روزگارمان می گذرد. انگار در پشت ابرها در حال غرق شدنیم.این کدامین قانون کهکشان هاست که انسان ها را ز یکدیگر دور می دارد. چرا سرودن بهتر از نظمیات است. چرا چراهایمان بی جواب است؟ من ها و ما ها تماما به دنبال سرنوشت خویشند.احساس دل تنگی ات را باید به گور بری زیرا که فوران اشک ازگونه هایت رویایی بودنت را آشکارا می نماید. ترس همگان از باختن به واقعیات احساسات آنها را هر روز یک قدم به دره سقوط می نماید لیکن آنها بی خبرند.
همه حرف های من تنها گله از قانون روزگارست.اینکه همزمان با عاشقی شادی گناه است بغض گلویم را میفشارد. این دردمندی آدم ها این اسیری بی نهایت.این جدایی های بی واسطه. این غریبی انسان ها از آزادی...
چرا نباید به اشک هایم ایمان برم؟ چرا فقر روح ما به جای بی معرفتی روزگار محسوب میشود؟!
امشب من باز دل تنگم.امشب خاطره ها چشمانم را تر می کند. امشب باز بازی با کلامات هر چند بی هدف مسکنی برای این پژمردگیست.امشب من دلتنگ همگانم. همه آنها که انسان نامیده می شوند.
کجایید ای باد ها تا کنار زنید این ابر ها
کجایید ای فریاد ها تا خفه کنید این اشک ها
کجایید ای دوستان تا ببوسید این پیمان را....
18 August 2002
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment