24 May 2005

Why should we leave ::

امشب بعد از اینکه از دانشگاه قدم زنان رسیدم خونه ، می خواستم همراه با خواهرم و یه دوست دیگمون بریم برای خداحافظی از یکی از ناز ترین دخترهای روی زمین، که دوست من و همکلاسی سه سال دبیرستان خواهرم و در نتیجه صمیمی ترین رفیق این چند سال زندگیش در سوئد شده بود.
میدونستم که نیکو (خواهرم) الان چند وقتی هست در تدارک هدیه مخصوص گـــــــــــودبـــــــــای عزیزترین دوستش هست. وقتی گردنبندی گه با نقره داده بود درست کنند بر روش حک کرده بود دوست تا تا ابد و شبیه فیلم ها دو تا دایره ای داشت که توش عکس خودش و دوستش رو گذاشته بود رو بهم نشون داد ، احساس کردم که این خداحافظی واقعا براش سخت هست.

قصه ما آدم ها خیلی غریبه. هممون یه روزی می بایست کوله بارمون رو برداریم و باز بریم. هم اونی که از کوه و دشت میگذره برای رسیدن به سرزمین رویاها هم اونی که مجبور میشه به یارش خدانگه دار بگه و به دنبال سرنوشت زندگی جاده رواز نو و تنها سپری کنه

دوست نیکو، دختری بی نظیر در خیلی جهات هست. از زیبایی ظاهری تا درون. اما برای رسیدن به اهداف و موقعیت شایسته در آینده شغلی و تحصیلی ، همراه با خانواده اش عازم کشور شیطان بزرگ شدند.
روزی که این تصمیم رو گرفت ، یک سال پیش بود، روزگارش در این کشور خیلی عــــــــــــــــــالی بود. عشق زندگیش رو هم چند سالی بود پیدا کرده بود . اما وقتی تصمیم به رفتن گرفت ، از ناچار و از خاطر سختی های مسافت از عشقش درخواست اتمام دوستیشون رو کرد
من همیشه این جمله اون پسر دلم رو می سوزونه ، که تنها گفته بود ، اگر چند سال دیگه در زندگیم اومده بودی هرگز نمیتونستم از نو روی پا بایستم.
اما با وجود اینهمه عشق ، حاضر شد بگذاره دختر رویاهاش به سوی سرنوشتی جدید قدم بگذاره. و دیگه باهم ارتباطی نداشته باشند

یادم هست عقیده ام با بقیه مخالف بود وقتی سخن از مثبت بودن تصمیم دختر برای قطع کامل ارتباط در یک سالی که هنوز در این خاک زندگی میکرد می آوردند. من اصرار می کردم که چرا مثل دو دوست با هم هنوز ارتباط نداشته باشند ؟ مگر نمی شود با هم حرف زد اما از عشق نگفت و خاطره ای را زنده نکرد

می دونستم اما که این راه ممکن نیست. برای خیلی ها ممکن نیست. یک سال شاید سکوت و گذروندن شب ها و صبح هایی که شاید هیچ کس جز خودشون ازش خبر نداشته باشه ، شاید بهای زیادی باشه برای رسیدن به یه آینده و خوشبختی. اما این یک انتخاب است. انتخاب باقی نگه داشتن عشق در جایگاه دوست هم انتخابیست که نه تنها از پس هر آدمی بر نمی آید ، بلکه در نتهایت منجر به پوچی و پوسیدگی همه احساسات و ارزش های گذشته می شوند

وقتی در ماشین کادوها رو بهش میدادیم من سعی میکردم سه دختر دیگه رو با شوخی هام و کامنت هام سر حال نگه دارم و نگذارم اشک از گونه هاشون سرازیر بشه

هرچند مثل یه سخن گوی ماهر حرف از آینده و شانس و دنیای تجربه و فاصله های کوتاه و نامه و تلفن و ایمیل و عکس و سفر میزدم
هرچند مثل یک انسان عاقل و بالغ دست بر شانه هر سه میزدم و میگفتم دوستی های دوران نوجوانی هرگز زیر خاک نروند

اما در درون میگریستم و میگریستم و میگریستم
چرا که من از همه آدم های دنیا درد رفتن را میدانم
چرا که از همه آدم های دنیا من بارها پشت سر خویش نگاه نکردم و گذاشتم جاده اش خیس از نم اشک های من باشد
که بارها وقتی چشم باز کردم سر خود بر شانه ای دیدم که نتوانستم برای ابد سر بران بگذارم
و دانستم که غربت ، غمیست هم پای مهاجرت، هم درد رهایی ، سخت تر از خدانگه دار دو یار...

من میخندیدم و در درون... به حال خویش....می گریستم

0 comments:

Post a Comment