خسته ام از این کند پیش رفتن روزها
نمی دانم این کدامین انتظار است کوفتگی را بر شانه هایم می فشارد
انتظار پایان کهنه سال پر سراشیب و سربالا
و یا عطش آغازی دوباره
بهار همه جا حرف از بهار..
فردا باز هم گرمای تابستان و بعد..
برگ ریزان پاییز و تا چشم بگشایم در این سرمای امروز اسیری دوباره ام...
در این فاصله ها..میتوانم تنها بنویسم..تنها بخوانم..تنها بگریم...
بی آنکه شنیده شوم
بی شک غمی در دل نیست در این آخرین ثانیه ها که چهچه بلبل آن را با خود محو ننماید..
که خجالت میکشم از یاد آوری سردی ها
اما درآن اعماق قصه هایی نهفته است بس سنگین..
که تنها مستی ام جرات آشکارا کردنش را دارد...
و تنها واقعیت اشک جرات باورش را..
ما نمی گویم..کسی در قصه روزگار ما شریک نیست.. من و تو همیشه من و تو بوده ایم با وجود انعکاس ما
خداحافظی بگویم شاید کفایت کند این فریاد را
خدانگهداری به دیروزها...
و شاید پرده ای کشم بر تمام خاک ها...
باشد که کهنه شراب روزگار مستی ام به دست خاطرات سپرده شود
نمی گویم باز دوباره آغاز نخواهم کرد
آن قصه را که هر صبح سطری نو از آن را می نویسم..
نه نه تلاشی برای انکار حقیقتم نیست
همیشه سبزی در وجودم شیره حیات است
اما انگار در این آخرین شب های سرد زمستانی..
می خواهم حتی به خاطر تقدس بهار هم شده..
روایه های تمرین شده را در پشت در باز گذارم
حتی اگر قیمتش فراموشی آموختنی هایم در قدیمی بهار ها باشد
دلم تنگ است برای گریه کردن..
چه سود اما که هر صبح چشم گشودم...
خیره در آینه به چشمانم
شرمی نداشتم اما از سرخی اشان..
اگر صدایی برای فریاد نیست..قطره های اشک رهایی بخش این چشم می باشد.
بس است..بس است این تکرار..
خسته ام از این کند پیش رفتن روزها
نمی دانم این کدامین انتظار است......
0 comments:
Post a Comment