات هست. از زیبایی ظاهری تا درون. اما برای رسیدن به اهداف و موقعیت شایسته در آینده شغلی و تحصیلی ، همراه با خانواده اش عازم کشور شیطان بزرگ شدند.
روزی که این تصمیم رو گرفت ، یک سال پیش بود، روزگارش در این کشور خیلی عــــــــــــــــــالی بود. عشق زندگیش رو هم چند سالی بود پیدا کرده بود . اما وقتی تصمیم به رفتن گرفت ، از ناچار و از خاطر سختی های مسافت از عشقش درخواست اتمام دوستیشون رو کرد
من همیشه این جمله اون پسر دلم رو می سوزونه ، که تنها گفته بود ، اگر چند سال دیگه در زندگیم اومده بودی هرگز نمیتونستم از نو روی پا بایستم.
اما با وجود اینهمه عشق ، حاضر شد بگذاره دختر رویاهاش به سوی سرنوشتی جدید قدم بگذاره. و دیگه باهم ارتباطی نداشته باشند
یادم هست عقیده ام با بقیه مخالف بود وقتی سخن از مثبت بودن تصمیم دختر برای قطع کامل ارتباط در یک سالی که هنوز در این خاک زندگی میکرد می آوردند. من اصرار می کردم که چرا مثل دو دوست با هم هنوز ارتباط نداشته باشند ؟ مگر نمی شود با هم حرف زد اما از عشق نگفت و خاطره ای را زنده نکرد
می دونستم اما که این راه ممکن نیست. برای خیلی ها ممکن نیست. یک سال شاید سکوت و گذروندن شب ها و صبح هایی که شاید هیچ کس جز خودشون ازش خبر نداشته باشه ، شاید بهای زیادی باشه برای رسیدن به یه آینده و خوشبختی. اما این یک انتخاب است. انتخاب باقی نگه داشتن عشق در جایگاه دوست هم انتخابیست که نه تنها از پس هر آدمی بر نمی آید ، بلکه در نتهایت منجر به پوچی و پوسیدگی همه احساسات و ارزش های گذشته می شوند
وقتی در ماشین کادوها رو بهش میدادیم من سعی میکردم سه دختر دیگه رو با شوخی هام و کامنت هام سر حال نگه دارم و نگذارم اشک از گونه هاشون سرازیر بشه
هرچند مثل یه سخن گوی ماهر حرف از آینده و شانس و دنیای تجربه و فاصله های کوتاه و نامه و تلفن و ایمیل و عکس و سفر میزدم
هرچند مثل یک انسان عاقل و بالغ دست بر شانه هر سه میزدم و میگفتم دوستی های دوران نوجوانی هرگز زیر خاک نروند
اما در درون میگریستم و میگریستم و میگریستم
چرا که من از همه آدم های دنیا درد رفتن را میدانم
چرا که از همه آدم های دنیا من بارها پشت سر خویش نگاه نکردم و گذاشتم جاده اش خیس از نم اشک های من باشد
که بارها وقتی چشم باز کردم سر خود بر شانه ای دیدم که نتوانستم برای ابد سر بران بگذارم
و دانستم که غربت ، غمیست هم پای مهاجرت، هم درد رهایی ، سخت تر از خدانگه دار دو یار...
من میخندیدم و در درون... به حال خویش....می گریستم
امشب بعد از اینکه از دانشگاه قدم زنان رسیدم خونه ، می خواستم همراه با خواهرم و یه دوست دیگمون بریم برای خداحافظی از یکی از ناز ترین دخترهای روی زمین، که دوست من و همکلاسی سه سال دبیرستان خواهرم و در نتیجه صمیمی ترین رفیق این چند سال زندگیش در سوئد شده بود.
میدونستم که نیکو (خواهرم) الان چند وقتی هست در تدارک هدیه مخصوص گـــــــــــودبـــــــــای عزیزترین دوستش هست. وقتی گردنبندی گه با نقره داده بود درست کنند بر روش حک کرده بود دوست تا تا ابد و شبیه فیلم ها دو تا دایره ای داشت که توش عکس خودش و دوستش رو گذاشته بود رو بهم نشون داد ، احساس کردم که این خداحافظی واقعا براش سخت هست.
قصه ما آدم ها خیلی غریبه. هممون یه روزی می بایست کوله بارمون رو برداریم و باز بریم. هم اونی که از کوه و دشت میگذره برای رسیدن به سرزمین رویاها هم اونی که مجبور میشه به یارش خدانگه دار بگه و به دنبال سرنوشت زندگی جاده رواز نو و تنها سپری کنه
دوست نیکو، دختری بی نظیر در خیلی جهات هست. از زیبایی ظاهری تا درون. اما برای رسیدن به اهداف و موقعیت شایسته در آینده شغلی و تحصیلی ، همراه با خانواده اش عازم کشور شیطان بزرگ شدند.
روزی که این تصمیم رو گرفت ، یک سال پیش بود، روزگارش در این کشور خیلی عــــــــــــــــــالی بود. عشق زندگیش رو هم چند سالی بود پیدا کرده بود . اما وقتی تصمیم به رفتن گرفت ، از ناچار و از خاطر سختی های مسافت از عشقش درخواست اتمام دوستیشون رو کرد
من همیشه این جمله اون پسر دلم رو می سوزونه ، که تنها گفته بود ، اگر چند سال دیگه در زندگیم اومده بودی هرگز نمیتونستم از نو روی پا بایستم.
اما با وجود اینهمه عشق ، حاضر شد بگذاره دختر رویاهاش به سوی سرنوشتی جدید قدم بگذاره. و دیگه باهم ارتباطی نداشته باشند
یادم هست عقیده ام با بقیه مخالف بود وقتی سخن از مثبت بودن تصمیم دختر برای قطع کامل ارتباط در یک سالی که هنوز در این خاک زندگی میکرد می آوردند. من اصرار می کردم که چرا مثل دو دوست با هم هنوز ارتباط نداشته باشند ؟ مگر نمی شود با هم حرف زد اما از عشق نگفت و خاطره ای را زنده نکرد
می دونستم اما که این راه ممکن نیست. برای خیلی ها ممکن نیست. یک سال شاید سکوت و گذروندن شب ها و صبح هایی که شاید هیچ کس جز خودشون ازش خبر نداشته باشه ، شاید بهای زیادی باشه برای رسیدن به یه آینده و خوشبختی. اما این یک انتخاب است. انتخاب باقی نگه داشتن عشق در جایگاه دوست هم انتخابیست که نه تنها از پس هر آدمی بر نمی آید ، بلکه در نتهایت منجر به پوچی و پوسیدگی همه احساسات و ارزش های گذشته می شوند
وقتی در ماشین کادوها رو بهش میدادیم من سعی میکردم سه دختر دیگه رو با شوخی هام و کامنت هام سر حال نگه دارم و نگذارم اشک از گونه هاشون سرازیر بشه
هرچند مثل یه سخن گوی ماهر حرف از آینده و شانس و دنیای تجربه و فاصله های کوتاه و نامه و تلفن و ایمیل و عکس و سفر میزدم
هرچند مثل یک انسان عاقل و بالغ دست بر شانه هر سه میزدم و میگفتم دوستی های دوران نوجوانی هرگز زیر خاک نروند
اما در درون میگریستم و میگریستم و میگریستم
چرا که من از همه آدم های دنیا درد رفتن را میدانم
چرا که از همه آدم های دنیا من بارها پشت سر خویش نگاه نکردم و گذاشتم جاده اش خیس از نم اشک های من باشد
که بارها وقتی چشم باز کردم سر خود بر شانه ای دیدم که نتوانستم برای ابد سر بران بگذارم
و دانستم که غربت ، غمیست هم پای مهاجرت، هم درد رهایی ، سخت تر از خدانگه دار دو یار...
من میخندیدم و در درون... به حال خویش....می گریستم
23 May 2005
bushsaddam
:D
BUSH&SADDAM
both the same shit
این هم جک امروز :
یه خرگوشه میره داروخونه میگه آقا آستین کوتاه دارید ؟ داروسازه میگه : "گفتن رد صلاحیت میاره داریم جمش میکنیم "
از بلاگ فینگیلیش
18 May 2005
12 May 2005
روزی روزگاری ::
.يکی بود يکی نبود
.غير از خدای مهربون هيچ کس نبود
:يه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت
عزيزم چند روزه مادر بزرگت مبايلش و جواب نميده هرچی SMS هم براش ميزنم
.باز جواب نمیده . online هم نشده چند روزه . نگرانشم
.چندتا پيتزا بخر با يه اکانت ماهانه براش ببر . ببين حالش چطوره
.شنل قرمزی گفت : مامی امروز نميتونم
.قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون بريم ديزين اسکی
.مادرش گفت : يا با زبون خوش ميری . يا ميدمت دست داداشت گوريل انگوری لهت کنه
.شنل قرمزی گفت : حيف که بهشت زير پاتونه . باشه ميرم
.فقظ خاستين برين بهشت کفش پاشنه بلند نپوشين
.مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بيان
.می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون
.شنل قرمزی گفت : من که گفتم از اين پسر لوس دکتر خوشم نمياد
.يا رابين هود يا هيچ کس . فقط اون و می خوام
.شنل قرمزی با پژوی ۲۰۶ آلبالوئی که تازه خريده از خونه خارج ميشه
.بين راه حنا دختری در مزرعه رو ميبينه
؟؟؟شنل: حنا کجا ميری
.حنا : وقت آرايشگاه دارم . امشب يوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن
!!شنل : ای نا کس حالا تنها میپری ديگه
.حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در آوردی
.بچه ها شاکی شدن دعوتت نکردن
شنل : حتما اون دختره ايکبری سيندرلا هم هست ؟؟؟
.حنا : آره با لوک خوشانس ميان
........................................................شنل : برو دختره
( به علت به کار بردن الفاظ رکيک غير قابل پخش بود )
.شنل قرمزی يه تک آف ميکنه و به راهش ادامه ميده
!!!!!!پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره
.ماشينا جلوش نگه ميداشتن . ميره جلو سوارش ميکنه
!!!!!شنل : تو که دختر خوبی بودی نل
.نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه
.با اون مرتيکه ...... راه افتاديم دنبال ننه فلان فلان شدمون
.شنل : اون که هاج زنبور عسل بود
.نل : حالا گير نده . وسط راه بابا بزرگمون چشمش خورد به مادر پرين رفت گرفتش
.اين دختره پرين هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بيرون
.شنل قرمزی : نگاه کن اون رابين هود نيست ؟؟؟؟ کيف اون زن رو قاپيد
.نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کيف قاپی
.جان کوچولو و بقيه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند ميکنن
!!!!!!!!!!!!!! شنل قرمزی : عجب
.نل : اون دوتا رو هم ببين پت و مت هستن . سر چها راه دارن شيشه ماشين پاک می کنن
.دخترک کبريت فروش هم چهار راه پائينی داره آدامس ميفروشه
؟؟؟؟؟ شنل قرمزی : چرا بچه ها به اين حال و روز افتادند
.نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتيول شد
.بچه مايه دار شدی . بقيه همه بد بخت شدن
.بچه های اين دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چيه
...شخصيتهای محبوبشون شدن ديجيمون ها ديگه با حنا و نل و يوگی و
.خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن
ما هم مجبوريم واسه گذران زندگی اين کارا رو بکنيم
.يکی بود يکی نبود
.غير از خدای مهربون هيچ کس نبود
:يه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت
عزيزم چند روزه مادر بزرگت مبايلش و جواب نميده هرچی SMS هم براش ميزنم
.باز جواب نمیده . online هم نشده چند روزه . نگرانشم
.چندتا پيتزا بخر با يه اکانت ماهانه براش ببر . ببين حالش چطوره
.شنل قرمزی گفت : مامی امروز نميتونم
.قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون بريم ديزين اسکی
.مادرش گفت : يا با زبون خوش ميری . يا ميدمت دست داداشت گوريل انگوری لهت کنه
.شنل قرمزی گفت : حيف که بهشت زير پاتونه . باشه ميرم
.فقظ خاستين برين بهشت کفش پاشنه بلند نپوشين
.مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بيان
.می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون
.شنل قرمزی گفت : من که گفتم از اين پسر لوس دکتر خوشم نمياد
.يا رابين هود يا هيچ کس . فقط اون و می خوام
.شنل قرمزی با پژوی ۲۰۶ آلبالوئی که تازه خريده از خونه خارج ميشه
.بين راه حنا دختری در مزرعه رو ميبينه
؟؟؟شنل: حنا کجا ميری
.حنا : وقت آرايشگاه دارم . امشب يوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن
!!شنل : ای نا کس حالا تنها میپری ديگه
.حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در آوردی
.بچه ها شاکی شدن دعوتت نکردن
شنل : حتما اون دختره ايکبری سيندرلا هم هست ؟؟؟
.حنا : آره با لوک خوشانس ميان
........................................................شنل : برو دختره
( به علت به کار بردن الفاظ رکيک غير قابل پخش بود )
.شنل قرمزی يه تک آف ميکنه و به راهش ادامه ميده
!!!!!!پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره
.ماشينا جلوش نگه ميداشتن . ميره جلو سوارش ميکنه
!!!!!شنل : تو که دختر خوبی بودی نل
.نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه
.با اون مرتيکه ...... راه افتاديم دنبال ننه فلان فلان شدمون
.شنل : اون که هاج زنبور عسل بود
.نل : حالا گير نده . وسط راه بابا بزرگمون چشمش خورد به مادر پرين رفت گرفتش
.اين دختره پرين هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بيرون
.شنل قرمزی : نگاه کن اون رابين هود نيست ؟؟؟؟ کيف اون زن رو قاپيد
.نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کيف قاپی
.جان کوچولو و بقيه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند ميکنن
!!!!!!!!!!!!!! شنل قرمزی : عجب
.نل : اون دوتا رو هم ببين پت و مت هستن . سر چها راه دارن شيشه ماشين پاک می کنن
.دخترک کبريت فروش هم چهار راه پائينی داره آدامس ميفروشه
؟؟؟؟؟ شنل قرمزی : چرا بچه ها به اين حال و روز افتادند
.نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتيول شد
.بچه مايه دار شدی . بقيه همه بد بخت شدن
.بچه های اين دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چيه
...شخصيتهای محبوبشون شدن ديجيمون ها ديگه با حنا و نل و يوگی و
.خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن
ما هم مجبوريم واسه گذران زندگی اين کارا رو بکنيم
10 May 2005
شعری از امید ::
http://www.iransong.com/album/1598.htm
سرت بذار رو شونه هام خوابت بگیره
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گریم میگیره
گریم میگیره
بزار رو سینم سرت , چشمای خیس ترت
بزار تا سیر نگات کنم , بو بکشم پیرهنت
بقل کن بچسب بهم , بکش دوباره دست بهم
جز تو کسی را ندارم , نزدیک تر از نفس بهم
سرت بذار رو شونه هام خوابت بگیره
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گریم میگیره
وقتی چشات خوابش میاد , آدم غماش یادش میاد
یه حالتی تو چشمات ,که عشق خودش باهاش میاد
وقتی چشات خوابش میاد , آدم غماش یادش میاد
یه حالتی تو چشمات ,که عشق خودش باهاش میاد
سرت بذار رو شونه هام خوابت بگیره
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گریم میگیره
http://www.iransong.com/album/1598.htm
گاه می اندیشم ، چه احساس لذت بخشی است ، از معشوق خود شنیدن ، که در دلش جای داری و قلبی برایت می نوازد. گاه دوست دارم در دلش می بودم تا می فهمیدم چه اندازه احساس دوست داشتن ام دلش را می لرزاند. خود هرگز تجربه اش نکردم.؛ شاید فردایی
08 May 2005
Not with you, only without you ::
توی این دم دم های صبح گاه ، انقدردلم برایت تنگ شده که چشمم از سوزش اشک بسته میشود.
پشت پنجره من درختی سبز نمی شود اگر دل برام نوای آرامش تو را نسراید.
من در پی سرمستی این بازیکده ، اما هرگز ننگ ناانصافی را بر دامن خویش نمی چسبانم.
کاش شب های فردا ، ورق خاطرات را با نفس سرد آه برنگردانم. آنچنان که آن شب های تابستان ... با گذرش با سرعت گذرش ، با وحشت از پایانش.
از فردا هرگز دل خوشی نداشتم. چرا که فردا همیشه کوله باری از دلتنگی را برپشت خانه من خالی کرد.
اما در دل خانه من همیشه کودکی زانو بر زمین زده بود، دستانی به آسمان گرفته بود و مشت بر شیشه می کوبید.
شعر می سرود و آه می کشید. بر روی صورت سرد خویش ، حتی نوازش نور ماه را پسندیده نمی دید.
اما چه کنیم که فردا باز هم در انتظار ماست
در انتظار من که امشب ، دلتنگ ، سر از پنجره بیرون می کنم و به صدای گنجشک روی درختم.... نوای لالا می سرایم
توی این دم دم های صبح گاه ، انقدردلم برایت تنگ شده که چشمم از سوزش اشک بسته میشود.
پشت پنجره من درختی سبز نمی شود اگر دل برام نوای آرامش تو را نسراید.
من در پی سرمستی این بازیکده ، اما هرگز ننگ ناانصافی را بر دامن خویش نمی چسبانم.
کاش شب های فردا ، ورق خاطرات را با نفس سرد آه برنگردانم. آنچنان که آن شب های تابستان ... با گذرش با سرعت گذرش ، با وحشت از پایانش.
از فردا هرگز دل خوشی نداشتم. چرا که فردا همیشه کوله باری از دلتنگی را برپشت خانه من خالی کرد.
اما در دل خانه من همیشه کودکی زانو بر زمین زده بود، دستانی به آسمان گرفته بود و مشت بر شیشه می کوبید.
شعر می سرود و آه می کشید. بر روی صورت سرد خویش ، حتی نوازش نور ماه را پسندیده نمی دید.
اما چه کنیم که فردا باز هم در انتظار ماست
در انتظار من که امشب ، دلتنگ ، سر از پنجره بیرون می کنم و به صدای گنجشک روی درختم.... نوای لالا می سرایم
03 May 2005
For my girls ::
[Verse 1 Beyonce]
Take A Minute Girl Come Sit Down
And Tell Us What's Been Happening
In Your Face I Can See The Pain
Don't You Try To Convince Us That You're Happy (Yeah)
We've Seen This All Before
But He's Taking Advantage Of Your Passion
Because We've Come Too Far
For You To Feel Alone
You Don't Let Him Walk Over Your Heart
I'm Telling You
Girl, I Can Tell You've Been Crying
And You Needing Someone To Talk To
Girl, I Can Tell He's Been Lying
And Pretending That He's Faithful And He Loves You
Girl, You Don't Have To Be Hiding
Don't You Be Ashamed To Say He Hurt You
I'm Your Girl, You're My Girl, We're You're Girls
Want You To Know That We Love You
[Verse 2 Kelly]
See What You All Don't Know About Him
Is I Can't Let Him Go Because He Needs Me
It Ain't Really Him It's Stress From His Job
And I Ain't Making It Easy
I Know You See Him Bugging On Me Sometimes
But I Know He Be Tired He Don't Mean It
It Gets Hard Sometimes
But I Need My Man
I Don't Think Ya'll Understand
I'm Telling You
[Bridge Michelle]
Girl, Take A Good Look At Yourself
He Got You Going Through Hell
We Ain't Never Seen You Down Like This
What You Mean You Don't Need Our Help?
We Known Eachother Too Well
در دانشگاه چه می گذرد::
سر کلاس دارم تند تند از نوشته های استاد یادداشت برمی دارم. بر خلاف عادت همیشگی ما " های کلاس " ها و " تکنولوژیست " ها که تمامی کلاس هامون روی تخته های الکترونیکی با ماژیک سفید نوشته میشد، و بعد با سه کلیک روی نت قرار داده میشد، هرگز نیاز نبود سر کلاس یادداشت برداریم و فقط به حرف استاد گوش میدادیم ( بگو زرشک، بگو عمرا ) اما این ترم که توی کمپوس قدیمی دانشگاه وسط شهر دارم کورش سخت لاجیک رو می گذرونم ، هنوز استاد و تخته سیاهش و دستای گچی هست که فرمانبردار کشتی کسب علم و دانش است.
اما اینجانب چون همیشه معترض ام ، و اگر ایرادی باشه می بایست به وظیفه انتقادیم عمل کنم ! ؛ هر جلسه با صدای بلند از یه گوشه سالن به غری به استاد می زنم.
آهای بنگت ( اسم معلم) صدات کم می رسه ، میکروفون رو بیار بالاتر ( توی گردنش یه میک کوچیک آویزونه ). آهای بنگت نور کمه روشن تر کن! آهای مستر اینقدر توی دهنت حرف نزن ! من نمی فهمم چی میگی اینقدر که تند میگی نمیشه همزمان یادداشت کرد! بابا اون تخته رو ببر بالاتر ببنیم چی نوشتی !! برادر من چرا اینقدر تند تند حرف می زنی ؟! :))
ببینید اشتباه نکنید » این فقط من نیستم که مشکلی دارم با ایرادات کوچک، بلکه همه کلاس گلایه دارند. اما اینجا رسم نیست کسی بلند صحبت کنه چون اینجا همه ساکت اند! همه ترسو اند. در نتیجه یکی بایست دمبش دراز تر از بقیه باشه!
این موضوع رو هم اشاره کنم که شاید سوئد یکی از معدود کشور هایی باشه که توش فرقی نمی کنه تو نخست وزیر کشور هستی یا شاه ، استاد دانشگاه هستی یا معلم مهد کودک، پزشک ارشد هستی یا نگهبان در؛ در خاک این کشور همه مساوی اند. یعنی احترامات خاصی رواج نداره. هرگز نمیشنوی کسی تو رو " شما " سرکار آقا ، مادمازل ، جناب دکتر ؛ استاد ، آقای معلم ؛ خانوم اجازه ، حضرت ، امام ! پیغمبر خدا صدا کنه. حتی استاد دانشگاهش هم با اسم کوچیک صدا میشه ! همون طور که یه بچه مهد کودکی سر مربی اش جیغ میزنه Eva بیا اینجا.
-----------------------------------------------------------------
دارم می نویسم
э x Φ x Є ∆ * => Φ C Є ∆ *
یهو همزمان توی ذهنم صحنه ساحل دریا می یاد، عجبا ! فیلت چرا یاد خلیج کرده این وسط ! کو پول ! کو تا تابستون ! کو ساحل و دریا !
باز ادامه میدم به نوشتنم
♣♠♥♂♀
صندوق انتخابات تجسم میشه جلوی چشمم ! الله اکبر ! نکنه زده به سرت بچه ! وای چه سانویچ کالباس خوشمزه ای ! یــــوم یــــوم :)) با این ســـس لذیذش که داره از چونم می چکه ! ! زهــــــــر انار شــــکمو ! به تخته توجه کن ! وای دو روز دیگه امتحان ریاضی ستاتیستیک دارم ، یاد دفتر تمریناتم که می اوفتم غصم می گیره. نمی خوام حتی دستم بگیرمش. آخه خط تو خطش یادگاری کاتاگاری نوشته شده. همش 5 هفته تا آخر سال مونده. یه سال تحصیلی دیگه هم به سرعت عمر گذشت. قلبم داره تـــــــــــند تــــــــــند می زنه. صداش رو می شنوم، دستم رو میگذارم روش، داره می پره بیرون از قفس سینه ام. آرومش میکنم، میگم : آره می دونم دلت تنگ شده... دلتنگ خونه... می شناسمت ای قلب پاره پاره
سر کلاس دارم تند تند از نوشته های استاد یادداشت برمی دارم. بر خلاف عادت همیشگی ما " های کلاس " ها و " تکنولوژیست " ها که تمامی کلاس هامون روی تخته های الکترونیکی با ماژیک سفید نوشته میشد، و بعد با سه کلیک روی نت قرار داده میشد، هرگز نیاز نبود سر کلاس یادداشت برداریم و فقط به حرف استاد گوش میدادیم ( بگو زرشک، بگو عمرا ) اما این ترم که توی کمپوس قدیمی دانشگاه وسط شهر دارم کورش سخت لاجیک رو می گذرونم ، هنوز استاد و تخته سیاهش و دستای گچی هست که فرمانبردار کشتی کسب علم و دانش است.
اما اینجانب چون همیشه معترض ام ، و اگر ایرادی باشه می بایست به وظیفه انتقادیم عمل کنم ! ؛ هر جلسه با صدای بلند از یه گوشه سالن به غری به استاد می زنم.
آهای بنگت ( اسم معلم) صدات کم می رسه ، میکروفون رو بیار بالاتر ( توی گردنش یه میک کوچیک آویزونه ). آهای بنگت نور کمه روشن تر کن! آهای مستر اینقدر توی دهنت حرف نزن ! من نمی فهمم چی میگی اینقدر که تند میگی نمیشه همزمان یادداشت کرد! بابا اون تخته رو ببر بالاتر ببنیم چی نوشتی !! برادر من چرا اینقدر تند تند حرف می زنی ؟! :))
ببینید اشتباه نکنید » این فقط من نیستم که مشکلی دارم با ایرادات کوچک، بلکه همه کلاس گلایه دارند. اما اینجا رسم نیست کسی بلند صحبت کنه چون اینجا همه ساکت اند! همه ترسو اند. در نتیجه یکی بایست دمبش دراز تر از بقیه باشه!
این موضوع رو هم اشاره کنم که شاید سوئد یکی از معدود کشور هایی باشه که توش فرقی نمی کنه تو نخست وزیر کشور هستی یا شاه ، استاد دانشگاه هستی یا معلم مهد کودک، پزشک ارشد هستی یا نگهبان در؛ در خاک این کشور همه مساوی اند. یعنی احترامات خاصی رواج نداره. هرگز نمیشنوی کسی تو رو " شما " سرکار آقا ، مادمازل ، جناب دکتر ؛ استاد ، آقای معلم ؛ خانوم اجازه ، حضرت ، امام ! پیغمبر خدا صدا کنه. حتی استاد دانشگاهش هم با اسم کوچیک صدا میشه ! همون طور که یه بچه مهد کودکی سر مربی اش جیغ میزنه Eva بیا اینجا.
-----------------------------------------------------------------
دارم می نویسم
э x Φ x Є ∆ * => Φ C Є ∆ *
یهو همزمان توی ذهنم صحنه ساحل دریا می یاد، عجبا ! فیلت چرا یاد خلیج کرده این وسط ! کو پول ! کو تا تابستون ! کو ساحل و دریا !
باز ادامه میدم به نوشتنم
♣♠♥♂♀
صندوق انتخابات تجسم میشه جلوی چشمم ! الله اکبر ! نکنه زده به سرت بچه ! وای چه سانویچ کالباس خوشمزه ای ! یــــوم یــــوم :)) با این ســـس لذیذش که داره از چونم می چکه ! ! زهــــــــر انار شــــکمو ! به تخته توجه کن ! وای دو روز دیگه امتحان ریاضی ستاتیستیک دارم ، یاد دفتر تمریناتم که می اوفتم غصم می گیره. نمی خوام حتی دستم بگیرمش. آخه خط تو خطش یادگاری کاتاگاری نوشته شده. همش 5 هفته تا آخر سال مونده. یه سال تحصیلی دیگه هم به سرعت عمر گذشت. قلبم داره تـــــــــــند تــــــــــند می زنه. صداش رو می شنوم، دستم رو میگذارم روش، داره می پره بیرون از قفس سینه ام. آرومش میکنم، میگم : آره می دونم دلت تنگ شده... دلتنگ خونه... می شناسمت ای قلب پاره پاره
Subscribe to:
Posts (Atom)