06 August 2005


ما برگشتیم و چه برگشتنی در دل کویر ::

انگار هربار که من مدتی به سراغ بلاگر نمی یام تغییراتی در سیستمش داده میشه.
درست یک ماه طول کشیده از آخرین باری که من فرصت کردم دقیقه ای رو پشت این جعبه جادوی بنشینم و ذهنم رو متمرکز کنم برای نوشتن یادگاری بر صفحه این وبلاگ
نفهمیدم چشم بهم زدم 6 هفته گذشت و چه خوش گذشت. این دوران بازگشت وکنار خانواده و یاران بودن بس زیبا بود و گرانبها برای من
لذت خنده ها و حتی تلخی گریه های این روزها برام اونقدر برام ارزش داشتن که الان که می خوام لحظه ای از خاطرات و احساساتم رو به قلم بکشم هم کلمات کفایت نمی کنند هم دل با غریبه خوانی همگون نمیشه
نمی دونم چرا از همیشه برام سخت تره نوشتن. اونقدر توی دلم حرف هست که دوست داشتم همش به فشار یه دکمه با یه وایر لس منتقل میشد روی این صفحه. اما نمیشه. من بایست این خاطره ها رو و این اتفاقات خوب این مدت رو با روح و دل و جون بنویسم و این فرصت کوتاه امشب هم برام کافی نیست
دلم میخواد بنویسم خدایا چقدر از اینکه برای من این دوران رو به بهترین شکل ممکن برنامه ریزی کردی شکرگذارتم. غیر منتظره ترین اتفاقات و دیدارها و گفتگو ها درست یکی بعد از دیگری اتفاق افتاد بدون اینکه متوجه باشم چطور همه چی توی یه صف داره جلو میاد. به همه خواسته های خودم رسیدم. دلم خالی شده از هرچی آرزو و افسوس و آه هست. در کنار همه خوشی ها و خوش گذرونی ها بهترین درس های زندگیم رو بار دیگه با دست خودم نوشتم و امضای شرافتم رو بر پای این برگ دیگه از قصه این سالهای جوونی یک نهال که حسابی دست خوش طوفان شده بود و ریشه هاش خشک و برگهاش پژمرده.. اما دوباره جون گرفت این نهال. دوباره سبز شد و حالا داره گل میده این تنه استوار پر از برگ سبز.
خوشحالم. اونقدر خوشحالم که حتی نمیتونم وصفش کنم.
شبه و من یه عالمه بایست دعا کنم. هم شکر و هم دعا...
برای همه اون آدم هایی که توی دلم جا دارند... و تا ابد زنده خواهند بود... حتی با خدانگه دارمان

0 comments:

Post a Comment