29 August 2002

شب زده های یک منتقد

به نظرم منتظر یک تولدم
یک آزرو یک آرامش
یک هدف یک عشق
یک بوسه


میدونم الان در انتظار یک گفتارم, یک تفکر, یه صفحه سفید که با فکر بشه سیاهش کرد. اونم فقط در یک ثانیه!! این همه کلام که نتوان بیانش کرد.
نمی دونم تو این گرداب که دارم همه چیز رو از دست میدم, کدوم رو تو دست بگیرم مهمتره؟! من همش به دنبال ساده ترین هام, ساده ترین روش, ساده ترین رنگ, ساده ترین تفکر. و بی رنگ ترین احساس,بدون هرگونه قفس و زندان.
روزگاری , صبوحی پیش در چنین دورانی غصه می خوردم که چرا من متهم به باز پرداخت حوادثم! چرا تنها من مجبور به جنگم.
امروز به دنبال نقطه ای برای انفجارم. از سادگی بی زارم. از فراموشی. بی عزیزانم زندگی یک کویر است. نمی توانم درک کنم آنها چگونه راضی به فروختن روحشان می شوند. از تنها بیننده بودن متنفرم, از کمک گرفتن متنفرم.از آزاد نبودن, از وفت نداشتن, از در زمان نبودن, از کسی نبودن, آزرو داشتن, از دوست داشتن ولی نرسیدن, از دلتنگی. از قفس, از نگریستن. آری از همه و همه بیزارم.از گرما, از خفقان, از نگرانی. آیا همه این ها منم؟؟؟ منی که هر لحظه دم از خدای می زنم؟؟ پس بدون خدا چگونه می توان خدا بود؟!

ای کاش نفس کشیدن تنها برنامه زندگانی بود
ای کاش همگان برایم عروسک نبودند
ای کاش اشکهایم باران می نمودند
ای کاش قلبم رهایی بخش من از این زندان بود
ای کاش آرزو ها تنها وابسه به هدف نبود
و ای کاش....


و در نهایت همه این احساسات در تضاد با من است
جالبه!! حداقل واسه خودش و خودم و خود خودم!

0 comments:

Post a Comment