31 March 2003

آره می بینی جونم..
این ماه هم به انتهای خودش رسید..
راستی حواست بود چقدر تندی گذشت... نه خداییش نفهمیدم.
مثل ماه های گذشته.. مثل سال های گذشته..
چند سالیه هی تند تند ..خط به خط دفتر سیاه می کنم.. از این برگ ریزون های پاییزی و از اون سرمای زمستون
از این بهار بهار عشقی و عرق ریزون گرما...
ولی این دو سال قبل همیشه اول های فروردین صفحه هاش خالی بوده.. چون اون اوایل دفتر تقویم ایرانی به دستم نرسیده بود تا به موقع بتونم ثبت وقایع بکنم توش... امسال از چند هفته قبل سفارشی برام آورده بودند.. ..خوب من هم شعری نوشتم روز اول سال نو.. حافظ برام خوند و من به خاطر سپردمش تو برگهای روزشمار عمرم.

امشب خواستم نگاهی داشته باشم به پارسالا.. پیارسالا.. اون خیلی سال پیشا.. هاه.. زود گذشت جدی.
جای خیلی ها خالیه.. نه این که خواستم خودم این جا ها خالی بشه.. می بایست میشد. تو این جاده زندگی عمر; همه گل ها یه روز پژمرده میشند و بعد هم باید باغبونی باشه که برگ هاش رو جمع کنه..
می دونی ..از بد روزگار شدیم نشونه شب زنده داری.. آره نه اینکه نیستیم.. نه اینکه نبودیم..
اما این روزها دیگه نیستیم.. آره تموم شده. همه شب زده های یک منتقد.

یه شبایی بود.. پارسالا.. همونا که خیلی دلم براش پر میزنه.. چقدر باد بود تو این کله ..چقدر حرف بود واسه گفتن.. چقدر اشتها بود برای شنیدن.. شناختن.. برای حل شدن..
همش به خاطر ..اثبات بود.. اثبات باور هام..

هه هه..

برام عجیبه چطور موفق شدم تمام چیز ها رو به یقین تبدیل کنم و اما.... هنوز یک سوال بی جواب.. داره تک تک این سلول های باقی مونده روح رو می خوره..
ناچارم صبر کنم.. دیگه چیزی نمونده..این آخرین ندونستنی ها هم داره به انتها میرسه..
اونقدر فقط می ترسم ..یا نه شایدم متنفرم از اون ثانیه که بخوام به لب بیارم این جمله رو...
حیف..حیف که دیگه خیلی دیره..
میدونی من همه تلاش خودمو کردم.. اما خوب.......

دوست دارم باز بر گردونم ساعت رو.. روز ها رو.. شب ها رو.. به پارسالا.. به قدیما.. الان چند سالی بود این رو نمی خواستم...
الان اما دوست داشتم کاش پارسال بود.. ولی فقط الان.. نه چند ماه دیگه.. نه تمام سال قبل.

اینقدر این روزها آدم باید بخنده.. په دوست خوب بهم چند روز پیش یک چیز جدید یاد داد...
گفت از این به بعد..هر وقت هوس انجام کاری رو کردم..با خودم حسابی مبارزه کنم تا اون هوس بپره... و اگه هم سخت بود فکر کنم خوب حالا اگه هم این اتفاق بیفته چی میشه؟؟

شبه شبه شبه
دلم برای شعر هام تنگ شده..
میدونی دیگه خیلی وقته شعری نمی نویسم ؟ آخه شعر باید همین که قلم میگیرم دستم بیاد رو برگ های دفترم.. همراه شعر باید همیشه قطره اشکی بیاد... خوب اینا هیچ کدومش دیگه....... ...برام نمیاد..

ماه سه سال هم گذشت.. و چه خوب تر از ماه پر از بالا و پایین گذشته اش بود..
چند شب پیش با خودم فکر می کردم.. چرا این روزها اینقدر آروم و پر از سکونم... دیدم جوابم در یک کلامه..
حس کردم در حال دفع سم های باقی مونده تو روحم هستم...
و چه سخت است این دوران نقاهت..


بهارداره تندی میره و گل های درخت هم پژمرده میشه کم کم..
اما نه نشاط یک نهال سبز....
که ریشه هاش در دریا و آفتابش در آسمانست....

شب خوش بر من.

0 comments:

Post a Comment