امشب دوستي عزيز از اون سر دنيا مرا گلي خطاب کرد ..که با لطافت کلماتش شرمي بر پيشاني خشونت هاي من مي افزود..
او روزگاري همديار ما بوده است..در قطب سرما..در دل گرما...
سخن او را که خواندم..درنگ در آرزوي شنيدن دوباره اش نکردم..
او اين چنين گفت:
من به گل می نگرم لیک همی
می ترسم
کز پی تیز نگاهم
کالبد شیشه ای
نرمی گل
ترکی بردارد
جان صافش
نرمی پنبه ای اش
بر شکند
من به گل می نگرم
اه ولی قلب من می شکند
جان صافم
همه دم می شکند
برگ گل در دل من می شکند
یا که چون دی یا که چون وی
یا که با تیزی پیکان نگاهم
هر زمان زخم شود
ما به گل محتاجیم
لیک همی همه دم گل شکنیم
یا که گل پر بکنیم
//
از فرشيد آريان
13 March 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment